شوشان / نرگس ممبینی:
(داستانی کوتاه و خواندنی براساس روایتهای جنگ ۸ ساله ایران و عراق)
پیرزن در حیاط خانهی قدیمیاش داشت لباسها را میشست. در حال فکر بود، یاد حرف مادرش افتاد که میگفت: "بختت از اول هم طلسم بود ننه از بس خوشگل بودی ایطور شد، بچههات برات نموندن!"
تمام بچههای پیرزن سر زا میمردند، فقط یک پسر برایش باقی ماند که او و عروسش را هم پانزده سال قبل در تصادف از دست داد. فقط مانده بود احمد، تنها یادگار پسرش که سرباز بود.
در این فکرها بود که سوت بلبلی خانه به صدا درآمد. با خودش گفت: "کیه این وقت روز؟!"
در آستانهی در خانه، همهی امید و آرزوهایش را تمام قد دید که ایستاده و سربازیاش تمام شده و برگشته است.
پیرزن به قدری از ته دل خندید و آغوشش را از حضور احمد غرق مهر کرد که انارهای نیمه خندانی که در اتاق دم دری بودند، پیرزن خندانتر را با شوق تماشا میکردند!
- ننه قربونت برم تموم؟
احمد با ذوق و شوق وصف نشدنی گفت:
_ ها ننه تموووووم!
_ پ آستینامو بزنم بالا
شرم نگاه پسر دههی چهل که دیگر هیچ نسلی مانندش را ندید، لپهایش را از انارها قرمزتر کرد.
سالهای زیادی بود که خاطرخواه کلثوم شده بود ولی لام تا کام چیزی نگفته بود. آنها دو کوچه آن طرفتر زندگی میکردند.
دیگر وقتش بود، چون نه بهانهای بود نه حرف و حدیثی. پیرزن زیر لب مدام دعای عاقبت بخیری او را بر دار قالی زندگیاش میخواند و نقش میبست.
خوشحال بود که نوهاش صحیح و سالم است و میخواست عروس بیاورد که شاید چند نتیجهی قد و نیم، حسرت بچههای مردهاش را تسکین دهد.
روز بعد چادر به سر کرد و با جعبهای شیرینی در حیاط ایستاد. گفت:
_ گفتم دومادی ولی نه ایقد طولش بدی د بیا پسر.
احمد سریع عکس سه در چهار کلثوم را که یک روز از کیف مدرسهاش افتاد و او آن را یواشکی برداشته بود، در جیبش گذاشت.
یکدفعه صدای آژیر آمد همه به پناهگاه رفتند ولی آن دو که هیچ پناهی جز آغوش هم نداشتند در حیاط ماندند! صدای وحشتناکی بود که شادی را چون چاقوی بیرحمی برید. موشکی از همه جا بیخبر، چنان بیخبر به خانهشان آمد که حتی انارها هم از صدای مهیبش ترک برداشتند و کاملتر خندیدند!
ننه و احمد مثل دو اناری شدند که در آغوش هم، آنقدر فشردهشان کردند تا خونشان، زمین را نقاشی کرد.
جعبهی شیرینی طوری بر زمین افتاد که کام موزاییکهای حیاط خانه را تلخ کرد.
سر وصداها و جیغ و فریادها که تمام شد، سکوت خانه را فراگرفت و لباسهای سربازی نیمه خشک شدهی روی بند، همآواز پوتینهای تازه برگشته از جنگ شد.
شاید حرف مادر پیرزن درست بود، او را طلسم کرده بودند!