مرور زمان غم هارا افزون می سازد ، هر چه بیشتر زندگی کنیم و بخواهیم باب دل را بر غمهادو قفله ببندیم غمگین تر می شویم !
شیرینی خنده های کودکانه از آن جهت است که هیچ غمی در پشت آنها پنهان نیست و برای هر بیننده لذت بخش است ! خنده های نوجوان یک حس غرور وبوی عدم تعلق به زمانی که در آن قرار دارد می دهد و خنده متنوع جوان گاه از امید و گاه از سر جوانی به افقهایی که پیش رو دارد معطوف است و گاه سرخوش از مقطعی و لذتی آنی که گذشتش را بعدها در می یابد! با عبور از این دورانها خاطره ها شکل میگیرد و نگاه به هر پدیده ای که در اطراف وجود دارد نوستالوژیک می شود!
گاهی از کوچه ای عبور می کنی که جای خنده های کودکی ات بود اما نمی خندی!غمگینانه سری تکان می دهی و دوست داری گریه کنی!! گاهی برای مرور خنده های گمشده ات به جستجو می افتی و بسیار زحمتها و رنجها را متحمل می شوی تا آنکه خالق آنها را بیابی ولی با تاسف در موسمی دیرتر از همیشه میرسی.
با پتکهایی از حیرتهای ناباورانه که بر فرقت کوبیده می شوند و در یک شوک عمیق بهانه ای برای خندیدن نداری !بخشی از خنده هایت مدفون شده اند و در انتهای جستجوهایت وقتی میرسی کاری بجز اشک نداری و حتی خنده بی ریای کودکی که در روبرویت ایستاده است هم تسلایت نمی دهد!
نگاهها غریبه می شوند و در فرط غریبگی صدای هقهق گریه ات هم شنیده نمی شود اشکهایت نیز در آغوش رفیق همیشگی ،گونه هایت ، می نشینند و یا در موهای چانه ات سرگردان می شوند و از غربت بر زمین نمی افتند! باید با این غمها خو کرد و بر جوانی و رفقایش که بودند و دیده نشدند و گاهی در رویایی متوجه بودشان می شدی واقعا گریست و از زود گذشتن روزها گلایه ای نشود که خود خواستیم زود بگذرند و غافل بودیم و با نهایت سرعت مرکب عمر را راندیم و حتی در عبور از جاده مناظر اطراف و زیبایی آنها را در شتاب خود رو به تماشا ننشستیم ویا بطور کلی ندیدیم! و وای از آن روز بی دردی !!
از جاهای قشنگ این روزگار که آثارتاریحی بر جای مانده اش کلاس عبرت آموز هستند و نمادهایش همیشه حرف برای گفتن دارند شهر شیراز است که در تماشای دیوار بلند ارک زند به آنچه پشت دیوارها سالیان سال گذشته است حساس می شوی و به تحقیق می پردازی اما به هیچ نامی نمی رسی حتی سازنده اش را نمی شناسی و آمرش را تکریم و مامورش را گم می کنی!
یا در حافظیه با تفالی بر دیوان حضرتش امید می یابی و در صحن شاهچراغ معنویت می گیری و در سعدیه حکایات پند آموز را به یاد می آوری وازشعرهای شوریده نابینا مبهوت می شوی ودر درازای بازار وکیل گم می شوی و هنرمندی انگشتهای ایرانی در بازار مشیر را بخوبی رویت می کنی در میان همه این آموخته هاهوای یاران شیرازی و یاد آنهاتکمیل پازلی است که برای آموختن و یاد کردن و تماشای زیباییها پیش رویت قرار گرفته است تا اثری به نام زندگی برایت رقم بخورد چه مدرسه ای وارد شده ای ! و من به شیراز رفتم در این سفر باهمه آنچه دیدم دریافتم که مجالی برای ماندن نیست ! زود دیر می شود.
زیارتنامه در حرم شاهچراغ خوانده شد السلام علیک یا آدم صفوه الله و آداب زیارت بجای آوردم که پویش در راه ترسیم شده از سوی خداوند با سلام بر پاکان میسر می گردد و سرچشمه پاکیها از سلام شناخته می شود انگار هنگام گرفتن مشبک ضریح کسی می گفت باید به زیارت دوستان پاک نیز رفت! خاطراتم رامرور می کنم و از درون آنها پاکمردی بیرون می آید بنام عزت اله محمدی که سالهاست از او بی خبرم! دلاور مردغیرتمندی که فداکاریهای بسیار نمود و در گمنامی کارهای بزرگی برای این ملت انجام داد یاد آوردن شجاعتش در جبهه مرا بیشتر مشتاق ساخت تا بسویش روم ، به دلیل تکرار نام محله اش فقط میدانستم اهل محله شیشه گری شیراز است .
ازحرم احمد بن موسی شاهچراغ (ع) بیرون می آیم و راهی می شوم به محله شیشه گری به هوای آقا عزت ! دوست من خیلی به محله اش می نازید یادم آمد از جبهه نهر عنبر مرخصی گرفتیم و به اندیمشک آمدیم و باهم به دزفول رفتیم، پس از زیارت حضرت سبز قبا وقتی از آستانه خارج شدیم بگو مگویی بین او و عابری پیش آمد و با صدای بلند می گفت : من بچه شیشه گری هستم! خلاصه این دیالوگ را سالها تکرار می کردیم و می خندیدیم. در مسیر می گفتم وقتی رسیدم کمی اذیتش می کنم ، خودم را معرفی نمی کنم و همین دیالوگ را تکرار می کنم ! حتما"با این سر و ریش سفید مرا نخواهد شناخت!
با خود می اندیشیدم که بعد از گذشت قریب به سی سال چگونه باید با او سخن آغاز کنم آیا توان سخن در این ذوق زدگی ناشی از دیدار خواهم داشت؟! در همین فکرها بودم که خود را ابتدای محله شیشه گری می دیدم و به یاد دیالوگ مغرورانه اش افتادم، ابتدای محله هلال احمر بود و در روبرویش مغازه ای مکانیکی قرار داشت و مرد مسنی داخل مغازه در حال تلاوت قرآن بود سلام کردم ، آدرسش را پرسیدم و نامش را گفتم :عزت اله محمدی، لبخند تلخی زد و گفت ;خدا بیامرزدش! خشکم زد و دوباره سئوال کردم و گفت :بله پارسال در تصادف جان داد! همه آن روزهای باهم بودن مانند فیلم ویدیویی از جلوی چشمان تارم که از اشک پرشده بودند می گذشت ،شوخیهای درون سنگر در جبهه زبیدات در اوج بیکسی و غریبی ، همراهی مدام در خطرات ، احترام هایش ، سجودش در نماز ، غیرتش در ماموریتها و گفتارش در روزهای تشنگی از بی آبی که در چند ماه رخ داده بودند در همان چند لحظه از جلوی چشمانم عبور کردند !
به همراه مرد مکانیک از مغازه بیرون آمدم و کوچه کناری را نشانم داد ;خیابان ۲۷ و خودروی تاکسی سبز رنگی که کنار منزلش پارک بود و می گفت: از زمانی که رفته است همانجا پارک است. پایم سنگین و سرم سنگینتر و اشکها امانم بریده بود ،دیر رسیده بودم عزت نبود ، کنار خودرو پارک شده اش ایستاده ام همانطور که وقتی می خواستیم جایی برویم فرمانده که خیلی به او اعتماد داشت خود رو آمبولانس را در اختیارش می گذاشت و راننده آمبولانس می شد.
کنار آمبولانس می ایستادم تا بیاید! گاهی دیر می شد و صدایش می زدم !ولی این بار دستی به خودرو کشیدم و بدون اینکه صدایش بزنم گریستم میدانستم نمی آید چون بامعرفت حرفش یکی بود، شاسی زنگ خانه اش را فشار دادم ، نمی دانستم باید خودم را چگونه معرفی کنم پسرش بود و.
از او خواستم تا به درب حیاط بیاید وقتی آمد عزت را دیدم البته کمی ورزیده تر و فقط گریستم بر این زمانه ای که ناگهان چه زود دیر می شود ، دیگر عزت الله آن رزمنده دلیر ،بچه شیشه گری نبود و جایی دیگر که بیشتر دوستش داشت سکنی گزیده است. وخنده هایش و نگاههایش را نمی دیدم ، روبروی پسرش من بودم غریبه ای پر خاطره از یک پدرکه شناخته نمی شدم با یک سبد از اشک! در نبود آن که روزی بود و هنوز هم هست ولی من نمی بینم روحش شاد و خدایش بیامرزد.
و زندگی دوران عادت کردن به رفتن رفقاست با مهربانیهایی که برجای گذاشتند، پسرش تعارف زیاد کرد تا وارد خانه شوم ولی نرفتم تا در ذهنم بماند که عزت اله هنوز درون خانه است و آدرس مزارش را گرفتم :دارالرحمه قطعه یکم نمونه ردیف ۵۷ وقتی رسیدم و نگاهش کردم چه بر خلاف همیشه آن بیقرار ، آرام بود .
شرمنده شدم و گریه از فرط شرمندگی مانع از نگاه به تصویرش می شد
و شعر شوریده شیرازی; هرچه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هرچه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
و براستی با رفتن اینهاهرروزبیشتر غریبه می شویم! باید برای رفتن خندید .
گفتی که درمانت دهم ، بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا؟ کی خواهد این؟ گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دردانه ام ، تنها میان خانه ام
مارا ببین ، خود را مبین در عاشقی یکدانه ام
گفتی بیا ، گفتم کجا؟ گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین ، گفتم چه را؟ گفتی خدا را در خد