مجتبی عسکری فرد فرزند نوجوان شهید مدافع حرم محمدرضا عسکری فرد در گفتوگوی تفصیلی از زوایای ناگفته شهادت پدر و پیشبینیهای او میگوید.
به گزارش تسنیم ر، نام او زبان زد عام و خاص بود، محمدرضا عسکری فرد متولد 24آبان ماه سال 1353 در خانوادهای مذهبی و اصیل خرمشهری دیده به جهان گشود،عسکری فرد در سال 74 و پس از سالها فعالیت در بسیج به سپاه پاسداران پیوست و لباس پاسداری بر تن کرد، محمدرضا عسکری فرد با قرآن و مسجد جامع خرمشهر مأنوس بود، انگار که قرآن و مسجد جامع خرمشهر بخشی از هویت او بودند.
در سالهای پس از ارتحال آیتالله سید محمدتقی موسوی امام جماعت مسجد جامع خرمشهر و از روحانیون برجسته خرمشهری که اتفاقاً ارتباط نزدیکی با شهید عسکری فرد داشتند، مرحوم سید کاظم نعمت زاده و محمدرضا عسکری فرد بهمانند دو بال برای مسجد جامع خرمشهر شدند.
مدتی بعد سید کاظم نعمت زاده نیز از اساتید برجسته قرآن که او نیز با مسجد جامع خرمشهر مأنوس بود دار فانی را وداع گفت و محمدرضا عسکری فرد بهتنهایی بار مسئولیت این دو چهره برجسته فرهنگی و مذهبی را عهدهدار شد.
محمدرضا عسکری فرد و مسجد جامع خرمشهر دو یار جداناشدنی بودند تا اینکه پس از سالها تلاش و کوشش درراه سبکبالی؛ برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) به خیل عظیم مدافعان حرم پیوست سرانجام در سحرگاه دوازدهمین روز از ماه محرم سال 94 محمدرضا به پرواز ملکوتی شهادت لبیک گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید.
در آستانه نخستین سالگرد پرواز ملکوتی شهید عسکری فرد به دیدار خانواده این شهید والامقام رفتیم و با فرزند نوجوان وی به گفتوگو نشستیم. مجتبی عسکری فرد فرزند نوجوان شهید مدافع حرم محمدرضا عسکری فرد است که 14سال دارد.
از ارتباط خود با پدر شهیدتان و از دغدغههای او برای ما بگویید.
فرزند شهید مدافع حرم:پدرم با مسجد جامع خرمشهر رابطهای ناگسستنی داشت، همیشه بر نماز اول وقت تأکید میکرد، اگر تعلل میکردم من را متقاعد به نماز اول وقت میکرد، رابطه من، خواهر و برادرم با پدرم رابطهای دوستانه بود. او بسیار برای مسائل دینی و اعتقادی ارزش قائل بود و من بسیاری از مسائل اعتقادی خودم را از پدرم یاد گرفتم، از سن 5سالگی پدرم به من نماز، اذان و دعای فرج یاد داد. قرآن و یادگیری قرآن از مهمترین دغدغههای پدرم بود و بسیار برای یادگیری قرآن به من کمک کرد خود شهید نیز تلاش میکرد تا قرآن را حفظ کند.
نخستین اعزام پدرتان به سوریه چگونه و چه مدت طول کشید؟
فرزند شهید مدافع حرم: پدرم طبق عادت به همه اعضای خانواده گفت بیایید جلسه بگیریم، همه که جمع شدیم گفت میخواهم برای مدتی به دورهای در تهران بروم، البته آنطور که بعدها متوجه شدم عموی بزرگم، مادر و خواهرم نیز از حضور وی در اعزام به سوریه خبر داشتند ولی به من و برادر کوچکترم اطلاعی ندادند، با تعدادی از دوستان نزدیکش نیز موضوع را مطرح کرده بود و من از 1ماه و نیم از اعزام وی متوجه حضور او در جبهههای مقاومت و دفاع از حرم حضرت زینب (س) در کشور سوریه شدم اما خوب حساسیت من نسبت به این موضوع کم بود چون اطلاع آنچنانی از وضعیت جبهههای سوریه نداشتم. اعزام نخست پدرم 2ماه طول کشید.
بازگشت شهید از نخستین اعزام چه موقع و واکنش شما نسبت به ایشان چه بود؟
فرزند شهید مدافع حرم: پدرم مردادماه94 و پس از 2ماه از نخستین اعزام به منزل بازگشت و بهطور طبیعی مانند هر فرزند دیگری از پدرم به خاطر کتمان واقعیت گلایه کردم. پدرم همیشه به من واقعیتها را میگفت، البته او این بار هم دروغ نگفته بود چون نخست به تهران رفته و سپس به سوریه عزیمت کرده بود، او از شرایط جبهههای نبرد با تروریستهای تکفیری در سوریه برای ما میگفت، البته از جنبههای مثبت این جبههها و روحیات اعتقادی نیروهای مقاومت تعریف میکرد، صحبتهای او بسیار برای ما خوشآیند و امیدوارکننده بود.
برخوردهای پدرم خیلی طبیعی بود مثل همیشه نماز اول وقت، حضور در نماز جماعت مسجد جامع خرمشهر، پیشتازی در نماز صبح درواقع استمرار فعالیتهای او بودند.
ما در تابستان 94به زیارت مشهد مقدس رفتیم و بسیار سفر خوبی بود، پدرم سعی میکرد برای ما بهترین لحظات را به وجود آورد، پدرم بسیار خوشرو و شوخطبع بود و این رفتارهای او در روحیات ما تأثیرگذار بود.
اعزام دوم پدرتان چه موقع و در چه شرایطی انجام شد؟
فرزند شهید مدافع حرم: 2روز قبل از آغاز ماه محرم 94، سهشنبه بعدازظهر بود داشتم تلویزیون تماشا میکردم و پدرم در آشپزخانه بود که مرا صدا کرد، رفتم پیش پدرم گفت: «حقیقتاً من فردا دارم می رم» گفتم کجا؟ گفت: «تهران» گفتم باز میری همونجا؟ گفت: «بله میرم همونجا»، خوب ما به هیچکس نگفته بودیم که پدرمان در سوریه است، بهجز خانواده درجه1 که خودمان بودیم، برخی از دوستان صمیمی پدرم و عموی بزرگم افراد دیگری از حضور پدرم در سوریه مطلع نبودند. پدرم به داییام گفته بود.
پدرم در این اعزام حرفهای عجیبی میزد، به من میگفت: «مجتبی جان، این راهی که دارم میروم مثل خرمشهر تا مشهد است، اگرچند تا خانواده باشیم یکی با ماشین برود، یکی با قطار برود یکی با هواپیما کدامیک زودتر به مقصد میرسد؟» گفتم: خوب معلومِ هواپیما؛ پدرم ادامه میداد: «این راهی که من میروم مثل همان هواپیما است، میخواهم زودتر به مقصد برسم».
بعدها متوجه شدم که مقصود پدرم در این مثال شهادت از طریق جهاد در راه خدا است، واقعا نمیدانم پدرم از کجا این مثالها را برای توجیه حضور خود در جبههها میآورد.
کم و کیف شهادت پدرتان چگونه بود و چطور از شهادت پدرتان مطلع شدید؟ آیا در مدت اعزام دوم با شما در تماس بود؟
فرزند شهید مدافع حرم: روز عاشورا بود که پدرم با یکی از دوستان صمیمی خود به نام دریس تماس میگیرد و به او میگوید: «عادل، چی شده شما چقدر دعا کردید برای من؟ امروز بارها گلوله از کنار من رد شده است و حتی پیشانی من را زخمی کرده، گلولههایی را میبینم که به سمت من میآیند ولی راهشان را عوض میکنند. چقدر دعا کردید که این گلولهها به من اصابت نمیکند؟ من شهادت را دوست دارم».
یازدهمین روز از ماه محرم بود که با منزل تماس میگیرد، هیچکس در منزل نبود بهجز خواهرم که به دلیل مطالعه برای شرکت در کنکور سراسری در منزل مانده بود، پدرم در این تماس اصرار بر مکالمه با حسین برادر کوچکترم میکند اما موفق به مکالمه با او نمیشود، همان شب با مادربزرگم نیز تماس گرفته بود که با او صحبت کند اما این بار هم به دلیل در دسترس نبودن مادربزرگم موفق به مکالمه با او نمیشود.
به نظر من اینکه پدر شهیدم موفق به مکالمه با برادر کوچکم حسین و مادربزرگم نشد تقدیر الهی بود، تقدیر الهی برای اینکه پدرم در لحظات آخر به دنیا دلبستگی پیدا نکند و آخرت را رها کند. در طول اعزام دوم من یکبار، خواهرم دو بار، مادرم یکبار و حسین نیز یکبار موفق به صحبت با پدرم شدیم.
او در آخرین تماس که با خواهرم صحبت کرد و گفت: «ببخشید مزاحم درس خواندنت میشوم، دعا کنید رزمندگان اسلام در جبههها پیروز بشوند» و از خواهرم حلالیت طلبید، این مکالمه حدود 5دقیقه بود.
روزی که پدرم شهید شد، یعنی دوازدهمین روز از ماه محرم 94، سه تا زمان خاص تو ذهنم حک شد، یکی 6و 16دقیقه، 6 و 26دقیقه و 6 و 32دقیقه، در این ساعتها صبح بود که بیدار شدم آماده رفتن به مدرسه بشوم که سرم به تخت برخورد کرد و چشمچپم درد شدیدی گرفت، گلولهای در همان ساعت به چشمچپ پدرم اصابت کرده بود که ایشان را به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رساند. دیروز (4آبان ماه) صبح همین اتفاق برای من تکرار شد، صبح با چشمدرد بیدار شدم، انگار که همان اتفاقات دوباره داشت رخ میداد.
خبر شهادت پدرم را روز سهشنبه به ما دادند، همان روز دوشنبه اتفاقات زیادی افتاد که نشانه بودند، مثلاً چوبلباسی روی من افتاد، مادرم که معلم است در کلاس در حالش بهشدت بد شده و به منزل آمد، خواهرم بهشدت بیمار شد، درواقع ما دیگر احساس کردیم که اتفاقی رخداده است، روز دوشنبه که من به مدرسهرفته بودم از همان ساعات اولیه روز تا ساعت 14 که از مدرسه بازگشتم هیچی از درس و صحبتهای معلمان متوجه نشدم، سرم را روی میز گذاشته بودم و اصلاً نمیتوانستم تمرکز کنم.
سهشنبه عصر ساعت 16و 13دقیقه داییام زنگ درب منزلمان را زد و گفت که مادربزرگم حالش بد شده همه به آنجا برویم، خوب دروغ نمیگفت واقعاً حال مادربزرگم بد شده بود به دلیل شنیدن خبر شهادت پدرم.
درب منزل مادربزرگم که رسیدیم متوجه شلوغی شدم، احساس کردم که اتفاقی برای پدرم افتاده است، اما سعی کردم شهادت او را به ذهن نیاورم و تنها به جراحت یا جانبازی او فکر کنم، انگار که اتفاقی نیفتاده بود، وارد منزل شدیم گفتند که خبر رسیده که یک گلوله به محمدرضا اصابت کرده است اما نگفتند که شهید شده، دقیقاً باور من هنوز بر این بود که پدرم مجروح یا جانباز شده اما مادرم و خواهرم متوجه شهادت پدرم شدند، اما من بازهم امیدوار بودم تا بعد از چهلم باورم نمیشد پدرم شهید شده باشد، کیف پدرم را که از سوریه آوردند تازه باور کردم که پدرم شهید شده است، چون کیف او برای من یک نشانههای خاصی داشت که تنها با آن میتوانستم شهادت پدرم را باور کنم.
شهادت پدرم و شهید جبار عراقی در یک روز اما در دو محور مستقل بود.
حرکتهای خودجوش زیادی در سطح شهرستان خرمشهر از سوی مردم برای پدرم برگزار شد، مراسمی در قم برگزار شد که من هم حضور پیدا کردم حتی شنیدم دوستان پدرم در مشهد که آنها را نمیشناختم نیز برای او در مشهد مراسم برپا کردند. در سفری که به سوریه داشتم هم متوجه شدم بسیاری در سوگ شهادت پدرم عزادار بودند.
چه موقع به سوریه سفر کردید و نقلقولهای همرزمان پدر شهیدتان چه بود؟
فرزند شهید مدافع حرم: سفرم به سوریه امسال بود که در این سفر به زیارت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) رفتم، از محل شهادت پدرم و مقری که در آن حضور داشت هم بازدید کردم با برخی از همرزمان او دیدار کردم، یکی از فرماندهان ایرانی روایت میکرد که پدرم دوستان زیادی داشت که بسیار به شخصیت او علاقهمند بودند، علیرغم اینکه پوشیدن لباس سیاه در جبهههای سوریه ممنوعیت داشت اما همرزمان پدرم که عمدتاً سوری بودند به احترام پدرم هفتهها در عزای او لباس سیاه بر تن کردند.
او با برخی افراد سوری نیز به دلیل تسلط کافی به زبان عربی ارتباط صمیمی برقرار کرده بود، حتی به منازل آنها رفتوآمد میکرد.
پدرم در سوریه نیز مشوق و روحیهدهنده به رزمندگان بود و در فعالیتهای فرهنگی شهرت داشت، این روحیات پدرم در اینجا هم همینطور بود، همیشه در راهپیماییها و قرائت بیانیه حضور داشت و شعار سر میداد، در مسجد هم که باهم میرفتیم صلوات و تکبیرها را بلند میگفت و در پایان آن میگفت همه باهم تا همه جمعیت را با خود همصدا کند.
امروز من هم این راه را ادامه میدهم و در مسجد اذان میگویم، صلوات و تکبیرها را به یاد پدرم بلند میگویم.
درنهایت آرزو دارم مدافعان حرم در جبهههای نبرد با عناصر تروریستی تکفیری به پیروزی دست پیدا کنند، آرزوی دیگرم توسعه حرم حضرت رقیه (س) است، در سفری که به حرم ایشان داشتم متأسفانه فضا را کوچک و نامناسب دیدم امیدوارم که برای توسعه حرم حضرت رقیه (ع) اقدام شود.
گزارش از محمدرضا عبادی و محمدرضا یونس زاده شیرازی