شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
حالا می دانست چه می خواهد! قرار بود در نیمه دوم زندگیش سفرهای زیادی کند و خنده هایی که فرصت انجام دادنشان را نداشت در این نیمه انجام دهد ، حتی میخواست برای خود یک فرصت عشقی ایجاد کند ، اما نشد !
این را دیگه پیش بینی نکرده بود که ممکن است همه ی بازی در همان نیمه اول تمام شود ، سقف اتاق بیمارستان برای او حکم اتاق اعتراف را داشت ، وقتی همه میخوابیدند و ناله ی بیماران کمتر میشد او خیره به سقف شروع به زمزمه میکرد ، از وقتی حس کرده بود اعترافاتش باعث آرامشش میشوند ، شبها برایش یک ارمغان شده بود ، تازه معتقد بود اعترافاتش او را از خود فریبی ای که سالها او را رنج میداد رها میسازد ، عبور پرستاری باعث شد چشم از سقف بدزدد ، گردنش را به سمت راست چرخاند حالا نگاهش به قطره های سُرمی افتاد که بوسیله یک شیلنگ باریک و شفاف بدرون رگهایش راه پیدا میکردند . از زمان بستری شدن این قطره ها برایش حُکم عقربه ی ثانیه شمار ساعت را داشتند ، حوصله کتاب و اخبار نداشت و افسوس خورد چرا اجازه داده بعضی با نوشته و حرفهایشان باعث آزارش شده اند، به این رسیده بودکه از همان اول ،باید زندگی خود را در افق مرگ تصور میکرد ، واقعاً بسیار پسندیده است که زندگی آدمی با مفهوم مُردن ترسیم شود، تقریباً تنها موضوع میرایی است که غیر قابل کتمان است، حالا او میخواست به همه بفهماند تغییر کرده است . اصلاً فکر نمیکرد به این زودی بمیرد.
وقتی سرحال بود به همه میگفت آرزویش اینست در سلامتی کامل زندگی را بدرود گوید اما اکنون از این نظر برگشته و مردد بود .
در خواب و بیداری بود که مکالمه پزشکش و پرستار را شنید ، تزریق دوز بالای مورفین هم او را از درد نرهانیده ، اما او را ساکت و چشم بسته روی تخت تبدیل به یک شبهه مرده کرده و شاید به این دلیل آن دو راحت صحبت میکردند .
دکتر معتقد بود که عوارض ناشی از سرطان همه جای بیمار را گرفته ، چنگال بیماری از مثانه تا کلیه و قلب و حتی ستون فقرات پیش رفته و دیگه همه چی دیر شده ، هر چند عمل جراحی ممکن است تنها ؛ دو یا سه ماه ، آنهم با درد و رنج زیاد عمرش را بیشتر کنه ، اما چند ماه طول عمر با درد ارزش نداشت که دکتر عمل جراحی را توصیه کند .
او همانطور که خود را به خواب زده بود همه مکالمات بین پزشک و پرستار را شنید حالا او بیشتر از قبل در رابطه با خودش میدانست ، با چشمان بسته قطره های اشکش بیصدا بالش بیمارستانی را خیس کرد .
میدانست از آن اندام ورزیده ، پوست و استخوانی بیشتر نمانده بود . دهان مرگ را آنقدر نزدیک خود میدید، که احساس کرد نفسش با نفس مرگ قاطی میشد ، عرق پیشانی با اشکهایش مسابقه گذاشته بودند ، به اندازه تمام عمر چهل و چند ساله اش در آن ساعت اشک و عرق ریخته بود . بفکر فرو رفت از اینکه در طول زندگی بارها میخواست تغییر کند اما هر بار اتفاقی میافتاد و تصمیمش الکن میماند ، بارها اراده کرده بود مهربانی اش بیشتر باشد ، میخواست از غرور و تعصب هایی که باعث اذیت و آزار دیگران میشد دست بکشد اما راهی برای برای برون رفت از رفتارهای مذکور پیدا نمیکرد ، یادش آمد در جایی گفته بود ؛ بدبختی دیگران هیچ ربطی به او ندارد و هر کس باید گلیم خود را از آب بکشد! احساس گناه کرد ، از اینکه بیشتر مواقع بیش از حد و بی دلیل عصبانی و باعث ناراحتی دوستان و خانواده اش میشد اکنون روی تخت بیمارستان پشیمان بود .
کنون که راه تغییر را پیدا و اراده اش برای جبران گذشته اش جزم شده بود دکترش میگفت فرصت چندانی برای زندگی ندارد . آن دو ، سه ماه هم بد نبود ! همه شب را به امید زندگی در چند ماه آینده به صبح رساند ، دکتر ساعت ۹ صبح برای معاینه و ویزیتش آمد . با نفسهای بریده و خواهش مکرر اصرار بر عمل جراحی کرد ! دکتر خواهش او را بر خلاف میلش پذیرفت ...
عمل انجام شد ، توده ی مهاجم سرطان همه بدنش را گرفته ، ادامه حیات طبیعی اش به افسانه شبیه و کلی تجهیزات و لوله ی هوا به او متصل و بدنش کاملاً فلج شده بود ، او میخواست در آن چند ماه تغییر خود را به خود و دیگران با اثبات برساند اما ...
رزیدنتی که وظیفه داشت لوله ی هوا و تجهیزات را از بیمار جدا کند میگفت آن بیمار قبل از مرگش نگاه مهربانه ای به سقف اتاق داشت ، گویا میخواست با نگاهش چیزی بگوید ...