علمدار متولی
پدر صبح علی الطلوع بر قاطر جل نهاد و سوار شد و رفت پازنون*؛ گفت که می رود از مهندس افرنگ بشکه خالی نفت بگیرد. چند روز قبل به عمو رو انداخته بود که یکی از بشکه های خالی گوشه حیاطش را بدهد برای ذخیره سوخت زمستان، عمو گفته بود چند روزی صبر کن از شرکت یکی برات دست و پا می کنم! پدر زیر لب غریده بود: تو زحمت مکش، مَر خوم چلاغم؟
سال دوم-سوم سهمیه بندی سوخت بود و در زمستان زمهریر آن سال ها، نفتِ سفید حکم کیمیا داشت. سوخت را تعاونی روستایی توزیع می کرد و هر ماه به هر خانوار چند گالن می رسید که باید ذخیره می شد برای فصل سرد. جنگِ ظهر بود که پدر شادمانه برگشت و قاطر را به تقلا از چارچوب در عبور داد و در میانه سرا گره وریس** را جوری کشید که دو بشکه خالی نفت با صدای آسمان گرمبه ای روی ریگ های کف حیاط ولو شوند. به عمد، آنگونه که صدا به گوش همسایه دیوار به دیوار برسد! و بعد لیوان روئین آب یخ را یک نفس سرکشید و خنده ای از لا به لای دندان های سفید و چشم های مست میشی اش نثار مادر کرد: ئینم درام نفتی!! و بعد آن یکی بشکه ی نیم سوخته را که بی در بود، به لگدی تُر داد سمت من و گفت: پر آبش کن!
آن بشکه بی در، آن سال استخر کامروایی من و بچه های قد و نیم قد همسایه بود در ظهرهای شرجی بی برق! اکنون بیش و کم چهل سال از آن روزها می گذرد، افرنگ به امریکا کوچیده، پدر در سینه قبرستان امامزاده ابوذر*** آرمیده و مادر که پیش از او مجاور بقعه مرگ شده بود، در آن جهان، جام زرین شراب طهور به او پیشکش می کند (از نگاه من)، آن خانه و خاطراتش به تاراج زمان رفته و من در آستانه میانسالی دلتنگ روزهای کودکی ام و آبتنی در بشکه های خالی نفت... هنوز بوی زنگار آن آب زنگ آلود در شامه ام باقی است.
توضیح:
عکس تزیینی و اسامی غیر واقعی است.
پازنون: پازنان نام میدانی و اقلیمی نفتی در حد واسط آغاجاری، بهبهان و گچساران
وریس: طنابی بافته از موی بز به پهنای سه یا چهار انگشت که برای بستن بارهای حجیم روی چاروا استفاده می شود.
امامزاده ابوذر: بقعه ای متبرک در زیدون بهبهان که علاوه بر ساکنان منطقه، از بین اهالی کهگیلویه نیز زایران بسیار دارد.