لفته منصوری
دیروز اول صبح شلمچه بودیم. آخه به ما گفته بودند سر ساعت 9 صبح میآییم؛ اما بدقولی کردند ساعت 11 رسیدند. ما را در هوای سرد کاشتند و هر از چند گاهی بادی که خاک را از زمین شلمچه برمیداشت و به سرمان میپاشاند! پیرمرد عرب خرمشهری با یک جوان از جنس خودش با دشداشه ای مندرس و چفیه ای که از سوز سرما به سر و روی خود بسته بود، پشت به جمعیتِ نهچندان زیادِ کتوشلوارپوش که پشت سرهم صف گرفته بودند و راهرویی درست کرده بودند که هم مسئولانی که تشریف میآورند را سلامی و احترامی کنند و هم وقتیکه مسافران برسند از جلوی آنها سان ببینند و تماشایشان کنند! او به فنس دالان بین نقطه صفر مرزی ایران و عراق تکیه زده بود. پیرمرد گفت: «و الله احنه من الساعة سته او نص امتانینهم».[1] بعد نوحههای حزنآلودی که آرام زمزمه میکرد و اشک چشمهایش را با گوشهی چفیه اش پاک میکرد.
حدود 300، 400 نفر از سبزپوشان و خاکی پوشان نیروی دریایی سپاه که از ماهشهر آمده بودند آیین تشریفات نظامی را برای استقبال انجام دادند. فرماندهان ارتش و سپاه با دعوت افسرِ گارد تشریفات از مقابل گارد سان دیده و به سمت پاسگاه مرزی عراق حرکت کردند. صدای افسر گارد از طریق میکروفون بیسیم در هوای شلمچه میپیچد. او جملات محکم و قاطعی را در استقبال از فرماندهانش میگوید و آنها سلام نظامی کرده و باهیبت خشکِ نظامی از مقابل درجهداران و سربازان عبور میکنند. صحنهای تماشایی از شکوه و غرور نظامی چشمها را فرامیگیرد. لحظاتی بعد عکاسان دواندوان به سمتی رفتند. سردار سرتیپ باقر زاده[2] آمد. افسرِ گارد خیرمقدم گفت. من که از نزدیک صحنه را تماشا میکردم شنیدم: سردار باقر زاده در حالت سلام نظامی دو بار به افسر گارد گفت: «نیروها را آزاد کن». شاید سختش بود که نیروها را برای سلام نظامی که جزء تشریفات رسمی اینگونه استقبالها در جهان است، نگه دارد. او بهراستی از منتظران واقعی این مسافران است. حتی اگر دیر بیایند!
گرچه این مراسم نظامی غرورآفرین بود؛ اما مانند استقبال قبلی از مسافران در شلمچه که سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان میزبان بود و در آن، مردم عادی آبادان و خرمشهر همهکارهی مراسم بودن جذبم نکرد. وقتی مردم عادی باشند استقبال شورانگیزتر و زیباتر میشود. گرچه در این مراسم هم تعدادی از مردم بودند اما جمعیت، مانند مراسم قبل زیاد نبود.
98 شهید (بیهیچ پیرایهی دیگری و نه حتی ترکیبی از واژههای معنون و مطنطن، خیلی ساده اینها فقط شهیدند) رسیدند، اما دیر رسیدند! اول بگذار گلهها را بکنیم. بعد سر و روی آنها را ببوسیم؛ مانند همیشه یک بهانهای آوردند: ماشینشان در تنومه خرابشده بود؛ به همین سادگی قانعت میکنند؛ و بعد با همهی مهربانی بحث را تغییر دادند. اینها هیچ عوض نمیشوند. قبل از شهادتشان هم اینگونه بودند. سختیها را به جان میکشیدند. وقتی شبهنگام در چادر سردت میشد و در حال خواب بودی پتویش را روی تو میانداخت و او تا صبح در سرما به خود میپیچید.
وقتی غذا کم بود وانمود میکرد سیر است و غذا نمیخورد تا تو خوب سیر شوی. وقتی کسی دنبال مرخصی بود که به خانوادهاش سری بزند یکی از اینها میآمد و تمام مسئولیتهای دوستش را میپذیرفت که راحت برود. امان نمیدادند هر جا به نفع دیگران است آنجا بودند. هر جا خطر بود داوطلب میشدند. هر جا درد و رنج بود میخریدند. هر وقت حمله میشد و مجروح میشدند مانند سعید حمیدی اصل[3] دهانش را پُر از خاک میکرد مبادا فریاد بزند و خللی در عزم رزمندگان ایجاد کند.
من به شما توصیه میکنم هر وقت میخواهی به استقبال شهیدان بروی به شلمچه برو. در شهرها تشییعشان بکن، اما در شلمچه از آنها استقبال بکن. آرام کنار آنها بنشین و با آنها حرف بزن. بگذار مسئولان از بالای داربست فلزی مرتفع به تابوتها نگاه کنند! بگذار عکاسان از این زاویه عکسهای خوب از آنها بیندازند! بگذار سخنرانان سخنرانی بکنند! بگذار مداحان مرثیه بخوانند! ششدانگ حواست را فقط به تازهرسیدهات بده! مثل هر مسافر دیگری در اولین نقطه بعد از ورودش حس و حال دیگری دارد، فوقالعاده است، بینظیر است. هرکسی با هر آرزوی به استقبال آنها میرود. من هم با یکی دوتای آنها خوشوبشی کردم. نمیدانم کی بودند؟ عرب، بختیاری، شوشتری، دزفولی، کُرد، ترک، لُر، آذری، بلوچی، ترکمن، اصفهانی، شیرازی، مشهدی، تهرانی، شمالی، جنوبی و ... تنها شناسهای که روی تابوت آنها به زبان عربی نوشته بودند: «معلوم إیراني رقم ... »[4] یا «مجهول إیراني رقم ...»[5] چشمان زیبا، موهای نرم و پُرپشت، تهریشی که تازه رستن گرفته، حجب و حیایی که زینت چهره گشته و لبخند، لبخند آخ امان از این لبخند که همیشه بر صورت زیبایشان نقش بسته. سرش را بر دامنم میگذارم، دستهایم را به موهای قشنگش میکشم. او را به سینهام میفشارم، لبهایم را به گردنش میچسبانم، اشکهایم ریش نورسیدهاش را خیس میکند، اما بر تابوت سبُکش میچکد! بعد با او حرف میزنم. درد دلهایم را میشنود، من پشت سرهم حرف میزنم، گزارش میدهم، شکایت میکنم، از زمین و زمان مینالم. او فقط لبخند میزند. آنقدر مبادیآداب است که نمیخواهد پرگوییام را قطع کند. یادم رفته او پس از سالها آمده گرچه چون همیشه در هنگام خوشی دیر آمده و یا شاید عمداً خودش را به تأخیر انداخته و یا نظارهگر تعجیل من و امثال من، برای منافعمان هست. چرا حرف نمیزنی؟ چرا فقط لبخند میزنی؟ او دعوت میکند! فقط دعوت میکند! او بیانصاف نیست! او فقط دیر آمده است! ملامتش نکنید! نمک بر زخمش نپاشید.
به خدا دیگر نمیتوانم بنویسم.
پانوشت:
[1] - به خدا ما از ساعت شش و نیم صبح منتظرشان هستیم.
[2] - سردار سرتیپ پاسدار میر فیصل باقر زاده مسئول کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح و رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس است.
[3] - شهید سعید حمیدی اصل از شهیدان ملاثانی است. او محصل من بود. در عملیات کربلای 4 در تاریخ 5/10/65 در منطقه ام الرصاص سعید ازجمله قواصان خطشکن به دشمن هجوم میبرند. در ساعات اولیه عملیات، هنگام عبور از معبر مین سعید مورد اصابت گلوله اسلحه فلامینگو قرار میگیرد و دوپایش از بدن جدا میشوند. رزمندگانی که همراه سعید بودند متوجه توقف سعید در کنار معبر میشوند. سعید با دست به آنها اشاره میکند که شما بروید و مرا رها کنید. حدود ساعت 9 شب بود که دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار حق شتافت.
عملیات نیمهکاره رها میشود و فرماندهان دستور عقبنشینی میدهند. شهید علی حمیدیان مقدم (یکی دیگر از شهیدان ملاثانی)، یکی از قواصان و همرزمان سعید، او را در سنگری قرار میدهد و روی آن را میپوشاند. یکی از همرزمانش لحظات شهادتش را اینگونه توصیف میکند: «برای شروع عملیات کربلای چهار بهعنوان غواص خطشکن به خط دشمن زدیم. وارد معبر که شدیم پیکر شهید سعید حمیدی اصل را دیدم. باورم نمیشد. هر دوپایش قطعشده و پیکرش گوشهای از معبر افتاده بود. یکلحظه بغض گلویم را گرفت، دهانش پر از خاک بود. علت این کارش رو جویا شدم، بچهها گفتند وقتی سعید پاهاش ترکش خورد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و عملیات لو نرود، دهان خودش را پر از خاک کرد و ...».
پس از 10 سال گروه تفحص او را از درون همان سنگر درحالیکه لباس قواصی به تن داشت و رویش با پتو پوشیده شده بود از درون خاک بیرون میکشند و به زادگاهش ملاثانی برمیگردانند.
[4] - شهیدی که دارای پلاک است.
[5] - شهیدی که دارای پلاک نیست.