امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان – آرش قلعه گلاب : حالا که دارم این خاطره را برای شما تعریف میکنم، هفتاد هشتاد سالی میشود که مُردهام. بعد از این که در شصت سالگی مُردم، سی چهل سال اولش را به تلافی آن همه عمری که گند زده بودم به مُخ و دخل وخرج زندگیام، اصلا نه کتابی خریدم و نه کتابی خواندم. یک روز که همین طوری بیهوا و بلاتکلیف نشسته بودم روی تخته سنگی در صحرایی بیآب و علف، نمیدانم چه شد به یکباره یادم آمد زمانی خیلی کتاب میخواندم، و یکهو؛ بدجوری هوس سِلفی گرفتن با کتاب را کردم. شوق خواندن دوبارهی شعر و دیدن دوبارهی عکس ِهوشنگ ابتهاج، سراپای وجودم را فراگرفت. پیش خودم گفتم بد نیست سری به خیابان انقلاب بزنم. دیدن عکس ابتهاج با آن محاسن پرپشت و سفید، پشت ویترین هر کتابفروشی میتوانست دوباره شوخ و شنگم کند.
در چشم به هم زدنی خودم را رساندم
تهران و یکراست رفتم خیابان انقلاب. تا چشم کار میکرد به جای کتابفروشی، قلیان فروشی
باز شده بود. همه مدل قلیان و توتونی میفروختند. اول فکر کردم خیابان انقلاب را اشتباهی
آمدهام. نه لباس آدمها شبیه لباسهای دورهی ما بود و نه قیافههای شان ولی خوب
که نگاه کردم، خیابان همان خیابان بود و روبهرویش هم سردر دانشگاه تهران واقع شده
بود. باز هم قانع نشدم که این همان خیابان انقلاب باشد. از جوانی که به حدود، سی سالی
داشت پرسیدم که اسم این خیابان چیست؟ گفت دوسیب. دوباره پرسیدم پس اسم این خیابان انقلاب
نیست؟ گفت چرا هست. تا خواستم سؤال بعدی را از او بپرسم، راهش را کشید و رفت.
میان شلوغی و ازدحام جمعیت، احساس
کردم خیلی تک و تنهایم. خودم را هل دادم به داخل یکی از کتاب فروشیهای سابق خیابان
انقلاب. به جای بوی جلد شمیز و گالینگور، همه جا را بوی ذغال و دوسیب برداشته بود.
خیلی زود از نگاه دودی صاحب مغازه فهمیدم که فهمیده است دک و پوزم مال هشتاد سال پیش
است. صاحب مغازه پس از آن که " نگاه قلیانی اندر سفیهیی" به من انداخت گفت
بفرما داداش، چی بدم خدمتتون؟ گفتم چیزی نمیخوام قربان، فقط میخواستم بدانم اینجا
خیابان انقلاب است یا نه؟ گفت قبلا بود، گفتم پس حالا بش چی میگن؟ گفت دوسیب. گفتم
چرا دوسیب، گفت مردم خودشون اسم این خیابون رو گذاشتن دوسیب، گفتم چراآخه، گفت همین
طوری، دیگه کسی به این جا نمیگه انقلاب، همه میگن دوسیب. وقتی گفت داداش، شما چند
سال است نیامدهیی تهران؟ تازه یادم آمد که من هشتاد سال پیش مُردهام. خواستم ازش
تشکر کنم و از مغازهاش بیایم بیرون که دیدم عکس بابک زنجانی را قاب گرفته است و زده
به دیوار مغازهاش. برای لحظهیی مات و متحیر زُل زدم به عکس بابک زنجانی. خودش بود،
خود خودش. شک نداشتم عکس بابک زنجانی است. پرسیدم عکس جدّتان است؟ گفت کدام جدّ داداش،
این عکس بابک خان زنجانی است. گفتم کدام بابک را میگویی؟ گفت مگر در این مملکت چند
تا بابک زنجانی داریم؟ اصلا شما مال کجایید؟
خواستم بگویم مال همینجا، ولی چیزی نگفتم، گفتم ببخشید این همان بابک زنجانی نیست که هشتاد سال پیش زندان اوین بود؟ گفت بود. خواستم بگویم مگر آزاد شد؟ که مرد قلیان فروش گفت: مردان بزرگ همیشه در قلب و قاب مردم سرزمینشان جای دارند. این همان مرد خلاّق و کارآفرینی ست که بدون آن که حتی یک برند لیف حمام ایجاد کند، میلیاردر شد.