سهام خزلی
دو سه قدمی جلوتر از مرد راه می رفت . گذر از سالهای جوانی قامتشان را خمیده بود. تقریبا شصت را پشت سر گذاشته بودند ولی هشتاد ساله می نمودند. زن با سر سختی بال های چادررا در دستانش مهار میکرد تا حریف باد باشد.پیرمرد با مکثی کوتاه دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت تا نفسی تازه کند. ناگهان خاطرات ، مثل پرستوی مهاجر از آسمان خیالم گذشتند. خودشان بودند؟ نه ...مگر امکان داشت؟
من فقط هفت یا هشت سال بود که از آن محل رفته بودم ، اینهمه تغییر؟ تقریبا غیر ممکن بود. بی اختیار مردمک چشمانم راتنگ کردم تا شاید خاطرات بیشتری به یاد بیاورم.تقریبا هفت ساله بودم که به آن محله نقل مکان کردیم. شکل و شمایل محله کلی با امروز فرق داشت . هنوز کوچه های فرعی آسفالت نبود.گوشه تا گوشه اتوبان باغ سبزی و صیفی بود و برای رسیدن به جاده اصلی باید از کوچه باغ ، میان سبزی های تر و تازه عبور می کردیم. بوق ممتد اتومبیل ها از دنیای بیست سال قبل جدایم کرد.چراغ سبز شده بود.
آن روزها صبح علی الطلوع پا به پای پدر که سر کار می رفت راهی کوچه میشدیم و ده ، پانزده نفری از سر و کول کوچه و درخت های اکالیپتوس نو پا بالا می رفتیم.غرق دردنیای شیرین کودکی، فارغ از هر اندوهی ،سرشار از انرژی جست و خیز میکردیم و از خستگی خبری نبود. حسین از آن نوجوان های نیک روزگار بود. خوب ها از کودکی متفاوتند و حسین فرزند ارشد خانواده صالحی در تفاوت با سایرین مثال زدنی بود. غم دوری و بی خبری ، اینچنین قد و قامت پیرمرد و پیرزن را خمیده کرده بود. یادم می آید حتی زمانی که گرم بازی بودیم حواسش جمع پیرزن تنهای همسایه بود که با سبدی پر، از خرید باز می گشت.
رها از بازی تمام و نیمه تمام ، مثل آهویی گریز پا ، به یاری می شتافت. درست یادم نیست حسین اواخر دوره راهنمایی بود یا اوایل دبیرستان که جنگ به اوج رسید.... خانه های آباد و سرشار از زندگی ، یکی پس از دیگری خالی از سکنه میشد و کوچ اجباری دامان اهالی را میگرفت.
نه خبری از شور و شعف بازی های بچگی بود نه آوای مستانه ی کودکانه .... غرش ناموزون تیر بود و زوزه ی هولناک فشنگ....به دستور پدر ما هم چند صباحی مهاجرشهر غریب شدیم. آن روزها من کلاس اول دبستان بودم. سالهای جنگ هرگز خاطرات خوشی برای مردم ندارد و کمتر کسی به نیکی از آن یاد میکند ، اما صمیمیت و صداقتی که میان مردم بود ، همیشه برایم از آن روزها خاطراتی زیبا تداعی میکند.محومرور خاطرات ، خود را در کوچه دوران کودکی که حالا نام شهیدی بر تارک آن میدرخشید یافتم. بی اختیار به دنبال پدر و مادر حسین آمده بودم. بی توجه به حضور من وارد منزل خود شدند. خانه ویلایی قدیمی که روزگاری مثل نگین درکوچه میدرخشید، حالا کلنگی و کهنه یادآور روزگار کودکی من بود. آتش جنگ که کمی فروکش کردبه شهر و دیارمان برگشتیم. کوچه اما دیگر همان کوچه نبود.
بیژن پسر همسایه دست راستی اسیر شده بود، رحیم ، جوان رعنای همسایه شهید شده بود . حسین اما بی نام و نشان در یک غروب سرد زمستان سفری بی بازگشت در پیش گرفته بود. نه پلاک و نه نشانی.... از اتومبیل پیاده شدم . سوز سرمای زمستان رعشه بر تنم انداخت.بیژن در یکی از روزهای داغ تابستان بازگشت.
اگر نمیگفتند بیژن است امکان نداشت او را بشناسم. طلعت خانم اما فارغ از جشن و پایکوبی فقط سراغ حسین را می گرفت. هرگز فراموش نمیکنم، سودابه خانم مادر بیژن حتی شادی خود را پنهان میکرد تا مبادا دل طلعت بلرزد. اگر اشتباه نکنم حالا سی و چند سال از کوچ بی بازگشت حسین می گذرد و من امروز ناخواسته روبروی خانه پدری او ایستاده و خاطراتم را مرور میکنم. ای کاش انتظار طلعت خانم را پایانی باشد.... شب ، چادرسیاه و خالدار خودرا روی سر شهر پهن کرده بود و باید هر چه سریعتر به منزل باز میگشتم. بعد از هجده سال زندگی مشترک تازه همسرم را متقاعد کرده بودم دست مصنوعی خود را کنار بگذرد . تمرین را تازه آغاز کرده بود. باید به یاریش میشتافتم. ترافیک همچنان سنگین بود و گوینده رادیو زمزمه میکرد.
از سایه قرآن گذر کردیم
بر سایه هامان آب پاشیدند
درحلقه های اشک و گل رفتیم
آلاله ی کوه و کمر گشتیم
درجعبه ی تابوت برگشتیم.... ایران در آتش
وقتی درفش سبز پیروزی بر کوه هایت شعله ور گردد
وقتی شب یلدا سحر گردد
از عاشقان کشته ات یک دم
یاد آور ای زیبای لیلی وش... ایران در آتش