شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۴۲۱۸
تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۹۹ - ۲۱:۴۸
شوشان / فاضل خمیسی:

دیروز  فکر میکردم  اگر  ابلیس مثل ما «آدم» بود ، کجای کره زمین و کدام شهر را برای زندگی انتخاب میکرد؟

شهر و همسایه ها ی «ابلیسی» که در هیبت «آدم»  ظاهر میشد چه مشخصاتی داشته و آسمان آنجا چه رنگی بود.

غرق ابلیس و شهر شیطان زده بودم که یادش افتادم ، در کوچه های خاکی حصیرآبادِ اهواز ! پیرمرد دوره گردی را میگویم که «قوری» وصله می زد  و می دوخت ، خانه اش یک کوچه بالاتر از کوچه مان بود ، دقیقاً ،ظهر و عصربه وقت اذان و برای رفتن به منزلش از روبروی خانه مان رد میشد. مثل اینکه تعهد داشت نماز ظهر و مغربش را حتماً در خانه بخواند زیرا هیچوقت او را در مسجد ندیده بودم.

بدلیل پایین بودن قدرت خرید مردم تا همین بیست ، سی سال پیش لحیم کاری و دوختن قوری یک حرفه محسوب که در این حرفه قوری های شکسته یا ترک خورده ی چینی ، با چسب مخصوص لحیم شده و با استفاده از سیم و تسمه های باریک که جنس فنری داشتند تعمیر و بازسازی و دوباره  قابل استفاده میشدند. 

پیرمرد در کوچه  و خیابان مثل بقیه هم صنفانش «داد» نمیزدکه: ؛«قوری می دوزد»؛ او فقط با کیسه ای بر پشت و ابزار کاری نمایان و آشکار در دست که شعله پخش کن کوچکی که به آن «فریمز»میگفتیم  در کوچه و خیابان راه میافتاد.

کارش را دقیق و  خوب انجام و دستمزدش بسیار پایین بود ، حتی گفته میشد از بعضی ها پول نمیگیرد ،  اما ندیدم با کسی گرم بگیرد ،زمان کارش را طوری مدیریت کرده بود که هنوز اذان تمام نشده ، به خانه اش رسیده بود.
 
سال ۶۰ بود و گروه و احزاب سیاسی از چپ و راست و مخالف و موافق نظام و حتی اسلام فعالیت های چشمگیری داشته و بحث و مباحثه سر هر کوچه و در درون هر خانه ای عادی و طبیعی جلوه میکرد ، نشریات و بولتن‌های رنگارنگ  با عناوین گوناگون و مشرب های فکری مختلف توزیع میشد ، سال دوم دبیرستان  و علاقمند به مسائل سیاسی و بخصوص فلسفی شده  و ولع خواندن و کنجکاوی سردرگمم نموده بود ، با خواندن هر نشریه یا کتابی حق را به نویسنده میدادم و  این خام بودن باعث شده بود در هزار توی تفکر بدون هیچ راهنمایی در فضایی تاریک و پُر صدا متوقف شوم.

تا اینکه با آشنایی با پیرمرد قوری ساز سردرگمیم دوچندان شد ، از آمدن پیرمرد قصه   به محله مان یک سالی میگذشت . و به دیدن و رفت و آمدن بی صدا و سر وقتش عادت کرده بودیم. تا اینکه آن جرقه ی آشنایی زده شد.

آن سال تابستانش خیلی گرم بود ، اهواز از همان اول هم مردادش داغ بود اما نمیدانم چرا همیشه  فکر میکنیم تابستانِ قبل  هوا بهتر  بود!  ،  آن روز غیر از گرما انگار اکسیژن را هم از هوا هم گرفته  بودند ،  بطوریکه نفس کشیدن هم سخت شده بود . 

تا اذان ظهر کلی  وقت مانده بود که نان بدست از نانوایی سرخیابان برگشتم ، از دور پیرمرد دوره گرد را دیدم که  در سایه دیوار خانه ی همسایه نشسته و عرق  تمام سر و صورت و لباسهایش را خیس و معلوم بود که حالش مناسب نیست ،  اصرار کردم برای استراحت  داخل منزل شود ، راضی نشد  ، بناچار در همان پیاده برایش آب سرد و لیمویی که میگفتند برای گرما زدگی خوبه  آوردم ، کنارش نشستم،  خوشحال شدم که تا اذان فاصله داشتیم و او نمیرفت ...

حالش بهتر که شد ، شروع به صحبت کرد ، گویا از همان صبح حالش مساعد نبود اما اهمیت نداده و برای دوختن قوری های مردم از منزل خارج شده و بعد از ساعتی میخواست به منزل برگردد که در همین جایی که نشسته سرش گیج و از حال می‌رود ، دوباره  هم اصرار کردم به منزلمان بیاید و استراحتی کرده ، ناهاری بخورد و عصر برود اما ، قبول نکرد .

برای تشکر بابت آب خوردن آن پیشنهاد را داد ،  اما ما در منزل دو قوری کوچک و بزرگ داشتیم که پدر مرحومم برای محکم کاری قبل از ترک و شکسته شدن ، هر دوی آنها را سیم کشی و دوخته  و نیازی به تعمیر نداشتند ...

از اون روز با  آن پیرمرد صمیمی شدم  با قول اینکه در خصوص او به کسی حرفی نزنم  و بنا بر همین تعهد بود که اجازه پیدا کردم پای صحبت هایش نشسته و کم کم و از احاطه ی وسیع او بر اصطلاحات ادبی ، و قرآنی فهمیدم او تعمیرکار قوری نیست ، او عارف و فیلسوف بی نظیری بود که گمنامی و خلوتی را اختیار کرده بود ،  تمام آیات قرآن را از حفظ میخواند و افلاطون و ابن عربی را شرح میداد ، وقتی از «وجود» سخن میگفت دنیا به چشمم کوچک و کوچکتر میگشت تا محو میشد.

وقتی یه روز روی همان پیاده رویی که اولین بار  اجازه یافتم با او صمیمی شوم از من پرسید: «ابلیس» کدام شهر را برای سکونت دوست داره؟ و من نمیدانستم چه جوابی بدهم ، خودش با خوشرویی پاسخ سوال را اینگونه داد:

 « من از همان شهر میآیم ، جایی که ابلیس در آنجا ساکن است». 
خط قرمز پیرمرد آن بود که نام شهر را بگوید و من هیچوقت نفهمیدیم منظورش کدام منطقه و شهر بود ....

سالها گذشت ، و دیگر هیچ خبری از پیرمرد عارف قوری ساز نداشتم تا اینکه دیروز یاد این جمله اش افتادم: « اگر ابلیس آدم بود کدام شهر  را  برای زندگی انتخاب میکرد».
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار