امین جوکار: اکبر اودود که زمانی با بازیهای بداهه و کمدیاش خنده را به لبان مردم هدیه میکرد، این روزها در اوج تنهایی به آرزوی مطالعه «صد سال تنهایی» در زیر نور چراغ مطالعه میاندیشد.
حالا سالهاست که لبخند بر لب میگذارد و اما برای لبخند گذاشتن برلبش قدمها سنگین شدهاند. وقتی روبرویم نشست تا بگوید بسیاری از آنهایی که پای تلویزیون نشسته و با بداهه های برآمده از روحش، همه خستگی و تمام دغدغهشان را میشستند، امروز نمیدانند دغدغه «اکبر اودود» چیست، به هیچ عنوان شبیه آن اکبری نبود که در قاب تلویزیون دیده بودیم؛ اکبر و بغض!؟؛ اکبر و اشک!؟
کودکی، خرمشهر و جنگ، این سه واژه برای اکبر اودود و همسالان خرمشهریاش چه تصویر ذهنی ایجاد میکند؟
۱۰ سالم بود که صدای اولین خمپاره آمد، جنگ شد و بعد از شنیدن این اولین صدای وحشتناک، من دیگر آن پرنده نبودم.
پرنده!؟
بله، قبل از آغاز جنگ شبیه پرندههایی بودم که با خوشحالی به همه جای خرمشهر سر میزدم، پرندهای که سینما را دوست داشت.
پس سینما رفتن پیش از جنگ را تجربه کرده بودی؟
اولین سینما رفتنهایم را پدر و مادرم به یاد داشتند، در روزهایی که قدرت تشخیص نداشتم. تعریف میکردند که وقتی برای دیدن فیلمهای مصری به سینما میرفتند، من که سه ساله بودم تا زمان تاریک بودن فضا گریه میکردم اما همین که تیتراژ شروع میشد، آرام میگرفتم.
اولین فیلمی که با عشقِ ذاتی به هنر هفتم دیدی را یادت هست؟
سینما مهتاب خرمشهر، سینمای هند و فیلم «شعله» اثری از رامشی سیپی. دوستی را از شعله یاد گرفتم.
یعنی باور کنیم که هیچوقت در زندگیات «جبارسینگ» نشدی؟
هیچوقت. شاید میمیک چهرهام آدرس اشتباهی بدهد، اما من نه تنها جبارسینگ نشدم بلکه همیشه تا پای جان کنار دوستانم ماندم.
ولی «جنگ» در خرمشهر فیلم نبود، شروع شد و آواره کرد.
اولین موج خمپاره، کاشیهای حیاط خانه نوسازمان را از جا کند، پدرم ما را راهی کرد و خودش ماند، ماند تا اینکه به زور از خرمشهر بیرونش کردند. روزهای سختی بود. با یک وانت، وحشتزده و سردرگم در حالی که نمیدانستیم کجاییم و چه میکنیم به شادگان رفتیم تا کنار لولههای آب و در چادر و در حالیکه نه پتویی بود و نه بالشتی و دمپایی و گونی برنج جای آنها را پر کرده بود، زندگی کنیم؛ دو ماه را به همین منوال سپری کردیم تا معلوم شود مقصد بعدی آوارگیمان برازجان است.
اتصال تو و سینما با جبری به نام جنگ قطع شد، این دور شدن از هنر در برازجان هم ادامه داشت؟
بله. روزها سختتر از آنی میگذشت که دغدغهای غیر از سیر کردن شکممان داشته باشیم، یادم میآید کلاس چهارم را تمام کرده بودم که جنگزده شدیم، به خاطر شرایط مالی حتی درس را به صورت موقت کنار گذاشتم. در آن شرایط برای آنکه باری بر دوش خانواده نباشم از مادرم خواستم که هر روز دیگ «لبلبویی» (آب جوجه، نخود پخته) درست کند تا در مسیر مدرسه به دانشآموزان بفروشم.
دانشآموزهایی که باید کنارشان مینشستی و درس میخواندی؟
دقیقا. حسرت میخوردم. یا اینکه یادم میآید برای جمع کردن کنار و فروختن آن هر روز با ترس به زیر درختی میرفتم که سگی بزرگ و سیاه کنارش نگهبانی میداد. تا اینکه بعد از برازجان به اصفهان رفتیم و آنجا برای اولین به عنوان یک بازیگر دیده شدم.
حدس میزنم در اصفهان به مدرسه برگشتی و این اولین دیده شدن هم با توجه به شرایط سنیات مربوط به محل تحصیل میشود؟
همینطور است. قرار بود معلم تاریخمان نمایشی را با توجه به یکی از درسها به روی صحنه ببرد، به من گفت که میتوانی نقش یک اسیر را بازی کنی، گفتم آمادهام. همان موقع به حیاط رفتیم و با یک طناب پلاستیکی تاشده مرا زد، وقتی که اعتراض کردم، گفت که مگر نه اینکه باید نقش اسیر داشته باشی، پس کتک میخوری تا حس بگیری. به نوعی میشود گفت که تئاتر را با زجر شروع کردم.
بعد از این اولین حضورت بر روی صحنه نمایش، تئاتری شدنت استمرار پیدا کرد؟
نه. جنگزدگی فرصت هیچ استمراری را به ما نمیداد. بعد از اصفهان به مشهد رفتیم و آنجا بیشتر از آنکه درگیر تئاتر باشم، به فوتبال فکر میکردم، تیمی با حضور جنگزدهها به اسم «هجرت» در مشهد شکل گرفته بود که حتی با مجموعه قدرتمندی مثل ابومسلم هم رقابت داشت، من هم در تیمهای پایهای همین هجرت بازی میکردم. ولی بعد از برگشتن دوباره به خوزستان دوباره بازیگری برایم جدی شد.
بعد از اتمام جنگ؟
خیر. سال ۶۴ بود که اعلام کردند کارمندان جنگزده بانک تجارت به ماهشهر بروند و با توجه به اینکه پدرم از پرسنل این مجموعه بود به ماهشهر رفتیم و در خانهای دورهای - که در همان خانه ۱۲ تا ۱۳ فیلم کوتاه ساخته شد- ساکن شدیم. سال ۶۶ و در حالیکه تازه وارد دبیرستان شده بودم با سعید آلبوعبادی آشنا شدم. سعید مرا خواست و گفت دیدهام که زیاد کتاب میخوانی، بیا و در نمایشهای ما بازی کن.
بدون تعارف شاید در نگاه عمومی باور اینکه اکبر اودود روزگاری شخصیتی اهل مطالعه بوده، کمی سخت باشد؟
متاسفانه همینطور است. شاید این باور به خاطر تصویر ذهنیای است که با توجه به شخصیتهایی که در فیلمها بازی یا خلق کردهام برایشان ایجاد شده است. کتاب زیاد میخواندم و مرتب در حال حل کردن جدول بودم. بارها کتابهایی مثل «پَر» اثرشارلوت مری ماتیسن، «موریانه» اثر بزرگ علوی، «پیرمرد و دنیا» ارنست همینگوی یا «۱۰۰ سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز را خوانده بودم.
به تئاتر و تجربه کار کردنت با سعید آلبوعبادی برمیگردیم، به نظر میرسد با پیشنهاد آلبوعبادی این بار دیگر تئاتر برایت جدیتر از قبل شد؟
بله. اولین بار برای سعید در یکی از نمایشهایش نقش یک پدر شهید ۶۰ ساله را بازی کردم و بعد از آن هم اثری جدی با نام «پرنده مهاجر» را کار کردیم.
گفتی که در روزهای کودکی، خودت را در خرمشهر شبیه به پرندهها میدیدی، پرندهای که حالا مهاجر بود، این پرنده مهاجر بعد از اتمام جنگ چه زمانی دوباره خرمشهر را دید؟
هیچوقت یادم نمیرود که بعد از پایان جنگ وقتی برای اولین بار با برادرم و همسرش به خانهمان رفتیم چه حسی داشتم، آن فضا غیرقابل وصف است. تصور کنید کودکی ۱۰ ساله بعد از هشت سال آوارگی به خوشترین روزهایش برمیگردد و میبیند که خانهاش خراب است و وسط این خانه خراب هنوز هم کتاب فارسیاش گوشه اتاق افتاده است.
به دیالوگهای رد و بدل شدهمان تا به اینجا که فکر میکنم، بعد از ۱۰ سالگیات، «سیاهی» و «سختی» بارزههای روزمرگی اکبر اودود بودند، دچار تناقض فکری میشویم که چطور کودکی مثل تو با پشت سر گذاشتن این همه مصیبت و دشواری، بعدها به تعریفی به نماد خلق فضاهای کمدی و شوخیهای بداهه آبادان و خرمشهر بعد از جنگ تبدیل شد؟
سعی میکردم زندگی را سخت نگیرم، در همان روزهای آوارگی هم موقعیتهای تلخ را به فضاهایی برای خنداندن اطرافیانم تبدیل میکردم. یادم میآید یکبار وقتی شلوارم در مسیر مدرسه پاره شد با منگنه آن را دوختم تا این اتفاق را به محلی برای شادی تبدیل کنم، منگنههایی که یکییکی و با غم جنگزدگی و نداری باز میشدند. اما مهم نبود، این موضوع اهمیت داشت که میخندیدند. همیشه حسی به من میگفت که نباید سختیهایت را بروز بدهی و این در حالی بود که بیشتر از همه آنهایی که میخنداندمشان، زجرکشیده بودم. دوست داشتم و دارم که همه دوستم داشته باشند، اصلا شعار من این است که مرا دوست بدارید.
اما این حس مطالبه دوست داشتن برای فضای هنری تو کافی نبود، اکبر اودود بعد از پشت سر گذاشتن سالهای جذب محبوبیت، روزهای زیادی را خانهنشین بود و حتی برای مدتی به جای جلوی دوربین به پشت پیشخوان فلافلی (!) رفت.
خانهنشینی صرف نبود و تله فیلم «فرار از زندان» را در تهران کار کردم و بعد از آن به همراه دوستم، داریوش گلابکش که همیشه کنارم بوده و هست، مغازه فلافلی را افتتاح کردیم، یکسال و نیم کار کردیم و این مغازه علاوه بر محل ارتزاق به لوکشین چند فیلم مستند هم تبدیل شد ولی بعد از مدتی بنا به دلایلی این شغل را از دست داده و مجبور شدم تا در یکی از ارگانها زیر نظر پیمانکار به عنوان نگهبان مشغول به کار بشوم که همین مجموعه پنج ماه حقوقم را پرداخت نکرد. این سختیها را در حالی پشت سر میگذارم که پسرم دانشجوست و دخترم بعد از دریافت دیپلم شرایط حضور در دانشگاه را ندارد.
تا جایی که مطلع هستم این به دوش کشیدن سختیها باعث شد که حتی فکر رفتن از آبادان را به سر داشته باشی؟
دلم خیلی گرفته بود، ۴۰ روز از آبادان دور شدم، برای امرار معاش دست به هر کاری زدم حتی بر خلاف میل باطنیام برای یکی از نامزدهای انتخابات مجلس در اراک فیلم تبلیغاتی بازی کردم تا شاید پول لباس شب عید فرزندانم را در بیاورم. روزها برایم به سختی میگذرند، بسیاری از دوستانم که حالا باید کنارم باشند تنهایم گذاشتهاند و حتی تلفنم را هم پاسخ نمیدهند، اینها همان مردمی هستند که اکبر زجرکشیده همیشه برای نشاندن لبخند بر روی لبهایشان حضور داشت، چرا امروز آنها برای اکبر حضور ندارند. با این وجود و با اینکه اینهمه نامرادی دیدم در کنار دوستم، سهراب منصوری به ضبط یک مجموعه طنز پرداختیم تا دوباره همین مردم بخندند.
وقتی این حرفها را میشنوم حس میکنم دنیا برای تو در همان ۱۰ سالگی ایستاد، اکبری که میخنداند، نمیخندد، به این بیعدالتی معترض نیستی؟
همیشه با خودم میگویم کهای کاش خواب وجود نداشت، فکر میکنم هر آنچه رویای من است فقط در خواب دستیافتنی است و این موضوع یعنی آرزوهایم هیچوقت محقق نمیشوند، پس تکلیف واقعیت چه میشود. کاش محبتها واقعی میشدند، باور کنید مهربانی رایگان است، پس چرا به هم محبت نمیکنیم تا به قول شما من در همان ۱۰ سالگیام بمانم.
شاید خودخواهی باشد با توجه به وضعیت ارتزاق و روزمرگیات در این روزها انتظار این را داشته باشم که از سقف خواستههای هنری و حرفهایات بگویی، پس از درخواستهای واقعی زندگیات بگو، خواستههای بدون شعار!
برای اینکه کار هنری را ادامه بدهم نیاز است تا شغلی داشته و جوابگوی خانواده باشم، من به حداقلها هم رضایت دارم. نه خودروی لوکس میخواهم و نه خانه آنچنانی، با وجود اینکه گفتی شعار نباشد اما باور کنید در کنار شغل بیش از اندازه به آرامش هم نیاز دارم، چرا باید در این سن و سال میان ماندن و رفتن از شهرم معلق باشم. از ته قلبم دوست دارم چراغ مطالعهای داشته باشم و زیر نور آن ۱۰۰ سال تنهایی را دوباره بخوانم و جدول حل کنم. دوست دارم بچههای خیابان را دور هم جمع کنم و به آنها آموزش بازیگری بدهم. چرا باید مدام فکر کنم که هنوز همان اسیری هستم که در کودکی و روی صحنه بازی کردم، اسیری که مدام شلاق میخورد. این حق من نیست که بعد از اینهمه کنار مردم بودن تا این اندازه دلشکسته باشم، مردمی که به در خانهام میآمدند و تقاضای گرفتن عکس یادگاری داشتند و هیچ زمانی اخم کردن مرا ندیدند.
در عین نیازهای مادی و روزمره بازهم از دغدغههای تخصصی بازیگریات گفتی، انگار بازیگری هم جزیی از روزمرگی توست، مثل غذا، مثل هزینه دانشگاه پسرت و مثل کرایهخانه؟
من هیچوقت از دوربین جدا نمیشوم اما از تمام کسانی که مرا ندیدند، خواهش میکنم بعد از مرگم هیچوقت نگویند که اکبر حیف بود، اکبر حیف شد و برای من گریه نکنند. من چهار سال دیگر۵۰ ساله میشوم، اکبر اودود امروز به محبت نیاز دارد، محبتی که از خیابان فرار کرده و به تلفن همراه پناه برده است، بعضی وقتها دلم میخواهد این ریاکاریهای موبایلی را به دیوار بکوبم و فریاد بزنم که اکبر اودود در حال غرق شدن است در دنیای واقعی نجاتش بدهید.
پس توقع تو از اطرافیانت مصداق خواسته آن فرو رفته در آب است که داد میزند «آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید، یک نفر در آب دارد میسپارد جان.»؟
واقعا نمیدانم دیگر باید چه بگویم، شاید اگر از بدبختی همدیگر در فضای هنری خوشحال نمیشدیم و حسادت وجود نداشت، حالا اکبر اودود کنار همان چراغ مطالعه بود، مینوشت و فکر میکرد.
مهر