شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
دستانش سوراخ ، سوراخ و رنگ صورتش به خاکستری مایل به بیرنگی بود ،کک ، مک های تیره روی صورتش نشان میداد که حالش هیچ خوب نیست. وقتی سر صحبت را با او باز کردم ، عصبانیت و خشم از اطرافیان اولین واکنشش به محیط بود.
از آن بعدازظهر حدود شش سال میگذرد ، اما خاطره اش و حرفهایی که بزرگ تر از سنش می نمود گاه و وبیگاه مرا دلتنگ او می کند .
منزلمان نزدیک بیمارستان شفای گلستان و بعضی اوقات به بهانه دیداربا یکی از دوستان که بعنوان پزشک کشیک در بیمارستان مذکور مشغول شده بود ، به بخش بستری بیماران که غالبا وضعیت جسمی بدخیمی داشتند سر میزدم .
تعداد دیدارهایم با او بیشتر و بیشتر میشد ، میگفت خانواده اش دیگه از این همه بیا و بروی بیمارستان و بیماریش خسته شده و خودش هم دسته کمی از خانواده اش ندارد .
گاهی بیماری کبدی خودش را انکار و زمانی دیگر تسلیم واژه مرگ می شد ، وقتی به او میگفتم خوب میشی با جسارت تمام پاسخش این بود که : تو هم دروغ میگی !
در یکی از ملاقات هایم احساس کردم قوای جسمی اش رو به تحلیل و شاید این آخرین دیدارم با او باشه .
میدونستم قبل از بیماری خودش را برای کنکور آماده و اهل مطالعه بود و آرزو داشت نویسنده شود .
نمی دونم چرا اون روز برایش لاک ناخن خریده و دنبال بهانه ای بودم که آنرا به او بدهم . شاید علاقه دخترانم را به لاک دیده و فکر میکردم او هم از لاک ناخن خوشش میآید .
لاک را از جیب کتم در آورده و بهش گفتم که برای او و دخترام هر کدام یک لاک گرفتم ، خندید ! بجای تشکر گفت: عمو من از مرگ نمیترسم . فقط از تنهایی وحشت دارم و از اینکه دیگه نتونم برادر پنج ساله ام را ببینم از خدا هم عصبانی میشم !!
مثل اینکه به برادرش قول داده بود ، خوب میشه اما الان احساسش این نبود .
گفتم ؛ ناامید نباش ، تو خوب میشی ؛ بهتر از روز اول و خدا هم کمکت میکنه ، بهش گفتم همه ی این دردهایی که کشیدی و میکشی باعث میشن خدا با تو مهربانتر باشه .
اما او حرفای فلسفی تر از حرفهای عامیانه ام زد ، او گفت ؛ از خدا نمیترسد و دلیلی برای ترس نمی بیند و خدا هم دلیلی ندارد با او نامهربان باشد . تازه خدا چرا زورش و ابتلایش فقط برای بدبخت هاست ، ادامه بحث باعث ناراحتیش میشد و استرس برایش خوب نبود .. خواستم موضوع بحث را عوض کنم بخاطر همین از آخرین کتابی که خونده پرسیدم ؟ یادش نمیآمد ، اما بهم گفت : قو به عربی چی میشه؟
من و منی کردم ؛ میدونستم که «قو » تو خانواده مرغابی و غازها قابل تعریف است اما واقعاً نمیدونستم به زبان عربی نام قو چیست ، بخاطر اینکه سوال بی جواب نماند ؛ پاسخش دادم که فکر میکنم به عربی ، «بَشه» باشد . احساس کردم پاسخم قانعش نکرد ، چون ادامه نداد و
وسط حرفا گفت که خسته است و میخواهد بخوابد همانطور که لاک را در دستش گرفته بود رویش را برگرداند ،
میدانستم که از تنهایی میترسد ، بخاطر همین کمی بیشتر بدون حرف و سخنی نشستم و با نگرانی از حالش ، اتاق و بیمارستان را ترک کردم ، پرستارها و بعضی از بیمارها فکر میکردند من عموی واقعی اش بودم !
دو ، سه ماه بعد وقتی به بیمارستان رفته و سراغش را گرفتم ، پاسخ این بود که آن دخترک دیگر در میان ما نیست ...
بعد از چند سال بی هیچ دلیلی به فکر سؤالش در خصوص «قو» افتادم ، و وقتی در باره ی این پرنده سرچ میکردم و متوجه شدم که« قو» جزء حیواناتی است که نزدیکی مرگش را حس میکند و هنگامی که با این شعر برخورد کردم ، دلیل سؤالش در خصوص پرنده مذکور را بیشتر درک کردم:
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رودگوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
روحش شاد