ندا شفیعی
گرم است گرم! دل و جرات مي خواهد كه به رفتن فكر كني حتي ! همه چيز انگار شعله پوشيده باشد كه گرمْ گرمْ و به اشاره اي به چشم هايت شليك شود.
خوزستان است اينجا و خورشيد، خودش را در كوچه و خيابان فرش كرده است. درخت باشي، پرنده باشي، رودخانه باشي يا آدميزادي، خورشيد خورشيد است و مي تابد و مي تاباند.
چه مي تواند كند دلي كه به آب و خاكش خو كرده است و گرما نمي تواند از پايش درآورد! چه مي تواند كند دلي كه دلبسته ي حتي همين گرماي بي رحم است! چه مي تواند كند دلي كه عادت كرده به ديدن مهمانان تابستاني، خنك شود و مهماني نيست كه دلش آرام بگيرد و با لبخند از پله هاي ايستگاه راه آهن پايين بيايد!
ايستگاه گفتم؛ يادم آمد از خودم سوال كنم قطاري كه اين روزها مي آيد و مي رود چه كسي را به اهواز مي آورد و چه كسي را با خود از اهواز مي برد! با خودم فكر كردم چه كسي اين روزها به تماشاي پل سفيد، چه كسي به خيال قدم زدن در ساحل كارون و چه كسي به هوس پياده روي در خيابان نادري به اهواز مي آيد!؟
به خودم كه نمي توانم دروغ بگويم! «بله هيچ كس نمي آيد و هيچ كس نخواهد آمد»! آن قدر بزرگ نوشتيم اهواز هوا ندارد و كارون تماشايي نيست و گرما، قتل عام كرده است كه خودمان هم مي ترسيم از خانه بيرون بزنيم.
گفتم قطار، يادم آمد نمي توانم از گرما نوشته باشم و با مصيبت آن گريسته باشم و از شرافت مجموعه اي ننويسم كه اگر چه قطارهايش بي ميهمان به اهواز مي آيند اما در اين ظل نفسگير آفتاب، رداي گرما و شرجي اهواز را به تن كرده اند و گردهمايي مديران خود را به نشانه ي همدردي با همه ي خوزستان، در اهواز به پا كرده است.
مديران راه آهن جمهوري اسلامي به اهواز آمده اند و اهوازِ گرم را خوشحال كرده اند. حتما شما هم مثل من به ياد سربازهايي خواهيد افتاد كه گرماي خوزستان را به اميد خنكاي پيروزي تاب مي آوردند و به خوزستانِ در جنگ مي آمدند! دعا كنيم كه اين حس ناياب قد بكشد و آموزگار آن هايي باشد كه سايه ي فراموشي را به آفتاب همدردي ترجيح داده اند! تن تون تنِ نخل و روز و شبتون به قشنگيِ «لب كارون»...
همين!