سرزمینی که بیش از یکصد و ده سال است، شیره سیاه رنگی از آن، همچون گنجی بیبدیل به ایران زمین رونقی مضاعف بخشده است.
بیتردید از گذشتههای دور هرگاه نام خوزستان،سرزمین من به گوش میرسید اولین تصویری که به ذهن متبادر میشد دکلهای افراشتهای بود که بر چاههای نفت استوار شده بودند ،و بر بالای آنها شعلههای افراخته و بر بالاتر از آنها، دود سیاه رنگی بود که آسمان آبی را میکاوید و بالاتر از آن میرفت.
سرزمین من هنوز هم پس از 110 سال آن دود سیاه رنگ را بر چهرهی خویش دارد و من هر روز صبح وقتی از خواب برمیخیزم ،بوی آن را با تمام وجود استنشاق میکنم.
اما حالا ده سالی هم هست که بامزه دیگری ذائقه من آشنا شده است. من هر روز بوی خاکِ نرمی را در همهی زندگی با خود همراه دارم.
در فرهنگ لغت این پدیدهی جدید را «ریزگرد» نام گذاشتهاند.
حالا دیگر پس از ده سال با این همسایه مانوس شدهام آنقدر یکی شدهایم که دلمان نمیآید اسم فرزندانمان را با پسوند یا پیشوند ریزگرد نخوانیم.
اگر اداره ثبت احوال بپذیرد «ریزگرد» میتواند جزئی از هویت و شناسنامه هر یک از ما هم باشد. من "ریزگردرضا" فرزند یک کارگر نفتی ملقب به ابوریزگرد!
واقعیت این است که ماندن در سرزمینی که دشمن با ابزار نظامی نتوانست مردمش را بترساند حالا با اقدامات" وزارت نفت "برای مکیدن آخرین رمقهای یک چاه مردمش را به مهاجرت از این سرزمین دعوتی غیررسمی میکند.
میگویند" فرهنگ "تابعی از تاریخ و جغرافیاست. از این جهت من نیز با ادبیاتی آغشته با نفت، بزرگ شدهام و حالا فرزندم نیز "خاک بر سر" است!
عنوانی که شاید همیشه با عزا توأم بود اما اینک پسوندی از شخصیت فرزند من شده است. پسوندی از نوعی تربیت در جغرافیایی که همه چیز در آن یافت میشود اما بر سر آشامیدن «آب» و تفکیک آن از فاضلاب همه در نگرانی برسر می برند.
«آب» این ماده حیات بخش از سرزمینی که اقتصادش میتواند همه ایران را پوشش دهد با تمهیداتی غیرکارشناسی و برای صنایع فولاد به عمق کویر کشور هدایت میشود: فولاد یزد، فولاد اردکان، فولاد میبد، فولاد کاشان و فولاد مبارکه!
مگر نه آدمیان فرهنگ یک سرزمین را میسازند، پس چگونه مردمانی که حالا دسته جمعی در اندیشه بازنشستگی و مهاجرت هستند به ارشادی ناخوانده گسیل میشوند؟
حالا برای من و برای فریاد زدن، فقط مشتی کاغذ "روزنامه" باقی مانده است تا در آنها هر روز یک "وصیت نامه" بنویسم و در پای آن امضا کنم که در تهران و در مرکز کشور من "بیکس ام"، زیرا همین وصیت نامهی من "محلی و بومی" است و در سراسر کشور توزیع هم نمیشود.
اگر میخواهی وصیت نامهات را بخوانند حتما دفتری در تهران بزن و هر روز نشریهات را به دفتر وزیر یا نمایندگان مجلس برسان، یقیناً خاک از سر روی تو شسته خواهد شد.
بشرط آنکه هر روز عکس روی جلدت را کودکی بزنی که ماسک بر دهان گذاشته و نفساش به شماره افتاده است.
غلامرضا فروغی نیا