شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۴۲۰۰
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۶ - ۱۹:۰۲

شوشان - غلامرضا فروغی نیا

بی تردید در زندگی هر فردی می توان به جستجو پرداخت و تأثیر اشخاصی را تحت هر عنوان بیان نمود و ابعاد آنها را روشن ساخت. در زندگی اینجانب نیز ۵ نفر تأثیر بی بدیل داشتند که هر یک از آنها را می توانم به فراخور زمان و مکان مورد بررسی قرار دهم. اولین نفر مادرم بود. زمانی که کلاس اول دبستان از مدرسه فرار کردم. کیف ام را برداشتم و باکمال تعجب به خانه آمدم. پدرم جستجو کرد و دریافت که از مدرسه در رفته ام. آن روز کتک مفصلی خوردم. اما مادرم در پایان همان سال با پرداخت مبلغی به یک خبرنگار محلی عکس مرا به عنوان دانش آموز نمونه در روزنامه اطلاعات چاپ کرد و بدین ترتیب چرخشی در شکل گیری شخصیت من ایجاد نمود.

دومین شخصیت شهید علی جمالپور بود. سومین هم دایی ام (رحیم چهارمحالی) و در مراحل بعد یداله گلابکش( دبیر جبر و مثلثات دبیرستان رهنما) و آخرین نفر هم شهید سردار علی هاشمی.

اما اکنون مجالی که شکل گرفته در خصوص شهید علی جمالپور است و من می بایستی با برشی به بخشی از زندگی خویش به گونه ای نوستالژیک باز گردم و گذشته ام را مرور کنم.

تابستان سال ۱۳۵۴ فرا رسیده بود و مدارس هم تعطیل شده بودند. بچه های نوجوانی مثل من و ساکن کوی شهرداری اهواز از صبح که از پشت بام به پایین می آمدیم توی کوچه و روی آسفالت بدنبال توپ پلاستیکی بودیم تا شب! گاهاً هم فرصتی پیش می آمد و به کلاس تقویتی برای آمادگی سال بعد هم می رفتیم. اما وجود کتابخانه ای از سوی کانون پرورش کودکان و نوجوانان در محل چهارصد دستگاه که در نزدیکی خانه ما بود فرصت مغتنمی شد تا با دنیای جدیدی آشنا شوم. مقوله هایی مثل تئاتر، فیلم کوتاه، موسیقی، قصه خوانی، تدوین و نوشتن نشریه های دیواری و دور هم جمع شدن و طرح مسائل جدی و یاد گرفتن اظهارنظر. اینجا دیگر مدرسه نبود. اجباری هم نبود. ساختمانی تروتمیز با صندلی و میزهای شیک که در مقایسه با ساختمانهای کهنه و نیمکت های چوبی زهواردررفته بسیار چشمگیر بود.فضای جدیدی که قرار نبود امتحانی هم از من گرفته شود تا احیاناً از ترس نمرات بد و کشاندن پدرم و یا مادرم به مدرسه تن به خواندن درس بدهم. در اینجا «کتاب» جدی ترین مقوله ای بود که می توانستی از دریچه آن دنیا را بنگری. صور خیال و نوشتن بر اساس داشته های آزادانه برای ذهن من فرصت نویدبخشی بود که این فضای جدید را تجربه کنم.

یک روز که در حال پرسه زدن و جستجو برای یافتن کتاب «ملانصرالدین» که اتفاقاً مشتری زیادی میان هم سن و سالهایم داشت نوجوانی که فقط یکسال از من بزرگتر بود با احترام سلام کرد و بی مقدمه مرا دعوت به یک گفتگوی دو طرفه نمود. غافلگیر شده بودم. چنین برخوردی برایم تازگی داشت. نوجوانی با موهای فرفری و صورتی که به تازگی دانه های جوانه زده ای از مو در صورتش نمایان بود.وقتی حرف می زد از همه اعضای صورتش کمک می گرفت تا احساس اش را بخوبی دریابی.واژه ها را با خست و با دقت انتخاب می کرد و در حالیکه تو را هاج و واج کرده بود بی اختیار مجذوب ادبیات اش می شدی. عینکی که به صورتش داشت او را متمایزتر از دیگران می کرد.تا آن زمان فکر می کردم هرکس عینک دارد لابد معلم است و این تلقی از نوع برخورد او بیشتر در من اتفاق می افتاد. قد بلند و هیکل لاغر و کشیده و تبسمی که تلاش داشت ، بی اختیار نوجوانی مثل مرا با پدیده ای که با آن آشنایی کمتری داشتم، روبرو می کرد. در جایی که نگاه تربیتی آمرانه رسم تربیت زمانه من بود روبرو شدن با او شوکی بود که هنوز هم شیرینی آن برای من پس از سال های متمادی در ذائقه ام، ماندگار شده است.
«
علی جمالپور» یکسال از من بزرگتر بود. بچه بیست متری شهرداری که بعدها بواسطه وی با گروهی که با او کار می کردند، آشنا شدم. فرصت جدیدی بود تا مرا با دنیای جدیدی از کتاب آشنا نماید. چهره ای که از لحاظ زمانی فقط یکسال با من تفاوت داشت اما از زاویه شخصیت ده ها سال پخته تر از شناسنامه اش می نمود. وقتی که دیوارهای کتابخانه را سراسر با نشریاتی با دستخط او که با ماژیک ریز بر روی مقواهای رنگارنگ و با مضامین گوناگون شعر و ادبیات و هنر می نوشت روز بروز بر شیفتگی من و بسیاری از هم سن وسالهایم نسبت به وی می افزود. به گونه ای که وقتی او را در میان جمع می یافتیم که به حرفهای اطرافیان خوب گوش می کرد و آخرالامر در سکوت معناداری همه به حرفهایش گوش فرا می دادند، حس می کردی رفتاری در زندگی ات وارد شده که گونه جدیدی از جهش و بلوغ شخصیتی را به شکل آینه در روبرویت قرار داده است.ادبیاتی که در کوچه پس کوچه های بیست متری شهرداری اهواز با آن فاصله معناداری داشت .

عصر همان روز مرا دعوت کرد تا در جمع روخوانی نمایشنامه ای از یک نویسنده روسی حضور داشته باشم. کتابی با حجم بیش از یکصد صفحه و بدون هرگونه عکس و تصویر و نقاشی، برای من کمی تعجب آور و بی اختیار حس می کردم به دنیایی بزرگتر از سن و سال خود دعوت شده بودم. گیج و مبهوت فقط نظاره گر مجموعه ای از افرادی بودم که با شخصیت های نمایشنامه یکی پس از دیگری ارتعاش صدایشان را تغییر می دادند و هر یک ژستی برای تأثیرگذاری در مخاطب بوجود می آوردند.

آن روز بیش از روزهای دیگر فکر می کردم،یکباره بزرگ شده ام. باور اینکه من در حال عبور از شخصیتی به شخصیت دیگری هستم چیزی بود که ظرف مدت فقط یک روز و با وجود این نوجوان مو فرفرو، چهره بازیگوشی مثل مرا به سمت استحاله دیگری پیش می برد.دنیایی که تا آن زمان برای من بسیار غریبه بود و حتی در مدرسه گوشه ای از آن را در قامت معلم کلاس هم تجربه نکرده بودم. مفاهیمی آرمانی که بعدها در همین جمع آنها را یاد گرفتم فضای اندیشیدن را برایم شکلی اجتماعی بخشید. شاید در نوجوانی من و تا قبل از این دیدار همه چیز در مطالباتی ساده و در روابط میان همبازی های خودم بر روی آسفالت خیابان و یا گرفتن نمره بیست از معلم کلاس مان سیر می کرد اما به یکباره خواسته هایم رنگی دیگر یافت. حالا و در سیلابی سهمگین از واژه های غریبه درمی یافتم که برای دیگران هم باید خواست و بفکر بود و غم آنها که در اطراف تو هستند نیز می تواند جزئی اززندگی ات باشد.

جمالپور بعدها مرا بعنوان رل اصلی نمایشنامه«بسوی روشنائی ها»با اقتباس از یک قصه کودکانه بنام «قلب فروزان دانکو» که کارگردانش بود، برگزید. و بدین ترتیب و برای اولین بار در کتابخانه کانون پرورش فکری به روی صحنه تئاتر رفتم. در فضائی که همه جا بجز جائی که من حرکت می کردم و حرف می زدم، تاریک بود و چشمان بی شماری در همان تاریکی به جستجوی آرمانهایی که حالا از زبان من و به کارگردانی جمالپور بیان می شد، می گشتند.
بعدها تصویر جمالپور برای من به گونه ای کاریزماتیک شد و این تصویر البته نه تنها برای من بلکه برای کسانی که در آن جمع هم بودند به همین شکل تبلور می یافت. برای کیانوش عیاری، مربی فیلم سازی ما و برای محمود جعفریان مربی تئاتر ما و برای کتابداران و جمع صمیمانه ای که تا آستانه پیروزی انقلاب من از آنها ردی داشتم.
در ادامه فعالیت های هنری، یکسال بعد نمایشنامه «آرش کمانگیر» به روایتی از سیاوش کسرائی و با کارگردانی او ساخته شد که در آن نیز بعلاوه علی جمالپور نقش پیرمرد راوی قصه را هم بازی می کرد و من نیز نقشی در آن نمایشنامه داشتم. شاید جمالپور اوج شخصیت آرمانی اش را در جملاتی که در باره اسطوره «آرش» برزبان جاری می کرد،متبلور می ساخت بویژه وقتی تن صدایش رابالا یا پایین می آورد همه بار نمایشنامه را با همان سنگینی به بالا و پایین فرو می آورد.در چنین شرایطی همه نگاهها به بازی علی جمالپور بود و سایر بازیهاو عوامل نور و دکور عملا در خدمت پیامهائی بود که از زبان راوی قصه بر زبان جاری و با حرکات تحسین برانگیز به اوج می رسید.
حالا دیگر گروه تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آنچنان جدی شده بود که با سن و سال کم اعضا برای ایفای نقش به شهرهای دیگر می رفتند و بدین ترتیب نمایشنامه «آرش کمانگیر» در خرمشهر و آبادان نیز اجراهای موفقی از خود بجا گذاشت.

یقینا یافتن و داوری در مورد هر شخصیت می بایستی در زمانه خودش شکل بگیرد اما من هنوز هم وقتی پس از این همه سال به گذشته باز می گردم می توانم سلامت اخلاقی، صمیمت، و روح بزرگ این نوجوان را که برایم مثل مردی پخته و روایت گری که از آرش کمانگیر برایم شعر می سرود به عنوان معیاری برای ورود به دنیای آرمانهای بزرگ، دریابم.

بعدها جمالپور مرزهای کتابخانه چهارصد دستگاه را شکست و به مرزهای دانشگاه رسید. اینجا بود که دیگر فاصله ها هرچند از لحاظ فکری نزدیک می نمود اما بخوبی می توانستم تکوین دانش و بینش و شخصیت وی را با فاصله بسیار با دیگران حس کنم و ناخودآگاه مثل دوران نوجوانی مبهوت سرعت او شوم. حالا دیگر احترام به او از مرز دیوارهای کتابخانه کانون پرورش فکری گذشته بود و جامعه علی جمالپور را در می یافتند که از دنیای ادبیات و هنر و شعر به یکباره مرزهای جدیدی را فرا روی خویش قرار می داد و اظهارنظر می کرد. 

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار