شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
اینچنین روزهایی بود ، دو ، سه روز مانده به مهر ، سال سیل هنوز خفته بود ، دوستی متمول از نظر عشق و عاشقی بعد از سالها آمد ، گفت : فاضل ! یادته ، با دمپایی می اومدم مدرسه ؟ و از مدادهای ته مانده که پاکونشان!! خراب بود استفاده می کردم ، یادته ! جوراب را فقط پای بچه های پولدار میدیم ، از زنگ تغذیه گفت ، از اینکه مزه موز و انجیر و شیر کاکائو را اولین بار در مدرسه چشیده بود و از روزی گفت که پدرش که کارگر بنایی بود از چوب بست میافتد و با کمر شکسته خانه نشین میشود ... ، گفت و گفتم و عجیب اینکه گریستن با دوستان قدیمی چقدر به آدم احساس بودن و سبکی میدهد.
وقتی از انجیر مدرسه و کتابهایی که بجای کیف با کش می بستیم فارغ شدیم ، حرفهایمان کمی جدیتر گشت ، بازرگان موفقی شده که بین کشورهای منطقه در تردد است ، بچه هایش از آب و گِل درآمده و حالا آمده بود ، کمی به گذشته خودش ادای دین کند .
کُلی کیف و کفش آورده بود که بین بچه های مثل گذشته خودمان ،توزیع کنیم،
قرار گذاشتیم اولین روز آغاز مدارس از روستاو مناطق محروم شروع کنیم ،
حضورمان در مدرسه بدون اطلاع و هماهنگی قبلی بود ، ابتکارش این بود که زنگ تفریح به سراغ کلاس و نیمکت بچه ها میرفت و هر کیفی که مندرس ، پاره یا نامناسب بود با کیف نو جایگزین میکرد ، در این راستا حتی وسایل دانش آموزان هدف را در کیف جدید میگذاشت ، صحنه ها خیلی دیدنی بودند ، اما دیدنی تر چهره بچه هایی بود که دفتر و کتابشان را حالا در کیف جدید میدیدند ، و چه خنده ها و جیغ هایی که نمی کشیدند . برای کفش هم برای تک تک بچه ها خم میشد و خودش کفشی که اندازه پایشان بود انتخاب و پایشان میکرد .
روز سوم در برگشت از مدرسه ای بودیم که اعتراف کرد ؛ نمیدانست فقیرتر از دوران کودکی اش وجود دارد تا اینکه بعضی از بچه ها را در این بازدیدها دیده بود ، از اینکه بعد از اینهمه سال ، فقر شدتش برای طبقه محروم شدیدتر شده گله مند بود ، اما اینکه می گفت ؛ نشاندن لبخند بر چهره ی کودکان محروم مثل معراج رفتن است ، و چقدر بخودش جفا کرده که قبلاً خودش را از این نعمت محروم کرده ، برایم جالب بود .
راه آسمانها برای به معراج رفتن هنوز باز است ، فقط باید خنده ای بر لبان کودکی نشاند .