شوشان - آرش قلعه گلاب
ایوان گنچارف نویسندهی شهیر روس در قرن نوزدهم و خالق شخصیت « ایلیا ایلیچ آبلوموف» با انتشار رمان بزرگ و درخور ستایش خود با نام « آبلوموف»، به تأسی از طبقهیی آسوده طلب و تن آسا در اجتماع و فرهنگ و سیاست روسیهی قرن نوزدهم، توانست اندیشهیی را در سرزمین تزارها بنیان نهد که بعدها مرزهای کشورش را درنوردید و به « آبلوموفیسم » در جهان شهره گشت. به واقع، آبلوموف هجویست دربارهی اشراف قرن نوزدهم روسیه که زندگی را با تنپروری و خمودگی میگذاراندند. رمان گنچاروف در روسیه بسیار مورد
توجه مردم و منتقدان ادبی قرار گرفت. تولستوی آن را شاهکار بزرگ ادبی نامید و داستایفسکی زادهی ذهنی سرشار خواندش و لنین (ضمن نطقی در ۱۹۲2) گفت: « روسیه سه انقلاب را از سر گذرانده است، اما هنوز آبلوموفها باقی ماندهاند »، منظور وی این بود که روحیهی تنبلی و کرختی چنان با طبع و
سرشت برخی از افراد، حتی افراد روشنفکر و فرهیخته، عجین شدهاست که انقلاب هم نتوانسته آن را ریشهکن کند .
به تأسی از گفتار لنین دربارهی گنچارف و شخصیت محوری رمانش آبلوموف، شاید ما نیز بتوانیم ادعا کنیم که بعد از گذشت سه انقلاب بزرگ کشورمان؛ انقلاب مشروطیت، ملی شدن صنعت نفت و انقلاب سال پنجاه وهفت( به تقریب دریک صد سال اخیر) روح و شبح «افخمیسم»، همچنان بر فراز جسم و جان و روح و روانِ هنرمندان و روشنفکران این سرزمین در پرواز است. اما « افخمیسم » دقیقن چیست و چه ویژگیهایی دارد. افخمیسم، نوع و گونهیی هنرمند است. ولی در عالم واقع، هنرش در مردرندی است و نه در هنرمندی. جان و جهانش «کاکا رستم» است ولی دوست دارد خودش را در نقش «داشآکل« جا بزند. همیشه منتظر است، منتظر است تا مدیران سینما، فیلنامهیی را از سر ِ بیشعوری و عناد، از بزرگی بگیرند .دوست دارد جهان پهلوان باشد اما «کوچکقهرمان» هیچ کوچهیی در ایران نیست. کراوات نمیزند اما برای تازه کردن آب وهوا و پر کردن ریههایش از هوای سالم، چند سالی میرود در سرزمین کراواتیها برای خودش کیف میکند. سفارش پذیر است. فرقی نمیکند برایش که از کی و کی و کجا
سفارش بپذیرد. حالا اسمش « صداوسیما » هم باشد زیاد مهم نیست. البته گاهی صداست، گاهی سیما و گاهی نامش هم سینماست. دوست دارد دیده شود، حتی اگر آنجا مجلس باشد. گاه با کرّوبیان و فرشتگان محشور است و بعد از مدتی یادش
میرود که اصلن فرشته و حامیاش در حصر است. یک افخمیست هیچ گاه در برابر باد نمیایستد. همیشه منتظر وزیدن باد است. تنها برایش سال و ساعت و ثانیهی وزیدن باد است که اهمیت دارد. فرقی هم نمیکند که باد صبا باشد یا بادهای صدوبیست روزهی سیستان. اساس برایش همان ارتزاق از باد است. گاهی سرکی هم به ادبیات میکشد. افخم است دیگر، دوست دارد دیده شود. یک سلاح عهد بوقی هم دارد که از قرون میانه، اجدادش نسل به نسل به ارث بردهاند و حال به او رسیده است. اسمش « انگ » است. البته وقتی میرود به سرزمین کراواتیها تا آب و هوا تازه کند، این سلاح عهد بوقی را با خودش نمیبرد. ولی هنوز در این جا بعضی وقتها که باد برایش موافق بوزد، از سلاحش استفاده میکند و سعی میکند همچون « سانچو پانزا » با سلاح انگیاش ( بدون حرف «گ»هم میتونید بخوانید) یک نفر را از قلهی ادبیات ایران به
زیر کشد. افخم در تازهترین اظهارات انگیاش رفته است سراغ صادق هدایت و به کمک سیمای میلی و با همدستی شخصی به نام تبانی، قصد نموده تا افکار عمومی را نسبت به هدایت ادبیات ایران بد بین کند. ولی افخم نمیداند که دیگر نه خودش اعتباری دارد، نه سیمایش و نه سلاحش. اما روشنفکران و مردم
ایران بعد از گذشت یک قرن حالا دیگر یک کلمهی ترکیبی را خوب میشناسند و هرگز فراموش نخواهند کرد. و آن، واژهی ملوّن « افخمیسم» در فرهنگ و هنر و ادبیات ماست.