شوشان - فاضل خمیسی:
نمیدونم چه بدی از کتابهای درس دیده بودیم ، یا چه خاطرات زجر آوری را تداعی میکردند که بلافاصله بعد از اینکه قبول میشدیم آنها را پاره میکردیم و به سراغ سینی های فروش خنجر واری یا سرتاسری می رفتیم ، بعضی از بچه ها که میتوانستند شناسنامه اشان را از خانواده بگیرند، با امانت دادن آن به بابا غلوم که کارگاه بستنی سازی یخی داشت ، میتوانستند با تحویل گرفتن یک جعبه فیبری که آنموقع فشفش گفته میشد ،با فروش بستنی یخی نارنجی و قهوه ای برای خود کسب و کار راه می انداختند، ماهایی که نمیدانستیم شناسنامه داریم یا نه ، و بابا غلوم ما را به رسمیت نمیشناخت ، مجبور بودیم ، بصورت نقد کار کنیم!!
چون دو تومان سال ۵۲ برای منه کلاس دوم ابتدایی نمیتوانست ، کار و کاسبی بستنی فروشی ایجاد کند ، رو به فروش خنجر واری و سرتاسری آوردم ، خنجری واری بیشتر شکل ماهی و خنجر و شکلهای ساده ی دیگری داشت که یک پوسته تقریبا نرم داشته و درونش آب و شکر بود که به آن میگفتیم عسل!!
هر کدام از خنجر واری ها را یک ریال میخردیم و دو زار(ریال) میفروختیم ، بعضی موقع ها از ظهر تا غروب و چرخیدن در کوچه ها و داد زدن برای فروش خنجرواری ده ریالی سود نصیبمان میشد، نمیدانید با فروش هر عدد چگونه بقیه را روی سینی میچیدیم ، یه روز اومدم تمام نفع و سرمایه ام که حدود ۵ تومان میشد را خنجر واری خریدم ! اما نمیدانم بورس تغییر کرده بود ، یا توی پرداخت وجوهات شرعی ناشی از سود، مشکل داشتم ، که تا شب بیشتر از دو تومان نفروختم ، بقیه خنجرواری ها را مجبور شدم مثل گوشت یخ زده های امروزی که چاره ای غیر از توزیع آن ندارند ،بین خواهر و برادرانم تقسیم کنم و خودم را دست و دلباز معرفی کنم ، اما راستش را بخواهید احساس میکردم رو به ورشکستی ام !! فقط خودم میدونستم اون خنجرواری ها چقدر آفتاب خورده اند، خلاصه،فردا صبح بعد از نان و چای تلخ تو کوچه مرتضای کلاس چهارمی را دیدم که کارش فروش سرتاسری بود ، سرتاسری مثل زولبیای بزرگی بود ، که در سینی قرار داده میشد و مشتری با پرداخت معمولا دو زار (ریال) نوک سرتاسر ی را میگرفت و بلند میکرد ، هر کجا حلقه سرتاسری میشکست معامله تمام میشد ، معمولا مرتضی از عنوان شانس استفاده میکرد و میگفت شانسش تا اینجا بود ، بخاطر همین موضوع بیشتر مشتری ها که غالباً کم سال بودند ، وقتی نوک سرتاسری را میگرفتند صلوات میفرستادند تا سرتاسری بیشتری بردارند اما سرتاسری گوشش بدهکار نبود و زود میشکست ! و مرتضی سود خوبی از فروش سرتاسر ی داشت.
اکنون دیگر سعادت را یافته بودم فروش سرتاسری!!
از فردا دو تومان سرتاسری خریدم ، هنوز کوچه اول را طی نکرده بودم که پسری حدود ۱۴ ساله مشتری و اولین دشتم شد،
پسر ۱۴ ساله با پرداخت ۲ ریال تقریبا بیشتر از نصف سرتاسری را برداشت ! اگر سینی را محکم تکان نداده بودم ، شاید همه سرتاسری را میبرد ، با گفتن اینکه تقلب کرده و تهدید و فحش ازش خواستم سرتاسری را برگرداند و دو زارش را بگیرد ، خلاصه اون روز پول خود سرتاسر ی هم در نیامد ، شدیداً دنبال کسب و کار دیگری بودم ، مرتضی بچه مودبی بود . بعد از فروش سرتاسری بیشتر اوقات دم در خانه اشان می نشست و توی بازی بچه های کوچه شرکت نمیکرد ، با خودم کلنجار رفتم ، دل به دریا زدم ؛ با خودم گفتم ، حتما چون مرتضی بچه خوبی است ، خدا به او کمک میکند و سرتاسری را زود میشکند :،
- مرتضی باز هم ضرر کردم !، میخواستم برای مدرسه لباس بخرم ، اما همه اش ضرر !! آنوقت جریان پسر چهارده ساله و شکستن سرتاسری را گفتم.
⁃ مرتضی مثل آدمای بزرگ نگاهی به من کرد گفت: صلوات فرستادی.
⁃ بخدا ۱۴ بار .
⁃ حتماً سینی ات کوچک بود؟
⁃ نه متوسط بود ، از منزل دایی ام امانت گرفتم . یهو احساس کردم مرتضی مسخره ام می کند. کودکانه و واقعی عصبی شدم.
مرتضی باهوش بود ، زیرا فهمید ممکن است بدون دلیل گلاویز شویم . پس وارد معامله شد. بلافاصله گفت : یه تومن میگیره راز شکستن سرتاسری را میگه !
بعد از کلی بحث به پنج زار راضی شد .
پول را نقداً گرفت و راز را گفت:
سوزن راز موضوع است!
⁃ من که با سن کمم خوب روپایی میزدم ، منظورش را نگرفتم ، آخر با سوزن چطوری؟
مرتضی که دیگر باید راز را میگفت ، ادامه داد:
⁃ ببین با نوک سوزن به فاصله ها راکوچک و متوسط بگیر و سوراخی در رشته سرتاسری بنداز ، بطوریکه نشکند و دیده نشه! اونوقت هر کی نوک سرتاسری را بلند کند ، تا اون جای سوزن میشکنه و تو کلی سود میکنی!
⁃ اما مرتضی ! اینکه تقلبه و خدا خوشش نمیاد.
⁃ نگران نباش ! تو وقتی سرتاسر ی را بلند میکنند ، صلوات بفرست و به سمت سرتاسری فوت کن ، حلال میشه..
سرتاسری سود خوبی داشت ، بیشتر همسایه ها می گفتند، مرتضی یه چیزی میشه ، آخه او بچه خوب و مودبی است ،