شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۵۴۹۰
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۳
مجتبی حلالی

مدت ها بود امکان سفر برایم فراهم نمیشد، مشغله های صبح تا شب. و البته صادقانه بگویم! شرایط اقتصادی دور از ایده آل برای سفری چند روزه به خارج از استان و مکانی بکر و خوش آب و هوا.

با فرا رسیدن ایام دهه فجر سفرهای یک یا دو روزه به شهرستان های استان برای افتتاح و کلنگ زنی فرصتی مغتنم بود تا دور شوم از هیاهوی کار زیاد و شهری شلوغ چون اهواز. بلطف حضور در شهرستان لالی و ورود به دل کوه های اطراف شهر، آنتن گوشی همراه نیز ضعیف بود.

حضور در طبیعتی بکر، آب و هوای نسبتا سرد زمستانی. ساعت از 9 شب گذر کرده بود. تعدادی از اهالی روستای احمد آباد برکه شهرستان لالی در محل تاسیسات آبرسانی که قرار بود افتتاح شود حضور داشتند. در میان آنها جوانی لاغر اندام، قد بلند با صوتی استخوانی و کشیده نشسته بود. منوچهر! با شلوار محلی، کاپشنی سبز رنگ و بلند و یک چوب بزرگ که نشان می داد او یک چوپان است.

در میان همه جمع این منوچهر بود که خوش سخن بود، عاشق حرف زدن بود. از هر دری سخن می گفت. ساده بود و خوش خنده. با هر جمله شوخی هم می کرد.

بلند بلند می خندید و به من نگاه می کرد. نگاه می کرد تا ببیند من نیز می خندم و آیا متوجه حرف هایش که با گویش لری جاری می ساخت شده ام. آری می شدم. دست کم 70 درصد از حرف هایش را متوجه می شدم. با اینکه خیلی سریع حرف می زد اما متوجه می شدم.

در اتاقی و پس از شام، به قصد نوشیدن چای داغ گرد هم آمده بودیم. و این منوچهر بود که روایتگری می کرد. لابلای سخنانش از او خواستم تا یک صبح تا شب را برایم تعریف کند و اینگونه شد تا به وجد آید و بیش از پیش ادامه دهد. روایتگری می کرد. خاطرات سالیان دور را نیز تعریف می کرد. 

از اینکه همه زندگی اش همین گله گوسفند است، مرغ ها و اردک هایش. از اشکفت هایی می گفت که زمانی مردمانی در آن زندگانی سپری می کرده اند و بر اثر هجرت خالی شده و تبدیل به محلی امن برای بزغاله هایش شده است. محلی امن در دل کوه.

او اهواز را می شناخت. مسیرها را هم تا حدی می دانست. مناطق معروف شهر را نیز برایم تشریح کرد. می گفت: سخت ترین کار سفر به شهر و راه رفتن بروی زمین آسفالت و صاف است. منوچهر می گفت: من را بگذارید در دل همین کوه زیرا بالا و پایین رفتن از شیب های تند و زمین های ناهموار روستا ساده تر است. اینگونه پاهایم بروی اسفالت و جاده های صاف شهری نیز خسته نمی شود.

از فهم و شعور گله اش برایمان گفت: اینکه برای چرا کافی است یکبار از مسیری گذر کنند و روزهای بعد همان مسیر را می روند و دیگر نیاز به کنترل و هدایتگری چوپان نیست.

در تاریکی شب سعی داشت اشکفت ها را نشانم دهد، بخوبی مشخص نبودند، اما از خانواده هایی می گفت که چندین نسل است در آن زندگی می کنند و به شرایط اشکفت نشینی کاملا عادت کرده اند، اصلا برای زندگی جایی جز اشکفت را نمی توانند. قرار بر آن شد تا خورشید که رخ نمایاند مرا همراه خود به یکی از اشکفت ها ببرد، که محقق نشد.

هوا سرد، چای هم فراهم بود. گرد هم بودیم که منوچهر به یکباره بی آنکه ساعت را نگاه کند گفت: دیر شد، ساعت 11 و نیم است، من دیگر بروم. بی آنکه به ساعت نگاه کند این را گفت؛ من آن لحظه گوشی را چک کردم، ساعت 11 و 28 دقیقه بود. برایم خیلی جالب آمد.

باورش سخت بود که او چگونه دقیقا ساعت را اعلام کرد. روز افتتاحیه ساعتم را چک کردم حوالی 10 و 40 دقیقه بود، از او ساعت را پرسیدم اطراف را نیم نگاهی کرد و گفت 10 و نیم است. آری او از آفتاب، حال و هوای روز می توانست تقریبی ساعت را تشخیص دهد.

او حتا با یک نگاه می توانست وزن گوسفندانش را تشخیص دهد و اینگونه اگر مشتری برای خرید گوسفند می آمد با احتساب وزن و قیمت هر کیلو گوشت قیمت را به مشتری اعلام می کرد.

مردم روستا روز افتتاح بسیار خوشحال بودند، منوچهر هم آمده بود. کت مشکی، بلوز آبی آسمانی، شلوار سورمه ای و کفش مشکی براق. ترکیب رنگ لباس هایش چشم نواز بود. ابتدا که مرا دید خجالت می کشید. احتمالا از اینکه تیپ زده بود، اما خودم کنارش رفتم و با خوش و بشی کوتاه سبب ساز حرف های پر حرارتش شدم.

اینبار مرا به مسیری دورتر برد. جایی که لبه پرتگاه بود و پایین دره قبرستانی پر از شیرهای سنگی به چشم می آمد. آنجا مرز دو آبادی بود. این سوی قبرستان مربوط به بستگان و اجداد منوچهر می شد و سوی دیگر مربوط به خانواده هایی بود که عشایر بودند و با تغییر فصل کوچ می کردند.

هزینه های پروژه های آبرسانی به روستاها بسیار کلان است. و من تا پیش از این سفر معتقد بودم می توان روستاهای پراکنده را جایی جمع آوری کرد و پروژه را در آن محل تعریف کرد.

معتقد بودم بهتر است اهالی شریف روستایی به شهر و یا نزدیک شهر منتقل شوند تا اینگونه هم مشکل تامین آب آنها حل شود و هم اینکه مشقت طی کردن مسافت طولانی برای رسیدن به رودخانه و پر کردن بشکه های آب را تحمل نکنند.

اما اینگونه نیست، آنها همه دنیای شان روستا و کوه و طبیعت بکرشان است. همه لذت شان از زندگی گله گوسفند و رفتن به چراگاه است.

لذت آنها بیدار شدن راس 4 صبح است تا قبل از غروب آفتاب. لذت آنها در دم کردن چای آتش در چراگاه است، در اصالتی که از آبا و اجداد برایشان بجای مانده، از اشکفت ها، از رودخانه های نیمه جان، از خانه های چوبی و کاهگلی و بعضا ساخته شده با سنگ های درشت که هنرمندانه و بدون استفاده از هیچ ملاتی روی هم انباشت شده و تبدیل به مامنی امن و دوست داشتنی شده است. روستاها هرچقدر هم که دور باشند و محروم، اما منوچهرها دارند که همه زندگی ساده شان خلاصه شده در زندگی روستایی.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار