محمد مالی
برای من که تاریخ معاصر جامعه ایرانی از صفویه تا پهلوی ها را نه خوانده ام شاید شخم زده ام، نشستن پای نمایش ها یا دیدن فیلم هایی که با دستمایه قرار دادن موضوعات آن دوره های تاریخی در سال هایی تا لحظه اکنون، ساخته و پرداخته شده اند، حُکماً چون نزول اجلال کردن بر صندلی مرگ تدریجی و شکنجه و عذابی دهشتناک بوده است.
در این میانه؛ دیدن تئاتری عمیق، دقیق و با نگاهی آسیب شناسانه به ماجرای قتلِ شاهِ شهید یک دعوت طرب انگیزِ بی نظیر به شمار می رفت. و افسوس که فرصت حضور در این ضیافت تاریخی در اختتامیه این نمایش رخ داد تا مگر شاید این وجیزه که می توانست در اشتراک چشم های مخاطب بیشتری که تاریخ ایرانی را دوست دارد، کارگر افتد، در جامه تنها یک ادای دین درآید.
حال اما به قصدِ ستایش و با نیّت نوازشِ این سعی مجاهدانۀ هنری دست به قلم بردم؛ حسترناک اما همچنان؛ که چرا این گفت، پیش از پایان فرصت دیدار نمایش برای دیگران حاصل نشد.
با این همه، برای این که به یادگار بماند و در گوشه ذهن مخاطبان خوزی ثبت شود، نکاتی را با شتاب قلمی کردم که انتظار هست، چشم باریک بین خواننده آن را نه در قامت مقالی منسجم که در هیبت گفتاری شفاهی و نکته بردارانه انگارد و آن را در چنین محکی بسنجد.
یکم:
به شدت معتقد و باورمندم «ما در این بازی همه بازیگریم» و راستی که؛ «این که میبینی کنون ما نیستیم». این سخن اما ناظر به وضعیت بُغرنجی است که چهره ها و نقاب های متفاوت و بعضاً متضادی را بر آحاد جامعه ایرانی تحمیل ساخته است و این دگردیسی های لاجرم مصلحتی، «فرد» را در این مُلک تا مرز فرونهادن نقش های انسانی لغزانده و درست تر شاید این باشد که گفت کنیم: «نقشها هستند و ماها نیستیم».
در سایه چنین تحلیلی از ساختمان بهم ریخته بدنه اجتماع، وقتی ناگهان، به درختی تنومند می رسی که هم ریشه در خاک برده و هم شاخه به آسمان افشانده، هم سایه برای کودکان گسترانیده و هم دل از بزرگان ربوده، هم دستگیر شاگردان است و هم اسیر دوستان؛ حتماً «جان فشاندن» برای درک چنین مژده ای، رواست و سزاست.
اجازه می خواهم از یک انسان رونمایی کنم در این ده شهرِ آلوده به نسیان، حرمان و عصیان. از یک آقا به تمامِ معنا. از یک پیرِ سیر از یک مردِ شیر؛ از عموی همه ماهی گیران رود هنر، از جناب اردیبهشت: «حسن سلیمی فر».
و این امتیازِ نخستینِ نمایشِ «به طبال چه؟» به کارگردانی: «سید منصور ناصری». که چنین تکیه گاهی در کار داشته است. این نصیحت را از صاحبِ این قلم بشنوید که اگر این فرصت را داشته باشم برای ذکر نامِ تنها به عدد یک دست، مردانی که دیده ام و شنیده ام حتی در طول و عرض زندگانیم، یکی از آن ها همین عمو حسن است و بَس.
دوم:
ناصرالدین شاه لامصب آن قدر سلطنت کرد که یکی پیدایش شد تا او را که به طور طبیعی از پای در نمی آمد وقتی به میمنت پنجاهمین سالگرد سلطنتش به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم نائل آمده بود به ضربه تپانچه ای شاه کُش از پای درآورد.
او اما پیش و بیش از آن که بر ایران سلطنت کند، در کارِ ازدواج و درگیر معاشرت با نسوان بود. و البته در 50 سال شاهی و 70 سال عمر انسانی این فرصت را یافت تا به نقلی 84 همسر و حرمسرایی به کمیّت دو هزار و دویست نفری برپا سازد. بنابراین داستانِ تئاتر ناصری بی آن که عمدی در کارش باشد در محضر «انیس الدوله» بانویِ مقتدر آوردگاه «قبله عالم» دور می خورد و از یاد نبریم اگر شلیک میرزا رضا، جامعه ایرانی را از شرّ سنّت سلطانی و دستگاه پاتریمونیال نرهانید اما توانست برای همیشه بساط عیش حرمسرایی را در تاریخ این کشور برچیند.
سوم:
نمایش «به طبال چه؟»، قصه اولین شلیک مستقیم یک «رعیت» به «پادشاه» در تاریخ ایران است. مرگی متفاوت برای انسانی متفاوت... نقاش بود. عکاسی می کرد. ادبیات می دانست. شکار می رفت. موسیقی می نواخت. دست به دامن خوش نویسی می بُرد. معماری را می فهمید و به راحتیِ زاییدنِ گربه مورد علاقه اش «ببری خان» کارآمدترین نخست وزیر این سرزمین را رَگ زد و هر کاری فکر کنید ـ مانند اعلام سه روز عزای عمومی برای مرگ «کریم شیره ای» ـ در طول پنجاه سال سلطنت کرد غیر از رسیدگی به شمال و جنوب وطن.
انجام «شاه بابا» راستی، مرگ زیر پای رعیت بود و فرجام «میرزا رضا» اما اعدام!
چهارم:
در طول و عرض نمایش؛ میانِ انیس الدوله و زن صیغه ای، جدال گویی بی پایانی در جریان است و مخاطب دائماً درگیر این رفت و برگشت های کلامی است که آخر تپانچه رولوری که آن قدر کهنه و داغان بود که اگر سلطان، پالتو ضخیم تری بر تن مبارک می فرمود، حتماً گلوله هایش این جان را نداشت تا جانش بستاند، انگلیسی است یا روس! و این معما اما تا انتهای نمایش لاینحل می ماند، تو گویی قصه؛ ما را از حرمسرای ناصری به دشتی به پهنای جامعه ایرانی می کشاند و دخالت های گاه روسی و انگلیسی را به رُخمان می کشد و اما من از همین نقطه به دوست نویسنده و کارگردان اثر یادآوری می کنم که «سازنده» آن تپانچه مألوف و معروف که سالیان است بر شقیقه این مُلک شلیک شده نه روس بوده و نه انگلیس؛ ساموئل کلت، زاده 1814 در هارتفورد ایالت کانتیکات امریکا.
چهارم و آخر:
عزیز زنگنه در نقش میرزا رضا فرو می رود. صفی آبادی خوش می درخشد. بازیگر نقش انیس الدوله عالی است. دیگران اما خوبند و می توانند بهتر باشند. صدای تنبک و نوای خواننده، فضای قافِ «ایوب بختیاری» عزیز و مستقل را که خود به خود دنجِ قهوه قجری است، به یکی دو قرن گذشته می کشاند. نمای پرسپکتیو خوب و نابی می بینیم. نور کاربری درستی دارد استثنائاً در تئاتر اهواز. تصنیف های فولکلور، بدیع و گوشنوازند. پس از سال ها در صحنه تئاتر اهواز مشاطهگریِ هنرمندانه می بینیم. نوشته اما یک گوشه هایی دارد که باید دوباره نوشته شود؛ اما دقیق است و عمیق چنان چه ابتدا تاکید کردم و این یک امتیاز است برای ناصری که با جدیّت سراغ ناصر رفته و ناصریا خلق نموده است.
تنها پی نوشت:
این نه البته یک نقد که نقلی بود از نمایش شریف «به طبال چه؟» سخنواره ای در قامت هنر عزیز تئاتر که بسیار حرف ها دارد و حرف های بسیاری که ندارد. از سلطانی که وقتی جان می داد و آه می کشید به خلق گفت: «بر شما جور دیگری حکومت خواهم کرد اگر زنده بمانم» و دیر بود چرا که میرزا رضا حتی نوشته بود بر جایی که روی سنگ قبرش بنویسند: «محب آل محمد غلام هشت و چهار فدای مردم ایران رضای شاه شکار!»