آدمي نميداند كه بايد گريه كند يا بنويسد، در روزگاري كه مرز ميان نوشتن وگريستن، واشك ومركب آنچنان كم رنگ است كه نميشود گردي حرف نون وگردي قطره اشك را از هم شناخت..... ويا حرف الف وقامت درخت اندوه…
..... هفتهها ميگذرند وما همچنان غريب دفترهايمانيم، بيآنكه جسميت برگ را حس كنيم …
گويي ابليسي نابكار در خون واژههامان رسوخ كرده است، ابليسي كه نوع رابطه نوشته ونويسنده را واژگون كـرده ..... وآنچه مانده؛ ارتباطي فارغ از عشق وراستي وپاكي است، وسرا پا نابخردي…
و اينچنين كه ميگذرد، نويسنده چگونه به كارش ادامه دهد؟! و همزمان در ريا و پستي وزنا سقط نشود؟ ....
چگونه ميتوان نوشت، وقتي كه حروف الفبايمان ميني آماده انفجار است ؟ ..... اكنون ويا ديرتر .
... از كدام در به درون متن راهي بيابيم، وقتي كه حقيقت سرزمين ما، در آن سوي درهاي بسته است؟...
چه بنويسيم؟ براي كه بنويسيم؟ چگونه بنويسيم؟ پاسخي در برابرم نيست..... كه در جهاني دگرگون مثل جهان امروز لابد نوشتن نيز امري ديگرگون وغير طبيعي است…وما نمينويسيم ؛ كه بر لوحي ازبرادههاي شيشه راه ميرويم…
.... و نويسنده، تنها دو راه در پيش رو دارد :
..... بلعيدن برادههاي شيشه هاي … ويا پا نهادن بر آنها.
.... كشتن خود با كلام …ويا با سكوت .
و حقيقت آن است كه او در هردو حال به كشتن خود برخاسته ونبايد اميد داشت كه گوشت تنش از لاي دندان ماهيان رودخانه سياست عربي به سلامت درآيد…
*
.... ومااز چنين جايگاهي برايتان مي نويسيم .
آيا تاكنون شده، در لحظهاي كه صبحانه را نوش جان ميكنيد ومجله را ميخوانيد؛ از خود بپرسيد: كه اينان از كدام در پنهاني به سويمان جاري مي شوند…؟وآيا ميدانيد در همان لحظه كه شما ميان حرفها و نقطهها و..... فاصلهها گردش مي كنيد؟ چه اندازه كمينگاه وزرادخانه در برابر ماست؟!
وآيا از ذهنتان هيچ گذشته كه چگونه يك نويسنده ميتواند بر قانون خروج كند، راه رستگاري را ندیده بگيرد، از گيسوان معاويه نيز دلخوش نباشد،…وآنگاه صبح عليالطلوع يكي از روزهاي هفته شبنامهاي نو بردر خانهاتان بگذارد؟؟! ...
..... واقعيت اين است كه وصل ما و شما تنها يك تصادف است،
وشعر نيك .... ونوشته شجاعانه .... و روزنامهنگاري جدي، كه در اين ملك حتي عشق تصادفي بزرگ است.
وصل ما وشما تنها به امر باريتعالي ممكن است، چرا كه بر اساس هيچ قانوني؛تولد مجله، شعر و يا ولادت يك كتاب در اين سرزمين امري طبيعي نيست…. وقتي كه نيمي از واژگانمان سزارين ميشوند ونيم ديگر در لحظه تولد ميميرند…
.... وما بدون هيچ سايهباني مينويسيم… بدون هيچ امنيتي براي واژهها وانديشههايمان....
با اين همه اگر تا پايان هفته در برابرتان بوديم، ميتوان گفت كه هنوز زندهايم و گر نه، گمان نكنيد كه با خودروي ناشناسي تصادف كردهايم.... ودر جستجويمان به اورژانس و پاسگاه پليس مراجعه نكنيد…. فقط همين را بدانيد كه اين تصادف از نوع حادثـهاي كه در جادهها رخ ميدهند نيست، و زخمي است محصول نوشتن، جراحتي نه يادگار برخورد با خودرويي كوچك، كه اين زخم نتيجه برخورد با ماشين باربري سنگيني است به نام قدرت .
*
...... و براي رسيدنمان شرطبندي ميكنيد، همچون هواداران مسابقههاي اسبدواني كه بر اسبهاي معروف و پيروز ميدان دل ميبندند … و همچنان كه بر روي مبلهاي راحتتان نشستهايد وسيگار گرانقيمت دود ميكنيد، منتظريد تا ما به خط پايان برسيم، وشما برنده شويد .
و از شجاعت ما لذت ببريد…. ازچرخش نرم تنمان بر روي كا غذهاي سپيد… از شيهههاي داغ ما خنك بشويد.
….. اما آنان كه در جايگاه تماشاگران مينشينند، اندوه و اشك اسبها را نميشناسند، و چيزي از دويدن بر برادههاي شيشه نميدانند … برادههايي كه در گوشت و تن اسبها خانه مي كند.
*
…. شما براي تماشاي واژههايمان در زيباترين هيئت جلوه ميكنيد، ما براي ديدنتان در هيئتي فجيع …. عطر ميزنيد و شانه ميكنيد، در آبي آرامش، و ما تن به خون ميشوييم و نام عطر كميابي كه بر تن داريم اندوه است …. شما به تماشاي ما با بهترين جامهها ميآييد ما با تن پوشي بافته از هراس، افتخار بافندگي قوم.
…. و به رغم اين علاقه نا برابري كه ميان ما و شماست ، كه ميان كودكان نگاهبانان چهارراههاست، كه ميان ما و راهزناني است كه جامههايمان را دزديدهاند و آنچه در كيفمان يافت ميشد؛ از قلم و كاغذ و دفترچه تلفن … به رغم همه اينها ، نميتوانيم از شما خالي شويم ، نميتوانيم قطار را وانهيم و از رفتن بگريزيم ، چرا كه همه مسافران مي توانند پياده شوند، مگر نويسنده.
و اين همه چيزيست كه يك نويسنده در جهان سوم دارد، انساني كه از لحظه تولد ساكن كوپه درجه سه قطاري به نام تخلف است … جايي كه نان و آب كم است و آبرو … و آزادي شايسته همسر و فرزندان راننده قطار است، و همچنين دوستان و سگها و گنجشكها و ميمونها و ديگر اعضاي خانوادهاش.
در جهان سومي كه ما نويسنده آنيم، مرگ راوي تمام جبهههاي داخلي و خارجي است، اما هراس نويسنده اينجايي از درون است، و بزرگترين خطر در پس سرش به كمين نشسته نه در برابرش، او به ناگزير مينويسد و چشمانش در انتظار دستي ناشناس، دستي كه از خيمههاي قبيله در آيد و زخمي بروي بنشاند.
…. و حقيقت آنست كه مرگ ما نيز شكل مرگهاي اينجايي است، و لكنت زبانمان در لحضه نوشتن، و شكنجهگري كه رنجمان ميدهد نيز همين جايي است و جلادان بيگانه از درون ماست كه راهي به روزني مييابند.
…. و ديگر آنكه گرفتاري نويسنده اينجا با قريش است نه با روم …. با خلفاي راشدين است نه با لوييس چهاردهم …
*
…. چگونه ميتوان حقيقت را گفت، حال آنكه ميهني كه براي او و به خاطر او مينويسيم ، در برابر حقيقت ميايستد … در شب اين قوم نميتوان شمعي روشن كرد، وقتي كه قوممان شمع و كبريت را از دستمان ميگيرد و بر نوك انگشتهايمان ميزند.
…. نميتوان با توپ آزادي بازي كرد، وقتي كه ناظمان مدرسه، از فوتبال و آزادي متنفرند.
…. با اين همه، رسيدن ما و شما تنها يك شانس است، و اگر از قضا روزي بدست تان نرسيديم، بدانيد كه يا هيچ خودرويي تصادف نكردهايم، و ما زخمي نوشتنايم.
…. و اين حكايت نوشتن در سرزمين معجزه و دانايي است …. سرزمين آگاهي …
به هر حال موفق باشید