شهردار اهواز و رئیس شورای شهر اهواز آمده اند تا از او برای افتتاح پل سوم که معطر شده است به نام شهید اسماعیل دقایقی از این مادر مقاوم رخصت گرفته و دعوت به عمل آورند.
محمد مالی
«دا» نجیبانه از گوشه چادر کام می گیراند و «آه» می کشد، جوری که انگار حسرت و اندوه سالیان درازِ بی «اسماعیل» بودن را در هوای خانه منتشر می کند.
اسماعیل متولد 1333 بود و در هنگام شهادت در ۲۸ دیماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۵ (شلمچه)، پا به 32 سال می گذاشت. سازماندهی مجاهدین عراقی در قالب تیپ ۹ بدر در سال ۶۳ و پیش از آن تأسیس و راهاندازی سپاه پاسداران امیدیه و آغاجاری در سال ۵۸، بخشی از دلاوری های این سردار بزرگ سپاه اسلام بوده است.
و حالا کوه صبر و استقامت یعنی «دا»؛ نصرت همراهی، مادر شهید دقایقی مقابل ماست.
سیّد خلف موسوی شهردار و حجه الاسلام والمسلمین سعادت نیا رئیس شورای شهر اهواز آمده اند تا از او برای افتتاح پل سوم که معطر شده است به نام شهید اسماعیل دقایقی از این مادر مقاوم رخصت گرفته و دعوت به عمل آورند.
«دا» با هیجان از فرزند دلبند شهیدش می گوید... او که از پانزده سالگی در فعالیت های انقلابی شرکت می کرده. از این که حتی در پیش از انقلاب زندان رفته و سال های جنگ و این که بر قلب های سپاهیان بدر حکومت می کرد. از خاکی بودن شهید. از تقوایش. از این که چند وقت پیش به خواب مادر آمده است و به او شیرینی داده است.
«دا» بغض می کند. لب می گزد. شاید دلش راضی به اشک ریختن نیست. هیچ کس یارای دیدن «دا» وقتی با حرارت از فرزندش می گوید را ندارد.
اسماعیل یک فرشته بود. به خوابم می آید. او را در آغوش می گرم. درد دل هایم را به او می گویم.
سیّد خلف رو به من می کند. می گوید دیگر طاقت دیدن این صحنه را ندارد. از گوشۀ چشم اشکی می چکاند.
آن سوتر شیخ سعادت آرام و غمگسارانه به «دا» می نگرد.
و من با خود زمزمه می کنم؛ «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا».
و آرام سر می چرخانم به امتداد خانه مادر شهید.
عظمت «دا»، سادگی این خانه را پنهان ساخته بود. چقدر ساده و بی تجمل. قاب عکس شهید. همان که «دا» وقتی نگاهش را از ما می دزد به آن چشم می دوزد. و عصای «دا»! با خود می گویم شاید این عصا، بر جای شانه اسماعیل نشسته است. این عصا یک خروار حرف دارد برای ما.
«دا» اسماعیلش را پیشکش ابراهیم زمان خود کرد و این عصا امروزان، میراث اوست. میراث اسماعیلِ نامیرا.
سیّد خلف می گوید؛ آمده ایم برای ادای احترام به محضر شما. برای این که بگوییم افتخار می کنیم مهم ترین پروژه شهر اهواز در سال 92 به نام شهید اسماعیل دقایقی نامگذاری شده و اینک در آستانه بهره برداری از آن قرار داریم و شک نداریم نفس حق این شهید بزرگوار همراه ما در مراحل اجرایی این پروژه بوده است.
شیخ سعادت نیا نیز صمیمانه با «دا» گفت و گو می کند... آرامش و امنیت امروز ما مدیون خون شهدا و امام راحل است. صبر و استقامت شما در برابر این مصیبت ها، آزمایش الهی است و شما از این امتحان، سربلند بیرون آمده اید. تلاش های دستگاه های خدماتی و حرکت جهادی از ثمرات خون شهیدان است.
«دا» انگار فهمیده است وقت دیدار به پایان رسیده است از آخرین وداع اسماعیل و دخترش می گوید و با لهجه ای ساده و صمیمی صحنه ای تکان دهنده را تصویرسازی می کند... یک روز زهرا دختر اسماعیل از من خواست که خاطرات پدرش را بگویم. گفتم دختر آخر چه می خواهی بدانی. آخرین باری که پدرت را دیدی جوری محکم او را بغل کرده بودی که انگار هیچ وقت کسی نمی توانست شما را از هم جدا کند. می گفتی؛ بابا نمی خواهم بروی. اسماعیل هم می گفت: بابا می خواهم بروم صدام را بکشم. اسماعیل غصه می خورد. نگاهی به من کرد و رو به زهرایش گفت؛ بابا این جوری نگو دلمو بردی. با نگاه اسماعیل، زهرا را در آغوش کشیدم و اسماعیل رفت. جوری که انگار تکه ای از وجودش را بنهاد و گذاشت و گذشت.
بغض «دا» می شکند. سکوت کالایی است که در دیدار با «دا» به قیمت گزافی خریداری می شوی. می خواهی با همه وجودت گوش برای شنیدن اصوات «دا» باشی.
به اسماعیل گفتم... (قبل از انقلاب). کجا می روی؟ گفت می خواهم شاه را بیرون کنم. گفتم چطور. گفت با سلاح ایمان.
از جا بر می خیزیم. «دا» می ماند و عصا و تمثال شهید و غصه هایی که تمامی ندارد.
سیّد خلف خم می شود و گوشه چادر «دا» را بوسه می زند. و من احساس می کنم سنگینی بار نبودن اسماعیل، بر شانه های ماست؛ حتی اگر نجیبانه «دا» به رویمان نیاورد.