شوشان - صالح البوغبیش فعال اجتماعی :
من چگونه این رودخانه ات را پر کنم ؟
چگونه آب را به نهرهای خشکیده ی نخلستانت برسانم ؟ تو ای تشنه ، ای جان سوخته شادگانم. ای که این جوی آلوده از قلبت می گذرد.
می دانم تشنه ای اما...
اما این دریا را درکوزه نمی توان کرد .توقع داری چند جرعه سیرابت کند ؟
تو تشنه ای ، تو نالان و گریانی ، تو بی کسی! گر از دریا برای لبان تشنه ات آب بیاورم درحقت خیانت کردم ؛ تو از ته آب نمی خواهی چرا که شرافت و آبرو داری ، تو از بالا منتظر فرج هستی !
شادگان شرمنده ام !
من هم منتظر فرج هستم شاید آن فرج نزدیک باشد ترسم از آن است که به درازا بکشد و من نباشم.
شادگان من، گر فرج آمد و من نباشم قطره ای آب بر قبرم بریز و یادم کن ! به پرونده ی اعمالم شک دارم.
می دانم آن روز در عالم برزخ به حکم بی لطفی به مرامت در آتش خواهم بود .گر فرج آمد از آن قطره آب بی بهره ام نگذار تا آتش جهنم، فردوسم شود.
شادگانم عمر من هم چون عمرتو همه ناله ناله برباد می رود؛ 35 سال جرعه جرعه برآب می شود .شادگان من، گر برای زباله دانی رودخانه ات دلت کباب است ،دل من برای گرسنه خوابیدن یتیمانت نالان است ، برای هجران مردمانت کرخ وبی حس است، برای آوارگی جوانانت جهت زنده ماندن به جاهای دور افسرده است، برای کشاورزانت کبود وگریان است .
دلم درعطش سوزان تو می جوشد ،می گدازد ،چقدر دلم می خواست برسر و روی تافته از آتشتت ،بر لبهای کبودت ،برجگر سوخته درعطشت ، جرعه ای خوشگوار از آبهای شفاف و زلال پشت سد مارون و... بپاشم تانمیری ،تابرای من بمانی ،ای که تمام زندگی منی ،بودن در تو ای شادگان من حیات و شرف من است .
شرمنده ام ای شادگان محروم، دلیل وحشی قلمداد کردنت فقط بخاطر وجود من است شادگانم ....
دوست تشنه ی من ،من هم خسته وکوفته از بی لطفی ها ،از بی مهری ها و از چاپلوسی ها به ستوه آمده است.
من راببخش ...
حلالم کن ...
تو شریفی ، تو بی گناهی، لیکن من ...!
ای تشنه ی عزیز من
ایمان مجروح من
من ازچشم های معصوم تو که درسراب سوخته ی بی آبی و بی لطفی ها ،سال هاست به امیدی بر من و دستهای تهی و آواره ی من خیره مانده اند شرم دارم .
شادگان من، شرمنده ام
عمرم همه درنالیدن برباد رفت و زندگی ام همه درجرعه ی نوشیدن بر آب ! و اکنون بر یم یاس و نا امیدی ندای فنا می کند.
به جای امید شادگان، من هم مقهورم !
بتم شکسته ،نور برجم خاموش ، مناره ی معبدم دود زده ،پریشانم و احساس دیوانگی دارم. آرزوی مرگ و فنا می کنم ،از زندگی درمیان مردمی که به تو رحم نمی کنند و به ناچیز ، تو را فروشانند بی زارم .
تاب هجران تو را هم ندارم .
انگار افسانه ی عمر من به پایان رسیده است. واحساس می کنم که این آخرین منزل است. دیگر نه جود و کرم معنا دارد ؛ نه به آوای سوزناک یتیمان گوش داده می شود،نه به ندای محرومیت لبیک گفته می شود .
بله آرامگاه جاوید من است و درد سکوت همنشین جاودانه ی من ...
می دانم جان تو از تیرها و صدای نحس تیراندازی های شبانه که خلوت و عزلت تو را هم بریده به لب آمده .
من از سکوت نافرجام اعیان و اشرافت و آنان که ادعای معرفت می کنند آه و ناله در دلم دارم .
من از آن فخر فروشان شکم گنده ، که هر روز برای فلان و بهمان سفره چرب و نرم می اندازند بی زارم ...
من از آن همه ریا و نفاق و بله چشم قربان ضعیف النفس ها در دل، هزاران آه و درد دارم .
شادگانم تو در غم تنها نیستی ،دلم از نامردمی ها و محنت هایت عریان و گریان است.