امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - اسدالله اسدی :
چیزی به دست باقی نمانده است جز قلمی کهنه که آنهم آرام آرام
دارد باز می ایستد و خسته می شود از نوشتن ،گویی چشم به برف دارد واین سپیدی سرابی
چشم آزار .
شعر و خاطره و ترانه و گاهی هم
سرک کشیدن به گذشته های دور ونزدیک که درد بی امانی دارد به دهلیزهای وجود و افسوسی جانکاه به داشته های وانهاده از سر بی
مهری ، و یا نمیدانم قدر ناشناسی و نبود حافظه ی تاریخی ، ویا هرچیزی دیگر که تاوانی
گران ، در رگ وپی زمانه ، نسل در نسل روان
کرد و در فراز و فرودی ، درد آور ، راه بگشود به پیکره ی نا توان و بجا مانده از روزگاران
، تا آنگاه که بر زبان زیبای رند غزل ، واگویه
شد که : ,, یاد باد آن روزگاران یاد باد ,,
و اکنون در یادها ، رقصان و چرخان
چگونه ایم به آرزوها !؟ بدانگونه که مولانا بگوید :
این نفس آن پرده را از سرگرفت
ما بسر رقصان چو برکاغذ قلم
آری قلم که نچرخد ذهن وزبان هم
میمیرد . تازگی ها ونواندیشی ها لخته وماسیده
می شوند به حسرتی تازه و انباشته بر آنچه از پیش مانده بود به دردی دیگر وزخمی عمیق
و کاری و تازه ،
و در خیال ، مولوی وار بگنجد
که :
سر ننهی جز به اشارات دل
برورق عشق ازل چون قلم
وبه وادی تنهایی به ناله وخاموشی
،
که عشق چه غریب افتاده است تا
نشكافد قلم را به روی گشودن ، گرچه همیشه بود ، و روز چه زود گذشت تا شب برآید وگرفتاری به کسادِآگاهی .کسی هست و
این کِلک کهنه ، هردو پژمرده واما دل به امیّد روانی وبازیابی توش وتوانی دوباره ،
تا نانوشته ها ، از نه توهای به غم نشسته ی ذهن برآیند و بال بگشایند ،
آنگونه که سروده شد :
,, از کف
خیابان های گرم ،
بر آسفالت
که سپیدی دارد باخود ,,
نه دلی بلرزد ونه قلمی بیفتد،
قامت برکشند به بلندای سپیدار ها درپسین های شادی و لبخند ،
لبخندی زیبا برلبان به یادگار، گل های سرخ وسپید وسبز ،
که در غزلی عاشقانه آمده است :
,,عاشقم تا به بهار گل سرخ
بیقرارم ز قرار گل سرخ ,,
و قلم که همیشه عاشق بوده است
به نوشتن ،و هم اکنون هم ، که نوشت و نوشت ، خم شد اما نشکست ، تامگر بماند به تراوشی
تازه .
و گاه به گونه ای نا روا ، از
بکارگیری کاربردی نا بجا ، خون می گریست که
چرا ، در لابلای انگشتان و ابزار تنبیه ؟. و آنچه رفته است بدان گونه که گفته شد :
سعدی قلم بسختی رفتست ونیکبختی
پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضارا
ویا معترض به قدوقامت وترکیبی
و اما کاهل و سست
.
که حافظ بدان آگاهی می دهد
,,هر کو
نکند فهمی زین کِلک خیال انگیز
نقشش بحرام ار خود صورتگرچین
باشد,,
و در دنباله و به همراهی زبان
به زمزمه ای که :
گوش هایم
و قلم
که هی نق می زند
عقیلی نسوخته
بنویس
آب از آب تکان نمی خورد
هادی را در دل
منابر ،
و درختان گردو
خفقان معابرند ،
سپیدار ها
در حافظه ی تلخ دیرباز
کلافگی پلک را ،
میان این همه رنگ
چاه و نهنگ
و شاید معجزتی .