شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۳۵۵۱۸
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۶
ایسنا: آفتاب ظهر روی خرابه‌های حیاط می‌تابد، آسمان خرمشهر افتاده توی گنداب استخر بزرگ متروک خانه، کاشی‌های استخر اینجا و آنجا جای ترکش دارند، از جایی حوالی یک تابستان در سال‌های نیمه دهه 50 صدای خنده و بازی بچه‌های خانه می‌آید که دور استخر می‌دوند.

گذشته و آینده‌ای که در خرمشهر گم شد

آنچه تو را به امروز برمی‌گرداند صدای جیرجیر کولر گازی زهوار دررفته‌ای است که نشانه سکونت در این خانه خرابه نیمه‌متروک است.

اینجا کوی آریا است که زمانی محله اعیان‌نشین شهر مرفه بندری خوزستان بوده، صدها خانه‌ درندشت و ترکش‌خورده، و خانواده‌های جنگ‌زده‌ای که در خانه‌های رهاشده شهر آزادشده‌شان خانه کرده‌اند، به قول اینجایی‌ها: خانه تصرفی.

در یکی از این خانه‌های تصرفی، خانواده رابحی بعد از برگشتن به خرمشهر، سکونت دارند. وقتی جنگ شد آنها و بقیه مردم شهر، مجبور شدند از خرمشهر فرار کنند و وقتی برگشتند خانه‌شان خراب شده بود.

خیراله رابحی، 66 ساله، راننده، بیکار

قبل از جنگ در یکی از دهات‌های خرمشهر زندگی می‌کردیم، نخلستان داشتیم، دو هزار تا نخل داشت، جنگ شد، چاره نداشتیم، فرار کردیم؛ یکی به اصفهان، یکی به تهران، یکی به بوشهر، یکی به بندرعباس، ما هفت سال اصفهان نشستیم. جنگ که تمام شد گفتیم واویلا، زدیم به چاک، برگشتیم خرمشهر، خرمشهر خرابه بود.

رفتیم نشستیم خانه پسرعموم. بعد از چند سال دیدیم وضعش دارد بهتر می‌شود، می‌خواهد خانه‌اش را درست کند، از آنجا بلند شدیم، نمی‌شد مزاحمش بمانیم. آمدیم به این خانه که خرابه بود، 20 سال است اینجا می‌نشینیم. صاحبش گفته آقا بنشین ولی هر وقت خواستم بفروشم خبرت می‌کنم.

من از اول راننده بودم، حالا 66 سال دارم، دیگر نمی‌توانم رانندگی کنم. حالا بیکارم. قبلا روی ماشین سنگین کار می‌کردم، می رفتم تهران و مشهد. آن موقع چشم داشتم حالا دیگر ندارم. بهزیستی ماهی 50 تومن حقوق به من می‌دهد، چه‌کارش کنم؟

چهار تا از بچه‌هایم وقتی جنگزده بودیم در اصفهان به دنیا آمدند. قسمت بود برگردیم خرمشهر وگرنه اصفهان که بهتر بود.

دو تا از پسرهایم به رحمت خدا رفته‌اند، مریض شدند، یکیشان را بردم تهران، بهش نرسیدند. آن یکی 20 سال معلول بود او هم به رحمت خدا رفت.

ندا رابحی، 35 ساله، خانه‌دار

16 سال پیش با پسرعموم ازدواج کردم، همین خرمشهر. حالا با هم حرفمان شده آمده‌ام خانه بابام. خانه ما در بندر است، از ساختمان‌های بندر بوده، خانه که نبود از تلنبه‌خانه‌های بندر بود. درستش کردم، نشستیم توی خانه. دو تا اتاق بود و یک حیاط. خودم با ماسه و شن و آجر دیوار درست کردم. بچه‌هایمان بزرگ شدند، بهش گفتم پسرمان برای خودش مردی شده، باید خانه را درست کنیم. حرف گوش نمی‌کند، لجبازی می‌کند، راننده پایه یک است، ولی نمی‌دانم پول‌هایش را کجا می‌برد. توی خانه‌مان مورچه‌های بزرگ و عنکبوت از دیوار بالا ‌می‌روند. نمی‌دانم چه می‌شود.

مادر ندا، 53 ساله، خانه‌دار

حرف نمی‌زند، فقط می‌رود قاب عکس پسرش حسین را می‌آورد. قاب را به ندا می‌دهد، خودش می‌نشیند و صورتش از اشک خیس می‌شود. عکس حسین در پس زمینه‌ای از غروب و نخل‌های غمگین قاب شده است. مادر بلندبالا و شکستنی و سفیدمو است، چهره کودکانه‌ای دارد که در سایه موهای سفید و روسری سیاه تکیده است.

در بیکاری خیراله، او نان‌آور خانواده است، خیاطی می‌کند، برای همسایه‌ها و فامیل، چرخ خیاطی‌اش گوشه اتاق است. آبی که می‌آورد سرد و گوارا است، لیوان‌هایش تمیز و شفافند، چای شیرینش می‌چسبد، خستگی آدم در اتاق کوچک خانه تصرفی‌اش درمی‌رود، مادر است.

 حسین رابحی، 22 ساله، درگذشته به سال 1391

حسین شاعر بود، خواهرش می‌گوید سواد عربی‌اش خیلی خوب بود، وقتی سوم راهنمایی بود شعر می‌گفت، می‌رفت مجلس معمم‌ها و علما، آنها شعر می‌گفتند، حسین بین همه بزرگان طایفه می‌درخشید. یک روز حسین سر و ساده با پسر عمویش به محفل شعر طایفه‌ای می‌رود، می‌خواستند او را راه ندهند ولی بعد همه مبهوت شعرهای عربی‌اش شدند.

پدرش می‌گوید که حسین مریض بود، خونش عفونت داشت. به تهران اعزامش کردند. پدرش می‌گوید به همان بیمارستانی که روی کوه است، بیمارستان مسیح دانشوری را می‌گوید. می‌گوید تحویلمان نگرفتند، نه این‌که پول نداشتیم، بهش نرسیدند، همان‌جا فوت شد.

سعید، 24 ساله، نگهبان

یک شب در میان به خانه می‌آید، نگهبان یک انبار در کوی آریا است، بیمار است، در حال مداوای کبد مریضی است که سخت ضعیفش کرده است.

حسین، هشت ماهه، فرزند ندا

حسین کوچک در آغوش مادرش می‌خندد، شیشه شیرش گوشه اتاق است. پدر حسین سودای جاده‌ها را دارد، مرد خانه نیست. برادران حسین نوجوانند. حسین بسیار شبیه به دایی درگذشته‌اش حسین است. مثل گذشته کودکان این خانه تصرفی، آینده حسین هم در شهر هنوز جنگ‌زده خرمشهر گمشده است. 
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار