امروز بعد از وقت نیمبند اداری جهت خرید سبزی و کاهو راهی خیابان سعدی اهواز شدم. علیرغم اینکه من 10 سال مدیر روابط عمومی سازمان آب و برق و شرکت برق منطقهای خوزستان بودم تاکنون صحنه شستشویی ترانسها و مقره های فشار ضعیف در خیابانهای شهر را ندیده بودم؛ یعنی اینکه قبلاً با آب مقطر پستهای فوق توزیع و انتقال را شستشو میدادند و یادم هست حتی فیلم مستندی ساختیم و اسمش را من غبار برق گذاشته بودم. بگذریم واکنش مردم به این عملیات شهری برای من جالب بود:
پیرمردی با محاسن سفید که گاری کوچک خود را میکشید: «این هم یه بازی جدیده 50 ساله تو کوی سعدی ساکنم یه بار نیومدن ترانسها را بشورن، میخوان بگن علت خاموشیها اینه! ایبابا».
پیرمردی با دندانهای یکی در میان افتاده: «خُب اینا که یه طرف ترانسها رو دارن می شورن پس اون طرف رو به دیوار که ماشینشون نمی تونه بره، چی میشه؟»
مرد میانسال با سرِ طاس: «ایبابا این هم یه راه برای چپاول و پول گرفتنه دیگه، لابد برای این دنگ و فنگ 100 میلیارد گرفتن.»
جوانی که بر دوچرخه خود سوار بود: «تازه بهشون گفتم بیاید ترانسهای خیابون مارو بشورید گفتن به ما دستور ندادن.»
دو زن عبایه پوش عرب که سبزی و گوشت در سبد دستی خود داشتند، یکی به دیگری گفت: «عینی عیاره چاوین چنتو؟ بعد البرق مایروح کلش! کله چذب.»[1]
کافی است فقط در خیابانهای اهواز راه بروی کلی سوژه جامعهشناختی نصیبت میشود. اگر روابط عمومی شرکتهای برقی بخواهند پژوهشی میدانی تهیه کنند، همراه این مقره شورها به خیابانهای اهواز بزنند و فقط حرفهای مردم را ضبط کرده و بعد «تحلیل محتوا» کنند.
بهراستی مشکل کجاست؟ چرا مردم که بدون واسطه در حال تماشای تلاشِ کارگران زحمتکش برق که در حال تعویض یا شستشوی مقره ها و ترانسها هستند؛ اما کارشان را باور نمیکنند؟ چرا دیگر واقعیت ملموس هم یقین آور نیست. چرا از کنار این تلاشگران بیاعتنا میگذرند یا به آنان نیش و کنایه میزنند؟
کنفوسیوس؛ فیلسوف و حکیم چینی، درجایی حکایتی را نقل میکند که خیلی آموزنده است.
کنفوسیوس میگوید که شاگردی از استادش پرسید که دولت بر چندپایه استوار است؟
استاد: بر سهپایه؛ ارتش، اقتصاد، اعتماد.
شاگرد: از میان این سهپایه، کدامین آن مهمتر است، بهگونهای که اگر آن نباشد اساس دولت فرو خواهد پاشید؟
استاد: اعتماد؛ بهگونهای که اگر دولتی از بهترین و مجهزترین ارتش و پویاترین اقتصاد هم برخوردار باشد؛ اما مردم اعتمادشان را نسبت به آن از دست دهند– دیر یا زود– فرو خواهد پاشید.
مشکل جامعه ما اعتماد است. وقتی بیاعتمادی در جامعهای رَختِ خود را پهن کرد بهسختی میتوان حتی حرف حق را به کرسی نشاند. كساني مثل هابرماس در حوزهي جامعهشناسي به سياست بياعتمادي ميپردازند و آن را ذيل بحث كسري و بحران مشروعيت مطرح ميكنند. به نظر آنها، وقتیکه وابستگي مردم و جامعه به دولت پردامنه شود و نهاد جامعه به دولت وابسته شود در اينجاست كه بياعتمادي شكل ميگيرد.
حوزهی عمومی در جامعه معاصر ما بسیار کوچک و محدودشده است. دولت بهمثابه حاکمیت بسیار بزرگ و به علت عدم مشارکت دادن مردم ناکارآمد شده است. به همین جهت انسان ایرانی کنشگر نیست، فقط نظارهگر است. همانگونه که امروز در خیابان سعدی میدیدم او میخندد، غُر میزند، گوشه و کنایه میاندازد و یا بیاعتنا عبور میکند!
پانویس:
[1] - این ادا در آوردنه تا الآن کجا بودید؟ لابد برق دیگه نمیره، همهاش دروغه!