عبدالرحیم سوارنژاد
بچه بودیم. از پایان تابستان ناراحت می شدیم می دانستیم باید خود را برای رفتن به مدرسه آماده کنیم ، درس خواندن را خیلی دوست داشتیم ولی تبعات جانبی آن. را تحمل نداشتیم! یعنی همیشه خود را مشتری چوبهایی که ناظم در کف دست نازکمان می زد و قرمز می شد می شمردیم و بعد از تابستان و روزهای مدرسه فقط اندیشه می کردیم تا به نحوی روز را مطابق میل و سلیقه آقا ناظم بگذرانیم مبادا گرفتارش شویم یا اینکه برای اندکی تأخیر بصورت اتوماتیک دستها را باز می کردیم تا برکف هرکدام دو ضربه بزنند و وارد مدرسه شویم و از فشار درد دستها را محکم زیر بغل می گذاشتیم و فشار می دادیم تا درد کمتری حس کنیم ! و یا آنها را مشت می کردیم و در مشتها پف می کردیم که کمی خنک شوند در هر صورت زنگ اول را به تسکین درد کف دستها اختصاص می دادیم و در زنگ دوم هم باز اگر بدشانسی می آوردیم و سئوال می کردند و پاسخی نمی دادیم بازهم چوب ها برکف دست فرود می آمدند.
تابستان را خیلی دوست داشتیم و با خود می گفتیم کاش هرگز نمی رفت و مدرسه همیشه تعطیل بود و ضربه های چوب شعر فتیله فردا تعطیله را ورد زبان می کرد ! در یکی از سالها قبل از اول مهر نوع لبخند پدر را از جنس دیگر دیدم که در آغاز سال تحصیلی بر لبش نشانده بود وقتی از درون جعبه مقوایی کفشهای جیر را در آورد و به دستم داد و گفت: اینها را بپوش ببین اندازه پایت هستند! کفشها را پوشیدم و با اینکه کمی گشاد بودند ولی از ترس پس دادن مبادا آنها گفتم : خیلی خوب هستند . پدر کفشها رابا همان لبخند به من داد و گفت : فردا با این کفشها به مدرسه برو، چه لحظه ای زیبابود ،در پوست نمی گنجیدم ،آن شب خواب به چشمانم نیامد صبح نمی آمد انگار شب بیست ساعت شده بود و خیلی طولانی به نظر می رسید ولی بالاخره صبح شد و با کفش های نو از جنس جیر در روز اول با شوق راهی مدرسه شدم و برگشتم ، کفشها را از پای در می آوردم و در گوشه ای از اتاق قرار می دادم وبا لذت صبح بازهم زودتر از همه بر می خاستم و راهی مدرسه شدم .
شوق و عشق به کفشهای نو خیلی درسخوانم نموده بود و به دلیل وقت شناسی کتک نمی خوردم ،دوست داشتم مدرسه طولانی ترشود و برخلاف همه سالها با خود می گفتم :خدا کند مدرسه تعطیل نشود .خیلی دو سه ماه اول با کفشها قیافه گرفتم و حسرت چند ساله را از دل در آوردم . اما باران کاسه کوزه ام را بهم ریخت !! کفشها برایم گشاد بودند و بعضی مواقع از پاهایم درمی آمدند و همیشه به آرامی راه می رفتم تا ضایع نشوم ، در روزی که باران دم اسبی می بارید و من با عجله به سوی مدرسه می رفتم و در مسیر از فرط عجله لنگه کفش از پایم در آمد و از پل علی خراط زیر دبیرستان داریوش محمدی کنونی به داخل دره افتاد و آب باران آن را با خود برد و من ماندم با یک لنگه کفش در آن هوای بارانی با اشکهایی بر صورت که با قطرات باران مخلوط می شدند و گم می گردیدند .
مانده بودم که چگونه باید به مدرسه بروم ،به سرعت به خانه رفتم و کفشهای کهنه را پوشیدم و به سوی مدرسه برگشتم و به دلیل تأخیر دوباره چوبها برکف دستانم فرود آمد .دیگر قیافه نمی گرفتم و همه به من می خندیدند حالا دیگران کفشهایشان از من نوتر بودند مجبور می شدم گوشه ای بنشینم و حرفی نزنم .به خانه که آمدم و با بغض ماجرا را گفتم انتظار داشتم ابتدا کتکهای پدر از سر نداری و بعد سرکوفتهای مادر از روی دلسوزی و طعنه های دیگر اهل خانه بسویم روان شود و هر کدام جمله ای نثارم کند و بگوید: تولایق چیز نو نیستی ،کسی که هوش و حواس نداره سزاش همینه !بیچاره ،بچه گدا داره ادا و بسیار کنایه هایی که ممکن بود و سکوتی که باید بنمایم ولی چنین نشد ، می دانستم که باید از فردا ضربه های چوب را بر دستانم تحمل کنم و با خود می گفتم : واقعا" داشتن کفش و لباس نو هم عالمی دارد و چقدر می توان در دنیای بچگی با آنها قیافه گرفت ! حالا که آنها را ندارم با چه چیزی می خواهم قیافه بگیرم فقط دعا می کردم تا سال تمام شود و مدرسه تعطیل شود .
اول مدرسه ها با کفشهای نو می چسبد و چه بسیار کودکانی که در استشمام بوی مهر با پای برهنه در انتظار نشسته اند و ما امروزکفشهای نو بر پا کردیم و بی خیال شدیم ، کفشهای باران خورده خویش را فراموش نکنیم.