شوشان - فاضل خمیسی : هنوز غروب کامل نشده بود ، میدانست بعضی از پرندگان با تاریک شدن هوا مسیر خانه را گم و سعی میکنند هر طور شده قبل از سیاهی شب به آشیانه خود بازگردند ، همانطور که با نگاه آسمان را بدنبال پرندگان ِ نگران می کاوید ، سرش را به سمت غرب و محل فرود خورشید چرخاند ، زمان زیادی نمانده بود .
مجدداً سر و چشمانش به جستجو در آسمانی که اکنون به سیاهی میزد ، چرخاند ، همیشه منتظر بود پرنده ای ازآسمان جلوی پایش بیافتد !
اما گویا این اتفاق محال بود ، حس متضادی به او میگفت در پرواز زمان میایستد و عمر در هنگام بال زدن جاودانه و سقوط بی معناست.
گردنش درد گرفت ! صدای پارس سگی او را از خیال جاودان بودن پرنده خارج کرد ، اصلا به یاد نداشت پیری پرنده ای را دیده باشد ، !! پرنده های قفسی زود میمیرند و پرنده هایی که قابل نگهداری در قفس نیستند همین که به وزن مناسبی برسند مزه دهان میگردند ، طول زندگی و زمان برای پرندگان معیار زندگی نیست این وزن آنهاست که سرنوشتشان را تعیین میکند ...
سگ رفته بود ، حالا همه چی مهیا بود که به زمان کودکی برگردد ، نه سگی مزاحم بود نه بوق ماشینی !
برای هر پانزده جوجه اش اسم گذاشته بود، علیرغم گریه و زاری کودکانه اش نتوانسته بود مانع سر بریدن مرغ مادر شود ، آنشب شام ،مرغ بریانی داشتند ، گویا از شهر برای خواهرش خواستگار آمده بود ، شام نخورد ! فکر کرد اگر بخورد به جوجه هایش خیانت کرده و او هم در قتل مادرشان شریک است !
هوا تاریکتر شده بود ، باید به خانه باز میگشت اما اینبار با خود گفت ؛ کمی بیشتر بایستم شاید پرنده ای از آسمان جلوی پایم بیافتد و لازم است کمکش کنم.
خاطرات خانه ی کودکی اش دوباره و اینبار با وضوح بیشتری به سراغش آمد ؛
از مادرش قول مردانه گرفته بود که بگذارد ، خود ،جوجه های بی مادر را بزرگ و برایشان مادری کند ، ؛ بال سیاه ، نوک قهوه ای ، دم طلایی، و ... نامهای جوجه هایی بوده که اکنون از دیگر جوجه مرغ ها بزرگتر و پر گوشت تر شده بودند ، تیماری و مواظبت از مرغکان باعث شده بود آنها سریعتر رشد کنند ، احساسی به او میگفت پدرش منتظر زمان مناسبی است که سر همه آنها را ببرد ، آرزو میکرد جوجه هایش هیچوقت بزرگ نشوند و در همان حد جوجه گی خود می ماندند تا او اینقدر دلهره نداشته باشد .
اون روز ظهرانه بود ، عصری که از مدرسه به خانه وارد شد ، حیاط خانه خالی از جوجه مرغ هایش و در عوض مملو از آدمهایی بود که هیچکدامشان را نمی شناخت و نام هیچ یک از آنها را نمیدانست ... ، نگرانی اش بیخود نبود ، با جوجه هایش آنقدر مهربان بود که آنها با دیدن آدمها فرار نمیکردند ! حتماً پدرش برای گرفتن و ذبح آنها بجز حرکت دادن کارد و بسم الله کردن زحمتی نکشیده بود ، بخودش گفت ای کاش کاری میکردم که جوجه هایم از آدمها میترسیدند ، اما کار از کار گذشته بود .
از پرهای ریخته شده در سطل بزرگ زباله که در انتهای حیاط بزرگ خانه اشان قرار داشت پرهای دم طلایی میدرخشید شاید هم او تصور میکرد پرها میدرخشند ، پرهای اینطرف سطل یقینا مال پر سیاه بودند و ...کیف مدرسه خیلی روی دوشش سنگینی میکرد ! ای کاش اون روز به مدرسه نرفته بود ،بغض کرد ! حالا چرا برای شام عروسی باید این زبان بسته ها را سر ببرند !! مگر داماد چه سگی است که باید تمام جوجه مرغ ها بخاطرش سربریده شوند...
با دست پرها را جدا ، جدا میکرد ، اما هرچه کرد نتوانست پرهای زنبق را پیدا کند ، از همان اول این جوجه مرغ فضول بود .. حتماً پرهایش با سایر پرها قاطی شده بود .
دوباره پارس سگی او را از دوران زندگی با جوجه هایش بیرون کشید ، احساس کرد یک گریه همراه با فریاد به کودکی اش و آن روز عروسی بدهکار است !