محمد مالی
قبل از تحریر
«همه می میرند»؛ این تنها جملۀ آشنایی بود که پنج مارس 1953 پس از میراییِ منشاء «تصفیه بزرگ» در سرزمین اشتراک گذاری های وحشیانه شنیده می شد، اما به راستی کنشگرِ سرکوب سیاه تاریخ، وقتی به قافله مرگ رسید که تنها سه سال بعد از مرگش، دایره انتقاد از او بسط یافت.
و این تنها رفیق «نیکیتا خروشچف» بود که در نیمه شب 24 فوریه 1956 می توانست در آخرین نفس های کنگرۀ بیستم حزبِ برادران سرخ پوش، کیش شخصیت استالینی را در برابر مارکسیسم لنینیستی قرار داده و کارویژۀ «گذر مسالمت آمیز» که تنها ابزار پروژه استالین زدایی بود را کلید زند.
دستور آمده بود آخر. خبرنگاران و عکاسان رفتند. قریب 1436 نفر از نمایندگان هیات های حزب کمونیست از 55 کشور در سالن باقی ماندند. کسی حق نوشتن و یادداشت برداری نداشت. قرار بود مناره «منادی آرمان» تَرَک بردارد. 30 نفر به اغما رفتند. فولاد خروشچفِ سرد، آب رفت و چهار مرتبه گریست. «بولسلاو یهروت» لهستانی تنها یک ماه پسا این خطابه بود که تاب آورد و دق کرد. این اما گزارش محرمانه نیکیتا بود که خوانده می شد. و او خود گفته بود که؛ «دست های من هم به خون آلوده اند اما بالاخره روزی میرسید تا همۀ اینها پشت سر گذارده میشد.»
راستی که در آن نطق تاریخی چهار ساعتۀ نیمه شبی این تنها افشاگر بزرگ نبود که افشا می شد. این خودخدابینی جاه طلبانه یک مستبد دچار کیش شخصیت شده نبود که بر باد می رفت. این میراث نابغۀ شهر آشوب قرن، یعنی مارکسِ معلم نبود که از سکّه می افتاد. همه اما این همه نبود. انسان راه تازه ای می جست. ایمان خود را به یک یافته و یقین ایدئولوژیکِ بشر ساخته از دست می داد و جامه ای نو بر قامت ایمان تازه شده می پوشاند. قرن حاضر؛ همۀ این معنای سترگ را از شجاعت آن شب خروشچف دارد.
ضمن تحریر
آن شب سرنوشت ساز، بر اساس شواهد تاریخی مستدل؛ کسی با «رفیقِ ناطق» سَرِ چالش نداشت. او سوال و جواب نشد. آن قدر حیرت و شگفتا سخنواره بود که پالتوپوشانِ مسکو، راه خیابان های تاریک را پیش گرفته و آب شدن نابهنگام رویاهایشان را به نظاره نشستند. اما در پسِ پچانک های سیاسی و استعاری نمی دانم از «که» ولی آن میزان این دروغ گفته و بافته شده از «چه»؛ تو گویی حقیقتی است انکارناپذیر از لابه لای شب افشای استالینیزاسیون.
... گفته شده «وقتی خروشچف از استالین انتقاد میکرد، کسی پرسید، رفیق خروشچف شما آن زمان خودت کجا بودی؟ خروشچف به جمع نگریست و پرسید چه کسی بود؟ صدایی نیامد، مجدداً پرسید چه کسی بود؟ باز هیچ صدایی در نیامد. سپس خروشچف پاسخ داد من در همان جایی بودم که تو اکنون هستی.»
در آن شب اما هر چه گذشت، امروز میراث و یادگار شصت ساله رفیق خروشچف فرا روی ما باشد یا نباشد، قرار نبود و نیست با «سکوت مصلحت جویانه» و «فریاد منفعت طلبانه»، ستّار حقیقت و ناقض روایت باشیم.
قرار نبود و نیست در عصر تناقضات معلوم و معادلات مجهول، اگر دین نداریم و اگر آزاده نیستیم حتی از اخلاقیّات مرسوم و همه پذیر عدول کنیم. قرار نبود و نیست توجیه گر توجیهات رنگ باخته باشیم و واداده، نداده ها را بستانیم.
بعد تحریر
بی گمان، «مارکس»، قاتل خونخوار و زنجیره ای سرمایه داری است. او دهشتناک ترین منتقد این نظام استکباری ژله ای به شمار می رود. اما در عین حال بزرگ ترین خادم نظام سرمایه سالارانه جناب مارکس است. چرا که فرآیند خودترمیمیِ تعبیه شده در لیبرال دموکراسی، به این مکتب تاراج گر غیر انسانی چنین امکانی را بخشیده است که با رصد انتقادات به پیشواز کاستی هایش رفته و ریشه ها را از نبرد تیشه ها مصون بدارد. تحقیقاً، بکارگیری منتقدان؛ بارزترین ویژگی امپریالیسم سرمایه دار است. از این روست که بی بدیل گنجینه های اندیشه گی شرق را می توان در موزه ها، دپارتمان ها و پایانه های آکادمیک غرب یافت.
نتیجه گیری قبل از تحریر: نقد؛ بایسته ای استراتژیک در هر پدیده و ساختاری است. وقتی باب نقد بسته شد، ناروایی وارد می شود.
نتیجه گیری ضمن تحریر: امنیت ناقد به مثابه ملزوم جدایی ناپذیر نقد به شمار می رود. ناقد در مسیر نقد می بایست مصون بماند.
نتیجه گیری بعد تحریر: نقد، اسباب بقاء سیستم را فراهم می آورد و این نقاد است که موجد اعتلاء نرم افزاری و سخت افزاری است.
حرف آخر
می گویند؛ «شأن فقيه تعيين موضوع نيست»، ظاهراً این مخاطب است که می بایست در پازل مفاهیم؛ مصادیق روزگار و مقتضای کار خود را جاگذاری نماید. اما ضرورتِ «علیکم بالمتون، لا بالحواشی» را نیز نباید از یاد برد. باید حقیقت را پرتاب کرد. باید إثارة العقل نمود تا از اسارت عقل منزه شد.
این روزها اما رسوخ «لمپنیسم سیاسی» و «شارلاتانیزم تبلیغی» چنان فضای مسموم و غبارآلودی بَر آورده است که حقیقت به مسلخگاهِ منافع رنگارنگ رفته و صداقت به دست ناجوانمردانه تقدیس کنندگان قدرت فروغلتیده است.
حکایت غریبی است، ریخت عمومی جامعه را مخدوش می کنند. آرامش را از فضای اجرایی و کاری می ربایند. باج گیرانه و خودستیزانه بر شاخ نشسته و شاخه می برند. حیرانم که سنگ ها را بسته اند و سگ ها رها ساخته اند.
به کجا می رویم؟ آیا مویه بر اخلاق دست رفته باید داشت یا از رنج هایی که برده ایم می بایست گفت! یا از دایره امید اصلاح جامعه دست شست! پاسخ هر چه باشد بدانیم، سکوت زهرآلود ما بر این حکایت «ظلم و ظلمه» روزی دامن گیرمان خواهد شد. این چوب موریانه خورده حراج بر آبروی ما نیز خواهد خورد که آسیاب به نوبت است دوستان...
ابر سیاهی که این روزها بر دشت همسایه می نوازد، روزی را باد به باغچه ما خواهد آورد و آیا آن روز، بخشایشی هست برای سکوت امروز ما!
آقایان و خانم ها...
هیهات؛ ردّ پای زرد لمپنیسم را امروز می توان در لابه لای سطور شبکه های نوین ارتباطی رصد کرد و شوربختانه و غمگسارانه در افق کرانه ناپدید ذبح آرزوهای اخلاقی و اصلاحی، رجعت دردناک شعبان بی مخ هایی را تفسیر کرد که در لباس متشابه نقد و نقادی، راقم و مجریِ «به فرموده» رقاصه ای دون اند. روزان را شام می انگارند و ماست را سیاه می بینند و خون از مژگان آبرومندان لاجرم می ریزانند این قسم مردمان!
هیهات؛ که در این میانه صادقان طریق از جفای دوران خسته و دل به معجزه راست گویان بسته اند که تجربه تاریخی ثابت کرده است دست خالی تخریب گران، خالی تر و به یقین در جشن زوال بی اخلاقی و عروسی خونین خوبان، داماد به حجله رفته حاج قدرت، عروس نکبت بار مش ثروت را خوشبخت نخواهد ساخت و حتی اگر زِ منجیق فلک سنگ ببارد، حقیقت عاقبت راه خود را خواهد جست.
جان خودت یه جوری بنویس که به غیر از خودت هم کسی بتونه بفهمه چی میگی . . .
در پایان ولی ذبح حقیقت به این سادگی نیست و به فرمانده خود بگویید نمی توان سرباز صفری را لباس افسری پوشاند و در قد و بالای سرباز چنان متحیر شد که از یاد برود این همان سرباز صفر خودمان است گیریم که سرباز این بار کت و شلواری بپوشد و هیئت مدیری در شهر را به خود بگیرد
قلم را پیشتر تا سرحد جان پاس میگذاشتند و امروز به اندازه کاری و باری در جایی از شهر هم ارزش ندارد،اما نیما میگوید آنکه غربال دارد بعد می آید.
امیدوارم شوشان بدون ذبح متن منتشر کند،هرچند دیری است امیدمان به شوشان نیز نا امیدی است