ارسلان شهنی ، سرپرست گروه کوهنوردی "کارون شهرداری اهواز"
"روز جهانی کوهستان"
پیش از سپیده دمان پیش از بیدار شدن کبک ها و بلبل ها، که بند کفش ها را محکم میکنیم و کوله پشتی را بر دوش می کشیم و با حظی پنهان پا بر کمر کش کوه ها می نهیم بار ها از خود پرسیده ام ا چه سحری دارد این کوهستان که این سختی و گرما و سرما و خطر سقوط را شیرین و گوارا میکند ؟
اندک اندک که از کوه بالا می روی و صدای آواز و مغازله کبک و بلبل ها با طبیعت آغاز می شود چیزی هم در انسان به اواز در می آید ،پرنده ای در درون که تا کنون صدایش را نشنیده ای و نفس سپیده دم که بر می آید آرام در می یابی آرام آرام تاریکی هم از تو سترده می شود انگار روانت از تاریکی بیرون می آید و شسته و زلال می شود.
بگمانم همانگونه که در صعود و بلندا ،کم کم شهر ها و ده ها و اجتماعات انسانی دور و کوچک می شوند حکایات و ماجراها و خاطرات شهری و اجتماعات انسانی هم دور و کوچک و حقیر شده و از ذهن جدا می شوند. انگار می گویند : من تا همینجا بیشتر نمی توانم بیایم نفسم گرفت !"خود" ات برو! تو می روی و می فهمی این ماجراها و حکایت ها جزِئی از تو نبوده اند لباسی بر روان تو و انگلی بوده اند که برای زیستن به ذهن تو محتاج بوده اند. انگار باری بر دوش تو بوده اند هر چه بالاتر می روی تنت خسته ترمی شود و ذهنت آزادتر و سبک تر.
بالاتر که می روی و به شیب های تند می رسی و پا بر پرتگاه ها و خط الراس های خطرناک می نهی ناگهان میبینی "تهی" هستی. تهی از غم ،تهی از رنج ،تهی از ترس، تهی از اضطراب و نگرانی. انگار غم کوهنوردی نمی داند حتی شاید شادی هم نداند ! کوه فقط به اصل و اصالت اجازه صعود می دهد و آنچه از صعود باز می ماند اصیل و در ذات انسان نبوده است. از پرتگاه ها ترسید ه اند و قبل از رسیدن به خطر ناب از تو جدا شده اند. انگار بوی"مرگ" غم و اندوه را رم داده و گریزانده است. ذهن بر "خطر" متمرکز می شود و خودش از قید فکر و خیالات و دغدغه های بی شمار و بیهوده رها می کند تا سبک و چالاک شود و نیروهای خفته درون آدمی را بیدار کند تا در مصاف برهنه و بیرحم مرگ و زندگی یاری اش کنند.
شعفی ترا فرا می گیرد اما از جنش خوشحالی و شادی دنیا نیست ،شادی از جنس بوئیدن گریبان مادر است از جنس بازیافتن حس های کودکی .اسمش "رهایی" است رهایی از قید" خود"ی تحمیل شده، از آنچه مولانا "گرد بود و باد" اش نام نهاده سترده می شوی زلال و پاک می شوی. و نسیم از میان گوشت و پوست و استخوانت رد می شود . تو می مانی تنها با کوه با خطر با مرگ! اما تلخ نیستی نگران نیستی نمیترسی کوه مبارز و هماورد طلبی است که مهرش می ورزی ، که باعث شده خودت را کشف کنی. به کوه می گویی: حالا منم و تو همانگونه که نیاکانم بودند و تو . همانگونه که انسان نخستین بود و تو. انسان نخستین و نیاکانم رفته اند ،من هم می میرم اما تو همین جایی تو مانایی تو وارث و راوی مایی پهلوان ! تو محرم راز و شاهنامه دلاوری آدمی هستی . با من از آنها بگو از "انسان" و شکوه رزمش با دست خالی و پای برهنه که چگونه سر کرده است با تو با برف و کولاک و بوران با خرس ها و گرگ و پلنگ ها، با گرسنگی و...
کوه سکوت مهیبی دارد سکوت کوه از پرتگاههای عمیق اش مهیب تر و پر جذبه تر است، شکوه کوهستان ترا فروتن میکند دره های عمیقش تو را به کشف اعماق خودت می کشاند و یاری ات می دهد "نقش" خودت را بازیابی.
تو علفی بوده ای در هستی ،درخت کوچکی از جنگلهای انبوه شاید ،سنگریزه ای در کوهستان ، غرور از تو جدا می شود. تو و سنگ ها برادری تان را باز می یابید ،می بینی باد خواهر تو بوده است و درخت ها کسان تو بوده اند . به اصل ، به پستان مادر به طبیعت باز گشته ای و برفی که می بارد بوی شیر می دهد . احساس "ذره "ای میکنی ولی نه احساس حقارت ،احساس شادی میکنی ولی نه احساس خوشحالی ،حس میکنی بزرگی و با شکوه اما نه مغرور و خودبین. نسیمی در زیر پوستت می وزد و میلی عجیب به عبادت و و نیاز به خضوع و تسلیم در جانت می دود و قدردانی بی پایانی از پروردگار ،از زیبایی ناب هستی در سلولهایت جاری می شود. انگار آفریدگار از بلندای کوه ها به تو لبخند می زند و آدمی به زبان پرندگان به زبان درخت و صخره، با ذره ذره های روان و سلول های تنش به نماز و نیاز می آید به نرمی و سبکی و زلالی برفی که می بارد بر پرتگاههای مهیب و دره های دل بر با نیروی دوگانه و همذات هستی: مرگ و زندگی توامان.