من "نادر" هستم متولد 1335 در تبریز که از سال 1362 در دانمارک زندگی میکنم. با اینکه من نزدیک 35 سال در بیرون از وطن عزیزم زندگی کردهام ولی این دوری باعث نشده که من زبان آذری یا فارسی را فراموش کرده باشم.
همهی فامیل و دوستان من میدانند که من ترکی آذری و فارسی را با افتخار و بدون لهجه حرف میزنم وعاشق ایران و آداب و رسوم ودین و فرهنگم هستم.
رشتهی تحصیلی من" پدگوگ" هست که متاسفانه در حال حاضر چنین رشتهای در ایران نیست. کار پدگوگ ها در رابطه با جوانان هست و میشود گفت که کار یک پدگوگ راهنمایی و عصای دست مشاور روان شناس و در کل پدگوگ شخصی هست که به کمک جوان میآید و فرد جوان و خانوادهاش میتوانند صددرصد به او اطمینان و تکیه کنند.
برای ما پدگوگها جوانان در کانون توجه هستند ولی بدیهی است که برای کمک به جوانان یک پدگوگ میباید رابطهای خوب با خانواده و نزدیکان او نیز داشته باشد. من 21 سال در این راستا کار کردهام.
غرض از این مقدمه این بود که خوانندگان عزیز مطلع باشند که من سابقهای طولانی در کار با جوانان و خانواده هایشان داشتهام و شخصی اجتماعی بوده وهستم.
پدرم که یک قاضی قدیمی و شریف دادگستری بود، متاسفانه نزدیک 30 سال پیش فوت شد و به رحمت خدا پیوست. در زمان فوت پدر مادرم 50 و چند ساله بود و او نزدیک به سی سال اخیر را بیوه زندگی کرده است.
برادر کوچکترم پس از فوت پدر به همراه مادرم درشهرک اکباتان شهر تهران زندگی می کردند. اما او نیز پانزده سال پیش به دانمارک مهاجرت کرد و زحمت مراقبت از مادرم به گردن خواهرم و خانوادهاش افتاد. خواهر من بیش از ده سال هر هفته سه بار از محلهی عباس آباد تهران به اکباتان میآمد و از مادرمان مراقبت میکرد و به او سرویس می داد.
ما سه برادر و یک خواهر بودیم و به مرور هر دو برادرم به پیش من در دانمارک کوچ کرده بودند البته من و برادرهایم بر حسب وظیفه از خانوادهمان در ایران همیشه در حد مقدور حمایت کردهایم.
مادرم هر 3—4 سال یکبار به دانمارک میامد و بین 3 تا 6 ماه مهمان ما پسرهایش بود.
سالها بر همین منوال گذشت تا اینکه مادر من پیرتر شد و دیگر نتوانست به تنهایی زندگی کند و چون آب وهوای دانمارک سرد و مرطوبست و مادرعلاقهای به اقامت دائم در آن کشور را نداشت و خواهرم خواست که مادرم به پیش او نقل مکان کند. چون خواهرم چند سال قبل از شوهرش جدا شده و به اتفاق دو دخترش در آپارتمان کوچکی زندگی میکرد ما سه برادر تصمیم گرفتیم که آپارتمانی چهارخوابه و بزرگ را برای آنها و مادرمان در خیابان "جردن" تهران بگیریم تا هر چهار نفر در آنجا راحت زندگی کنند.
مادر من دو خواهر و دو برادر داشت. برادران مادرم سالیان پیش فوت کرده بودند و متاسفانه خواهر بزرگترش دو سال پیش فوت شد و چون از چهار- پنج سال قبل کم کم علائم بیماری آلزایمردر مادرم بروز می کرد از کل خانواده خواهش کردیم که مادرم را در جریان فوت خواهر بزرگترش قرار ندهند و مادر هم به دلیل فراموشکاری خوشبختانه متوجه فوت خواهر بزرگترش نشد.
تقریبا 16 ماه پیش هم مصیبت دیگری روی داد و برادر کوچکترم متاسفانه به دلیل سرطان پیشرفته در کشور دانمارک به رحمت خدا پیوست که این خبر ناگوار را هم به مادر ندادیم و خانواده نهایت همکاری را کرد تا مادرم درغم از دست دادن پسرش جگر سوز نشود و متوجه این فقدان هم نشد چرا که در همین برهه از زمان بیماری آلزایمر او بیشتر تشدید شده بود. در طول 7-8 سال گذشته من هر 4-5 ماه یکبار به ایران آمده و یکی دو ماه به خواهرم در پرستاری از مادرم کمک میکردم.
خواهر من پس از آنکه سالها در نگهداری مادرم نهایت سعی خود را کرده بود در هفت هشت ماه گذشته با شخصی در آمریکا نامزد کرد و به دلیل اینکه ترامپ رئیس جمهور آمریکا شده بود و قوانین مهاجرت به امریکا را سخت تر میکرد بنا به توصیه فوری وکیلش مجبور به مهاجرت سریع به آمریکا شد؛ - او حتی نتوانست از فامیل خداحافظی کند من بلا فاصله به ایران آمدم و مسئولیت نگهداری از مادرم را بر عهده گرفتم.
خواهرم با دختر کوچکترش به آمریکا سفر کرد و دختر بزرگترش به پیش عمهاش نقل مکان کرد و من ماندم و مادرم که آلزایمر دارد و نگهداری از او.
به برادر کوچکترم در دانمارک گفتم که به این دلیل که او بچه ی کوچک دارد در همان دانمارک باشد و همین که هر دو ماه بتواند 2 هفته در ایران باشد که من هم به گرفتاری هایم در دانمارک سر و سامان بدهم برای من کافیست و من بلافاصله برای نگهداری از مادرم به ایران آمدم؛ درحالیکه اصلا نمی دانستم من باید کلی انرژی اضافی هم صرف کنم و بی دلیل بار ها و بارها اعصابم خرد شود و مشکلات غیر ضروری و زائد من از همین موقع شروع شد.
ما فامیل نسبتا بزرگی در تهران داریم. که اغلب آنها ساکن محلههای تهران پارس، فرمانیه و شهرک غرب تهران هستند و برخی از فامیلهای ما هم در کرج زندگی می کنند.
در طول سالیان طولانی من، برادرها و خواهرم متوجه شده بودیم که فامیلها کم به دیدن مادر مان می آمدند. البته همه نیامدن و سر نزدنها را به گردن فاصلهی زیاد بین محلات تهران میانداختند ولی پس از اینکه مادر من از اکباتان به محله مرکزیتر جردن نقل مکان کرد طولی نکشید که متوجه شدیم متاسفانه نزدیکتر شدن به تهران پارس و فرمانیه هم موجب دیدارهای بیشتری نشد.
دلیل فامیل این بود که سرهمهی آنها شلوغ است و متاسفانه فرصت نمیکنند که به مادرم سر بزنند.
از نظر من و برادر و خواهرم حتی این دلیل هم قابل قبول بود و بدین ترتیب نزدیک ترین فامیل های مادرم میانگین سالی 2 بار برای دیدن او میآمدند و این واقعیت تلخی بود که باید میپذیرفتیم.
من به ایران آمدم و خواهرم هم پس از دو روز به اتفاق دختر کوچکترش راهی آمریکا شد و من ماندم با مادر مریضم و یک آپارتمان بزرگ بالای دویست متر مربع با وسائل منزل خواهر و مادرم.
اولین تصمیم این بود که آپارتمان را ترک کرده و از تهران به شهری مجاور که هوایش به مراتب بهتر از تهران هست کوچ کنم؛ چون نه من عادت به هوای آلوده تهران دارم و نه هوای کثیف تهران برای مادر مناسب است. پس از بررسیهای فراوان کرج را انتخاب و در آنجا خانهای گرفتم. این مرحله 2 هفتهای طول کشید و من بارها و بارها به دو نفر از خانمهای فامیل نزدیک به مادرم گوشزد کردم که چند روزی هست که مادرم حمام نرفته و آنها که خوب میدانستند مادرم بدون کمک یک خانم نمیتواند حمام کند تنها شنیدند و هیچ اقدامی نکردند. هیچوقت فراموش نمیکنم که وقتی به یکی از آن ها گفتم که الان یک هفته هم گذشته هست که مادرم حمام نرفته او فقط گوش داد و هیچ کمکی نکرد.
من اسباب کشی کرده و به همراه مادرم در کرج ساکن شدم.
در این مرحله فامیل به دو دسته تقسیم شدند دستهی اول تلفن کرده و برای من آرزوی موفقیت و برای مادرم آرزوی سلامتی کردند و همگی کار مرا تائید کرده و گفتند اگر کمکی خواستم اطلاع بدهم. من روی صحبتم با این گروه از فامیل نیست و از تکتک آنان تشکر میکنم. ولی ساکن شدن ما در کرج همان و اعتراض شدید گروهی دیگر از فامیل تقریبا همیشه غایب همان.
این گروه دادشان به هوا رفت که حالا چرا کرج؟! :" تو چرا مادرت را در تهران نگه نداشتی که ما هم از او مراقبت کنیم. حالا با این فاصلهی دور ما چطوری به دیدنش بیاییم؟
به نزدیک ترین فامیل مادرم گفتم شما به تنهایی و در آپارتمان خیلی بزرگی زندگی میکنید اگر شما بخواهید مادرم پیش شما زندگی کند و من هم یک پرستار 24 ساعته استخدام میکنم و حقوقش را میدهم تا از هر دوی شما مراقبت کند. ایشان اما با وجودی که پس از ما فرزندان نزدیک ترین نسبت را با مادرمان دارد، نپذیرفت و گفت:"به خدا من دق میکنم."
این دسته از فامیل به ایراد گرفتنهایشان ادامه دادند. من گفتم: آخر من واقع بین هستم و تصمیم منطقی گرفتم ونه احساسی...شما که اینقدر میگویید که اگه مادرم در تهران بود به او سر میزدید پس چرا به آن یکی فامیل پیر و بزرگترما که دریایی از محبت است و او هم ساکن تهران هست هیچوقت سر نمی زنید؟ در حالیکه همه میدانیم که او چشمانش به در خشک شده است."
من که ساکن دانمارک هستم و در آن کشور زندگی میکنم به مراتب بیشتر از شما ها به دیدار آن عزیز میروم.
گفتم: شما که میگویید مادرمن برایتان خیلی عزیز است پس چرا زمانیکه او در اکباتان یا در جردن زتندگی میکرد سری نمیزدید؟ مادر من گرفتار ناخوشی خیلی بدی شده و به آرامش احتیاج دارد و نه به شعار.
من یک دختر و یک پسر در دانمارک دارم که هر دو ازدواج کردهاند. من سه نوهی بین دو تا شش سال دارم و دیوانهوار دوستشان دارم. به دختر و پسرم تلفن کردم و آنها را از وخامت حال مادرم مطلع کرده و به هر دو گفتم که من در شرایط خیلی سختی هستم و امیدوارم که مرا درک کنید؛ نبودن من پیش شما عزیزان تنها به دلیل مادربیمارم هست که به کمک شبانهروزی من احتیاج دارد و برای همین هم من زندگی در دانمارک را در حال حاضر به تعلیق در آوردم و فعلا شبانه روز پیش او هستم و همیشه هم در فکر شما عزیزانم هستم و دلم برای تک تک شما ها تنگ شده است.
فرزندان من برای مادر بزرگشان آرزوی سلامت و از من هم تشکر کردند که مراقب مادر بزرگشان هستم و به این ترتیب هر دو با خانواده هایشان پشتیبان من شدند.
در همان روزها مطلبی شنیدم که همه ی روان مرا بهم ریخت. خواهرم که از امریکا زنگ زده بود گفت که افرادی از همین فامیل پر مدعا به او گفته اند که من مادرم را به کرج بردم تا در آنجا او را سر به نیست کنم. من بینهایت عصبانی شده و تلفنی به حرف آنان اعتراض کردم اما منکر شدند و گفتند:" ما چنین حرفی را نزده ایم ، چه کسی به تو گفته!"
گفتم خواهرم که هیچوقت هم دروغ نمیگوید این حرف را به من زده و آنها باز انکار کردند.
ته دلم آرزو کردم کاش بچههای آنها هم مثل من از مادرشان در روز های ناخوشی اش پرستاری و نگهداری کنند.
خلاصه که من تقریبا شش ماه پیش و بدون توجه به اعتراض فامیل نزدیک تقریبا همیشه غایب به اتفاق مادرم به کرج نقل مکان کردیم.
پس از استقرار ما در کرج و پس ار گذشت بیش از دو ماه و نیم فامیل غایب و پرمدعا به دیدن مادرم آمدند من باز به حرفشان اعتراض کردم و آنها هم باز نفی کردند. و در تمام مدت دیدارهم نارضایتی خودشان را از تصمیم من بارها اعلام کردند. گفتم اینکه میگویید راه دور است بهانهای بیش نیست هر کدام از شما خواستید ساعت 11 شب تشریف بیاورید و هر چند روز هم که میخواهید اینجا پیش مادرم بمانید و سپس باز 11 شب به تهران برگردید گفتم مادرم نتوانست ده روزی حمام برود و من بارها و بارها تلفنی به شما ها گفتم پس چرا کمک نکردید؟! خود را به نشنیدن زدند و جوابی ندادند.
آن ها در طول این پنج ماه بیشتر از سه ماه است که به دیدار مادرم نیامدند.
من در کرج پرستار نیمه وقتی را استخدام کرده بودم و او همه روزه از ساعت 9 تا 14 برای کمک به مادرم میامد و هیچ مشکلی نبود و مادرم محل جدید زندگیش را پسندیده بود و هر دوی ما از زندگی در آرامشی که فراهم کرده بودم بینهایت لذت میبردیم و من هم همیشه دعا میکردم که حال مادرم بهتر بشود.
مادرم به اتفاق پرستار همه روزه به پارک زیبای مجتمع مسکونی که در آن زندگی میکنیم میرفتند و یکی دو ساعتی را در محوطه پارک خانه میگذرانیدند و لذت میبردند و من همه روزه از پنجره به مادرم در پارک نگاه و خدا را شکر میکردم.
از مهر ماه 1396 تا اوایل اسفند ماه همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و در این مدت من فقط 20 روز به دانمارک رفته بودم که در آن بیست روز هم برادرم از دانمارک جایگزین من شده بود.
اما روزهای خوش دوامی نداشت و از اواخر بهمن گذشته مشکلات جدیدی خود را نشان دادند و در همین روزها بود که متاسفانه مادر من کنترل ادرار و مدفوع را از دست داد و من با مشکل بسیار حادی روبرو شدم. مادر که مشکل را متوجه شد کلی از اعتماد به نفس خود را از دست داد.
پس از آنکه مادرم به این مشکل برخورد خانم پرستاری که همه روزه کمک میکرد از کارش استعفا کرد و رفت. و من بلافاصله و در همان روز از طریق شرکت استخدامی خانم دیگری را برای پرستاری شبانه روزی مادرم استخدام کردم.
حالا دیگر مادر من همه روزه باید از پوشک استفاده میکرد و مشکل اساسی این بود که او مدام به توالت میرفت و سعی میکرد تا پوشاک خود را بکند و همین باعث شد که خانم استخدامی جدید هم اعلام کند که تمایل زیادی برای کار ندارد و بزودی سر کار نخواهد آمد. من از او خواهش کردم که او یک هفته ای را تحمل کند از طرفی دیگر هم این فکر که نکند تمیزی در خانه از بین برود فکر مرا حسابی ناراحت میکرد.
جرقه خانه سالمندان
برای اولین بار که به خانه ی سالمندان فکر کردم خیلی ناراحت شدم و این برای آن بود که خیلیها در ایران در مورد خانه ی سالمندان بد میگفتند.
من آن روزها همه روزه سوار آژانس میشدم و به دنبال خانهی سالمندان خوب میگشتم.
در این قسمت اما خانههای سالمندان فراوانی هست و نزدیک ترین آن ها بیشتر از یک کیلومتر با منزل ما فاصله نداشت ولی آنجا خانهی سالمندان ایده آل من نبود. پس از گذشت 4 روزمن بیشتر از 15 خانهی سالمندان دیده و شاهد بودم که بیش از صد نفر انسان زحمت کش و فرهیخته داخل آن خانههای سالمندان زحمات فراوانی میکشند. در خاتمه من خانهی سالمندان " ..." را انتخاب کردم.
بین خانهی ما و آنجا تقریبا بین 45 دقیقه تا یکساعت فاصله بود و من قصد داشتم که همه روزه به دیدن مادرم بروم ولی فاصله مطرح نبود و کیفیت کار با سالمندان مهم بود. من نحوه ی کار آنان را خیلی پسندیدم و پس از عنوان کردن مشکلات مادرم با مدیر آنجا به توافق رسیدم که مادرم را به آن خانهی سالمندان ببرم.
من مادرم را در یک روز پنجشنبه به آنجا بردم. آنروز برای من روز خیلی سختی بود ولی من ناگزیر به انجام بودم و هیچ راه دیگری نداشتم.
روز بعدش جمعه با غمگینی به دیدن مادرم رفتم. مادر مهربانی که یک عمر زحمت مرا کشیده و غصه ی مرا خورده بود.
من از همان لحظه که مادرم را تحویل خانهی سالمندان داده بودم با خودم بسیار کلنجار رفته و در ضمن دلتنگ و دلواپس او بودم؛ اما وقتی او را در خانهی سالمندان دیدم و دستش را بوسیدم و از او سوال کردم که "ماما" حال شما خوبه؟ از اینجا راضی هستی؟ مادرم لبخندی زده و گفت آره اینجا خیلی خوبه.
باورم نمیشد فقط یکروز گذشته بود. مادرم خودش را با شرایط جدید تطبیق داده و از آن جا خیلی راضی بود. خیلی خوشحال شدم و پرسیدم آدمهایی که اینجا کار میکنند چی؟ گفت خوبن.
از او پرسیدم غذا خوردی گفت بله.
از کیفیت غذا سوال کردم و مادرم باز هم احساس رضایت کرد.
من بینهایت خوشحال به خانه برگشتم. من به نوعی آرامش رسیده بودم و وقتی فکرش را کردم متوجه شدم که امکانات خانهی سالمندان باعث آرامش خاطر مادر من شده است. چونکه در آن خانهی سالمندان هفتهای یکبار دکتر یکایک سالمندان را چک میکرد. غذایش آماده بود. داروهایش را به موقع به او میدادند و دیگر مشکلی هم به اسم مشکل پوشک در کار نبود چرا که همهی کارمندان به این امورآشنا بودند. و پس از مدتی فکر دلیل اساسی آرامش مادرم را متوجه شدم و آن این بود که در خانهی سالمندان پر بود از افراد مسن و همین باعث میشد که همهی پیرها در خانهی سالمندان از تنهایی بیرون بیایند.
یکی دو هفته خیلی خوشحال هر روز به دیدن مادرم میرفتم و همه چیز خیلی بهتر از خانه شده بود. خانهی ما که مادرم در آن هیچیک از هم سنوسالهای خودش را نمیدید و سعی در کندن پوشاکش داشت.
در این فاصله من برادر و خواهرم را در جریان اتفاقات قرار داده بودم و آن دو گفته بودند که چون من مسئولیت مادرم را قبول کردم خودم تصمیم میگیرم که از ماما چگونه و در کجا پرستاری شود.من به خواهر و برادرم گفته بودم که به خانه ی سالمندان رفتن مادرمان باعث نخواهد شد که من همه روزه به دیدنش نروم و من طبق قرار قبلی کماکان در ایران بوده و همه روزه از او دیدن خواهم کرد. همه چیز به خوبی پیش میرفت و هر چه بیشتر میگذشت مادرم خودش را بیشتر و بیشتر با خانهی سالمندان تطبیق میداد.
تعدادی از فامیل و دوستانم به دیدن مادرم در خا نهی سالمندان آمدند و آنها هم مثل من هر چند همه غمگین از بیماری آلزایمرش اما در کل از خوبی حال مادرم در خانهی سالمندان ابراز رضایت میکردند. درعصر یکی از روزها مراسم جشن شب یلدا در خانهی سالمندان بود. در آن جشن خیلی به مادرم خوش گذشت او از موزیک زنده لذت برد و من طبق معمول کلی عکس و فیلم از مادر خوشحالم گرفتم تا هر شب عکسها و فیلمهای مادرم را ببینم و از خوشحالیش لذت ببرم.
در این جا لازم میدانم به مطلب مهمی اشاره کنم و آن بدبینی اکثر هموطنان در مورد خانه های سالمندان است. من مدعی نیستم که خانهی سالمندان مکانی بیعیب و نقص است؛ اما می دیدم که چقدر خانهی سالمندان برای مادر من مفید واقع شده بود و از این بدبینی افکار عمومی نسبت به این مکان تعجب میکردم.
چند هفته برهمین منوال گذشت تا اینکه باز آن گروه از فامیلهای نزدیک تقریبا همیشه غایب پس ازبیش از یکماه برای دیدن مادرم به خانهی سالمندان آمدند؛ آنها آخر وقت رسیدند ولی من هنوز آنجا بودم. همه با کلی اخم وارد شدند و به من طوری نگاه میکردند که گویا من بزرگترین اشتباه و ظلم را در حق مادرم کرده بودم. آنها دو ساعتی در خانهی سالمندان بودند و موقع رفتن بزرگترینشان حتی با من خداحافظی هم نکرد.
پس از یکی دو روز خواهرم از امریکا با من تماس گرفت و کاملا مشخص بود که او تحت تاثیر صحبت همان فامیل بود. او از امریکا و بدون آنکه امکان دیدن خانه ی سالمندان را داشته باشد گفت شما عکس ماما را در حالی که میخندد برای من میفرستید اما شنیدم حال او:" اون قدر ها هم در خانهی سالمندان خوب نیست و او از این بابت خیلی ناراحته."
کمی فکر کردم و گفتم ما دو برادر و یک خواهر هستیم و من به هیچکس دیگری اجازه نمیدهم که در مورد مادر ما تصمیم گیری کند. من بزرگترین فرزند هستم و این امکان را دارم که بگویم من تصمیم میگیرم مخصوصا در این شرایط که من مسئولیت مادرمان را پذیرفتم وهر روز به او سر میزنم.
اما به خواهرم گفتم با وجود این بنا را بر این بگذاریم که بین ما سه نفر، نظر اکثریت اجرا شود. خواهرم گفت با برادرم صحبت کرده و نتیجه را به من میگوید و پس از یکی دو روز او باز با من تماس گرفت و گفت با برادرمان حرف زده و نظر جمعی آن دو این است که من مادرمان را به خانه برگردانم. گفتم من فقط به یک شرط دو تا سه روزه پرستاری را شبانه روزی استخدام میکنم و مادرمان را دوباره به خانه برمیگردانم و شرط من این است که همه فامیل بدانند که من مخالف برگرداندن مادر به خانه هستم ولی چون تو وبرادرم گفتید این کار را انجام میدهم.
آخرین جشنی که مادرم شاد بود!
در روزهای بعد من به دنبال استخدام پرستار رفتم و دو روز قبل از آنکه مادرم را به خانه منتقل کنم وقتی که طبق روال همه روزه به دیدن مادرم به خانهی سالمندان رفتم در آنجا جشن تولد یکی از سالمندان بود. فامیل هایش کیک تولد آورده بودند واز "سی دی" موزیک شاد پخش میشد. مادرم که روی صندلی نشسته بود بسیار شاد بود و می خندید و من خوشبختانه از او در این لحظات شادش فیلم گرفتم.
پس از دو روز به قول فامیلهای نزدیک تقریبا همیشه غایب در تاریخ شانزدهم بهمن ماه 1396 مادرم را از تنهایی درآورده و متاسفانه او را به خانه برگردانم!
اما متاسفانه همانطور که پیشبینی میکردم بازگشت به خانه از خانهی سالمندان اصلا با روحیهی او سازگار نبود و برگشت به خانه به مادرم اصلا نساخت و بیشتر از سه روز طول نکشید که روی تخت دراز کشید و دیگر نتوانست از روی تخت بلند شود. در هفتههای اول چند بار تا مرز مرگ پیش رفت و من هر بار با غمی بزرگ و وحشت از دست دادن مادرم کاملا کلافه بودم ولی خوشبختانه برگشت و زنده ماند. اما متاسفانه بدن او خشک شد و زخم بسترهم گرفت و از آن وقت به بعد او دیگر نمیخندد و دیگر حرف هم نمیزند یعنی نمیتواند جملهبندی کند. او فقط گریه و آه و ناله میکند و من هم همه روزه بالای تخت مادرم گریه میکنم.
فامیلهای نزدیک تقریبا همیشه غایب به دیدن مادرم آمدند فیلم رقصیدن مادرم وتاریخ فیلمبرداریم را نشان آنها دادم و گفتم این فقط دو روز قبل از روزی است که من با آنکه مخالف بودم مجبور به آوردن مادرم شدم و او به این روز افتاد.
غمگین شدند ولی مطلق نه به اندازه ی من که مادرم به این روز افتاده.
به خودشان هم گفتم که آنها باعث شدند تا مادرم به این روز بیفتد.
آنان چند ساعتی بودند و به خانههای شان برگشتند و طبق معمول همیشه بیشتر به مادرم سر نمیزنند. انگاری آرزویشان این بود که مادرم از خانهی سالمندان به بیرون بیاید که مبادا... .
من این رنجنامه کاملا مستند را نوشتم تا تجربه تلخ خودم را با مخاطبان و خوانندگان در میان بگذارم و به آنها توصیه کنم قدر چیزهایی را که داریم بدانیم. از خانهی سالمندان فرار نکنیم در صورت ضرورت و نیاز نترسیم و از این مکان استفاده کنیم و مدیران و کارکنان آنجا را کمک کنیم تا اگر نقصی دارند بهتر بشوند نه اینکه از بیخ و بن نفیشان کنیم.
بعضی وقتها شرایط زندگی ایجاب میکند سالمندانمان را که نور چشممان و برکت خانه هایمان هستند، در این مکان نگهداری کنیم و این کار در صورت ضرورت نه تنها هیچ عیبی ندارد بلکه نوعی مسئولیت پذیری فرزندان نسبت به والدین سالخورده و بیمار و نیازمند مراقبت دایم پرستاران متخصص، است.
متاسفانه این تجربه تلخ و این بلا به سر مادر من آمد ولی امیدوارم انشاالله بر سر عزیزان شما نیاید.