در اسفند ماه سال 90 مطلبی را با عنوان عبدالسید نگاشتم و از عبدالسید خدری مرد مهربان مسجدسلیمانی که در اوج ناامیدی بزرگوارانه دستم را گرفت و به مدرسه برد تا از تحصیل بازنمانم یادی نمودم.
در اسفند ماه سال 90 مطلبی را با عنوان عبدالسید نگاشتم و از عبدالسید خدری مرد مهربان مسجدسلیمانی که در اوج ناامیدی بزرگوارانه دستم را گرفت و به مدرسه برد تا از تحصیل بازنمانم یادی نمودم.
تا هم به پاس قدرشناسی وهم اینکه افراد ساکن در مسجدسلیمان با خوی و خصلت مردم دارانه اشان شناخته شوند و معرفی گردند و با این یادآوری ادای دین کنم او که شاغل در گاراژ مستوفی زاده مسجدسلیمان بود یعنی پیمانکاری ترابری و تأمین خودروهای شرکت نفت، آنجا مجموعه ای از انسانهایی از قومیت های مختلف و گویش ها را دور هم برمحور کار گرد آورده بود یعنی نمادی از همزیستی مسالمت آمیز و رفاقت های بی ریا و مهربانانه که امروز وقتی آن را به یاد می آورم با خود می گویم آنجا ایران کوچک بود که همه را در خود جای داده.
از اصغر یزدی تا سید مرعشی که با رفاقت وحسی قشنگ دورهم می نشستند و در وقت کارباجدیت براساس وظیفه شناسی تلاش می کردند و در اوقات استراحت باهم بگویند و بخندند و لبی با چای داغ در قوری لعابی تر کنند و شاید آبادی و رشد ناشی از این مقوله بود!
من گاهی با مرحوم پدر به درون گاراژ می رفتم و اجازه می یافتم در کنار مردان تلاش شهر ببنشینم و با این نشستن و مشاهده رفتار شان درس های بسیار بگیرم و بیاموزم تادر روز های سخت به کار آیند و رهایم سازند و نیز خاطره ای باشند تا با حس آن راه زندگی را بیابم از میان افراد شاغل که می شناختم.
بیش از دیگران برخوردهای محبت آمیز عبدالسید خدری را به یاد دارم با آب نباتهایی که از کشوی میزش در می آورد و به من می داد تادر آن فضای مردانه احساس امنیت نمایم و غریبگی نکنم بعدها وقتی بزرگتر شدم و راجع به طوایف اطلاعاتی یافتم فهمیدم از طایفه موری ست و چنان رفتارش پسندیده و مردمی بود که همه احساس می کردند هم طایفه آنهاست و از میان خیل مردان قدیمی اوبه دلیل بزرگ منشی و لبخندش در ذهنم ماندگار است.
البته اخم هایش نیزاو را دوست داشتنی می کرد و می دانستیم که خیر است.عبدالسید رییس تعمیر گاه بودیعنی همردیف مدیرکل خدمات و تدارکات و ترابری و تعمیرات و ماشین آلات کنونی شرکت نفت ،همه اهلل گاراژ با احترام به او می نگریستند .
خودکاری که همیشه بین انگشتانش داشت با عینکهایی که روی چشمانش می گذاشت باسوادبودنش را نشان می داد و در میان کارکنان گاراژ از معدود با سوادان بود که گاهی برای ما چند خطی هم می نوشت و تا مدتها خطش را تماشا می کردیم و به دیگران نشان می دادیم ! تا بگوییم آدم بزرگی برای ما نوشته است.
چون نوشتن با خودکار از آرزوهای دانش آموزان بود که این اجازه را به آنان نمی دادند و مجبور می شدند فقط از مداد استفاده کنند و با دیدن خط نوشته ای با خودکار همه متوجه می شدند که تعلق به فرد بزرگی دارد !
گاهی از پله های دفتر گاراژبالا می رفتیم و روبرویش می نشستیم و نگاهش می کردیم و شیوه گرفتن خودکار را بین انگشتانش را تمرین می کردیم تا یاد بگیریم وقتی بزرگ شدیم چگونه بنویسیم و گاهی هم آرزو می کردیم تا جایش بنشینیم تا هرکس وارد شد با ما دستی بدهد و سلام کند و زیر کاغذها را امضا کنیم .
روزهایی که در گوشه ای از حیاط خانه می نشستیم و چند برگ سفید را خط خطی می کردیم و تمرین امضا می نمودیم تا نمونه امضای ما خوشگل باشد و بتوانیم وقتی بزرگ شدیم زیر کاغذها را امضا کنیم مثل عبدالسید خدری تا دیگران بگویند :خیلی ممنون ،دستت درد نکنه! و همین یک جمله کافی بود تا خستگی از تنمان خارج شود .
واقعا" آرزوهایمان چه کوچک بودند ولی با همه کوچکی بازهم برآورده نمی شدند اما خبری از آن گاراژنیست تا بخواهیم امروز رییسش شویم و هنوز کسی را مانند عبدالسید نمی بینیم با پرستیز و مهربان و دوست داشتنی که لذت نگاه کودکانه با همان حس سالهای سال است آرامش می بخشد .
مدتی دلتنگ بودم ودوست داشتم به دیدارش بروم وسراغش را می گرفتم وباخود می گفتم که به یاد آن روزها باید دمی کنارش بنشینم و ناگفته هایش را بگوید و بنویسم و هر بار به دلیلی توفیق نمی گردید تا روز جمعه ای که خود را آماده نمودم و از وابستگانش خواستم تا آدرس او را بدهد و به محضرش روم و گفت : او در روز 25 دی ماه دارفانی را ودع نمود!
مثل اینکه با پتک بر سرم کوبید بهت زده مانده بودم و خود را از امروز و فردا کردن برای دیدنش سرزنش کردم و بازهم یک فرص را از دست دادم که جبرانش میسر نمی گردد ولی درسی می شود برای فرداهای دیگر که برای قدرشناسی و بهره گیری از سرمایه ها نباید تعلل کرد و از لحظات باید به سرعت بهره گرفت و برای دیدار شتاب کرد .
ناگهان زود دیر می شود و هدررفت سرمایه ها را با اهمال به نظاره می نشینیم.حالا آدرس جدید را قطعه 11 بهشت آباد داده اند و من نزد او می روم ولی نه او سخن بامن می گوید و نه من توان سئوال از او دارم فقط از شرم سر به زیرانداخته ام و اشکهایم شاهد می شوند بر تنهایی و سوزش عجیبی که در دلم از داغ فراقش افتاد.رسم روزگار همین است باید تن داد و درس گرفت و می توانستیم از گفتارش درس ببشتری بگیریم که خود را محروم ساختیم روحش شادو خدایش بیامرزد و
زیبا وقابل استفاده بود
ممنون
1- نشانی از مسجدسلیمان دارد
2- پر از مهر و عطوفت است
3-گذر آرام سنت به مدرنیسم را می توان دید
4- نگاههای انسان مدارانه را تحسین می کند
5- یک درد اجتماعی را باظرافت بیان می نماید
6- بروفا و وفاداری تکیه می کند
7- غرور وخودخواهی وتکبر را نفی می کند
8- جملات به زیبایی و سادگی مفاهیم را به مخاطب منتقل می سازند
9 - وقت وزمان را ارزش می گذارد و نباید از دستشان داد
10- تفاوتهای بین نسلی را زیبا و ظریف بیان می کند
11- باور داشتن مرگ را تاکید می نماید
12-غربت امروز مسجدسلیمان را عیان می سازد
درود بر شرف مسجدسلیمانی ات سوارنژاد
او اکنون حال و روز خوبی ندارد و نیاز مندشدیداست لازم است به دیدارش بروی رضا همان جانبازی که حق بسیاری بر گردن مسجدسلیمانیها و خودت دارد .نگذار بعد مرگش از اویاد نکنی و شرمنده شوی .
ریش قرمزت بین همه تورا شاخص می کرد خیلی سراغت را گرفتم و دوست داشتم شما را ببینم و اتفاقی به این پایگاه آمدم و با دیدن عکست مبهوت شدم و یکه خوردم هنوز هم تورا به همان قدیم می بینم اگر چهره ات شکسته شده است ولی همان مرام و ادبیات مهربانانه را داری سلامت باشی
این مطلب یکی از قوی ترین و روان ترین خاطره نویسی است که مضامین اخلاقی بسیاری را در خود گنجانده است و هدف از خاطره انتقال مفاهیم به مخاطب است که هنرندانه انجام گرفته است باید به نگارنده دست مریزاد گفت
دکتر علی اکبررزاقی . استاد جامعه شناسی دانشگاه مشهد
تشکر
درود بر آقای امید حلالی
من بعنوان فرزند مرحوم عبدالسید خدری از متن پر محبت یادی از یک مرد نوشته جناب آقای سوارنژاد تشکر و قدردانی مینمایم و بر خود میبالم که اخلاق رفتار و مدیریت مرحوم پدرم بقدری تاثیر گذار بود که شخص وفادار و بزرگواری همچون آقای سوارنژاد بعد از دهها سال دست به قلم برده و متنی اینچنین زیبا ساده و پرمهر را در باره آن مرحوم مینویسد و بی شک نگاشتن اینچنین متنی نشان دهنده این واقعیت است که هنوز مهر و محبت و وفاداری در جامعه ما نمرده و هستند افراد مهربان و قدر شناسی که در هیچ زمانی خوبی های دیگران را از یاد نمیبرند و بقول شاعر زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
تشكر ميكنم از شما كه با اين متن زيبا تجسمي از آنروزها براي ما ساختيد.. از اسامي اي نام برديد كه گهگاهي آنها را از زبان پدربزرگ ميشنيديم و چقدر با لذت از آنروزها ميگفت.. گرچه دلمان گرفت با خواندنش اما خوشحال شديم كه يادي از ايشان كرديد.. همينكه عده اي آنرا خواندند و خدا رحمتش كندي گفتند، براي سپاس بي اندازه از شما كافيست..
روحش شاد
وقتی دیروز باران بارید
“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
یادم آمد که دیگر پدرم در باران
با نانی در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش
با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش
به یاد پدر سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست
خاطر خاطره ها رخ بنمود
زندگی چرخش یک خاطره است
خاطر خاطره ها را نبریدش از یاد
پدرم وقتی رفت آسمان غمزده بود
و زمین منتظر …..
زندگی چرخش ایام و گذار من و توست
و کسی گفت به من:
آب را گل نکنید
پدرم در خاک است
زندگی میگذرد
کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم
و زمین کوچک نیست
دل ما تنگ و نفس سنگین است
کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است
خاطر خاطرهها را نبریدش از یاد
زندگی میگذرد
کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم
بیاد همهی پدرای دنیا
روحشان شاد یادشان گرامی