شوشان / فاضل خمیسی:
دیروز فکر میکردم اگر ابلیس مثل ما «آدم» بود ، کجای کره زمین و کدام شهر را برای زندگی انتخاب میکرد؟
شهر و همسایه ها ی «ابلیسی» که در هیبت «آدم» ظاهر میشد چه مشخصاتی داشته و آسمان آنجا چه رنگی بود.
غرق ابلیس و شهر شیطان زده بودم که یادش افتادم ، در کوچه های خاکی حصیرآبادِ اهواز ! پیرمرد دوره گردی را میگویم که «قوری» وصله می زد و می دوخت ، خانه اش یک کوچه بالاتر از کوچه مان بود ، دقیقاً ،ظهر و عصربه وقت اذان و برای رفتن به منزلش از روبروی خانه مان رد میشد. مثل اینکه تعهد داشت نماز ظهر و مغربش را حتماً در خانه بخواند زیرا هیچوقت او را در مسجد ندیده بودم.
بدلیل پایین بودن قدرت خرید مردم تا همین بیست ، سی سال پیش لحیم کاری و دوختن قوری یک حرفه محسوب که در این حرفه قوری های شکسته یا ترک خورده ی چینی ، با چسب مخصوص لحیم شده و با استفاده از سیم و تسمه های باریک که جنس فنری داشتند تعمیر و بازسازی و دوباره قابل استفاده میشدند.
پیرمرد در کوچه و خیابان مثل بقیه هم صنفانش «داد» نمیزدکه: ؛«قوری می دوزد»؛ او فقط با کیسه ای بر پشت و ابزار کاری نمایان و آشکار در دست که شعله پخش کن کوچکی که به آن «فریمز»میگفتیم در کوچه و خیابان راه میافتاد.
کارش را دقیق و خوب انجام و دستمزدش بسیار پایین بود ، حتی گفته میشد از بعضی ها پول نمیگیرد ، اما ندیدم با کسی گرم بگیرد ،زمان کارش را طوری مدیریت کرده بود که هنوز اذان تمام نشده ، به خانه اش رسیده بود.
سال ۶۰ بود و گروه و احزاب سیاسی از چپ و راست و مخالف و موافق نظام و حتی اسلام فعالیت های چشمگیری داشته و بحث و مباحثه سر هر کوچه و در درون هر خانه ای عادی و طبیعی جلوه میکرد ، نشریات و بولتنهای رنگارنگ با عناوین گوناگون و مشرب های فکری مختلف توزیع میشد ، سال دوم دبیرستان و علاقمند به مسائل سیاسی و بخصوص فلسفی شده و ولع خواندن و کنجکاوی سردرگمم نموده بود ، با خواندن هر نشریه یا کتابی حق را به نویسنده میدادم و این خام بودن باعث شده بود در هزار توی تفکر بدون هیچ راهنمایی در فضایی تاریک و پُر صدا متوقف شوم.
تا اینکه با آشنایی با پیرمرد قوری ساز سردرگمیم دوچندان شد ، از آمدن پیرمرد قصه به محله مان یک سالی میگذشت . و به دیدن و رفت و آمدن بی صدا و سر وقتش عادت کرده بودیم. تا اینکه آن جرقه ی آشنایی زده شد.
آن سال تابستانش خیلی گرم بود ، اهواز از همان اول هم مردادش داغ بود اما نمیدانم چرا همیشه فکر میکنیم تابستانِ قبل هوا بهتر بود! ، آن روز غیر از گرما انگار اکسیژن را هم از هوا هم گرفته بودند ، بطوریکه نفس کشیدن هم سخت شده بود .
تا اذان ظهر کلی وقت مانده بود که نان بدست از نانوایی سرخیابان برگشتم ، از دور پیرمرد دوره گرد را دیدم که در سایه دیوار خانه ی همسایه نشسته و عرق تمام سر و صورت و لباسهایش را خیس و معلوم بود که حالش مناسب نیست ، اصرار کردم برای استراحت داخل منزل شود ، راضی نشد ، بناچار در همان پیاده برایش آب سرد و لیمویی که میگفتند برای گرما زدگی خوبه آوردم ، کنارش نشستم، خوشحال شدم که تا اذان فاصله داشتیم و او نمیرفت ...
حالش بهتر که شد ، شروع به صحبت کرد ، گویا از همان صبح حالش مساعد نبود اما اهمیت نداده و برای دوختن قوری های مردم از منزل خارج شده و بعد از ساعتی میخواست به منزل برگردد که در همین جایی که نشسته سرش گیج و از حال میرود ، دوباره هم اصرار کردم به منزلمان بیاید و استراحتی کرده ، ناهاری بخورد و عصر برود اما ، قبول نکرد .
برای تشکر بابت آب خوردن آن پیشنهاد را داد ، اما ما در منزل دو قوری کوچک و بزرگ داشتیم که پدر مرحومم برای محکم کاری قبل از ترک و شکسته شدن ، هر دوی آنها را سیم کشی و دوخته و نیازی به تعمیر نداشتند ...
از اون روز با آن پیرمرد صمیمی شدم با قول اینکه در خصوص او به کسی حرفی نزنم و بنا بر همین تعهد بود که اجازه پیدا کردم پای صحبت هایش نشسته و کم کم و از احاطه ی وسیع او بر اصطلاحات ادبی ، و قرآنی فهمیدم او تعمیرکار قوری نیست ، او عارف و فیلسوف بی نظیری بود که گمنامی و خلوتی را اختیار کرده بود ، تمام آیات قرآن را از حفظ میخواند و افلاطون و ابن عربی را شرح میداد ، وقتی از «وجود» سخن میگفت دنیا به چشمم کوچک و کوچکتر میگشت تا محو میشد.
وقتی یه روز روی همان پیاده رویی که اولین بار اجازه یافتم با او صمیمی شوم از من پرسید: «ابلیس» کدام شهر را برای سکونت دوست داره؟ و من نمیدانستم چه جوابی بدهم ، خودش با خوشرویی پاسخ سوال را اینگونه داد:
« من از همان شهر میآیم ، جایی که ابلیس در آنجا ساکن است».
خط قرمز پیرمرد آن بود که نام شهر را بگوید و من هیچوقت نفهمیدیم منظورش کدام منطقه و شهر بود ....
سالها گذشت ، و دیگر هیچ خبری از پیرمرد عارف قوری ساز نداشتم تا اینکه دیروز یاد این جمله اش افتادم: « اگر ابلیس آدم بود کدام شهر را برای زندگی انتخاب میکرد».