شوشان - محمد کیانوش راد:
به یاد شهید علی اصغر گذاری
و شهدای عملیات ِ بدر
— واقعا دوست داشتی بمیری ؟
— بی رودرواسی اولش نه ، ترسیدم ، اما بعد برایم پذیرفتنی شد ، یا بهتر بگویم دوست داشتم بمیرم .
احساسِ در تله مرگ افتادن ، اضطراب آدمی را دوچندان می کند . اما وقتی آماده ای ، گویی مرگ از تو می ترسد . الان که فکر می کنم ، می بینم بهترین وقت مردن همان وقت بود. حیف شد .
— بی رودرواسی اولش نه ، ترسیدم ، اما بعد برایم پذیرفتنی شد . بهترین وقت ِ مردن بود . این ها را سعید می گوید . وقتی خاطراتش را مرور می کند و به یاد علی اصغر می افتد .
نمی دانم آن طرف دنیا چه خبر است ، گاهی فکر می کنماگر دنیایی پس از مرگ نباشد ، مهربانی و رحمت خدا بیش از گذشته برایم معنا می یابد .
جهان پس از مرگ ، و هویدا شدن راز های پنهان آدمی ، رازهایی که با نهایت دقت و ظرافت در مخفی کردن آن کوشیده ایم و در آن « یوم تبلی السرائر » ، آشکار می شود ، نه تنها خوشایند نیست ، که برای خیلی ها باعث شرمساری و سرشکستگی است .
برخی می گویند ، نبودِ ترس و طمع از بهشت و جهنم ، و یا نه ، اصلا نبودِ بهشت و جهنم ، زندگی مذهبی و اخلاقی انسان را خالص تر میکند . برخی هم معتقدند که
اصولا نبود ِزندگی پس از مرگ ، به پاکی و بی غرضی انسان در دنیا بیشتر کمک می کند . انسان در این وضعیت ، زندگی مذهبی و اخلاقی را به خاطر نفس ِمذهب و اخلاق می پذیرد ونه به علت ِترس یا طمع از نتایج اعمال خود در جهانی دیگر . اینهم ا ستدلالی است .
اما نه . من دوست دارم دنیای دیگری باشد ، می دانی چرا ؟ نه برای آنکه اگر ستمی در اینجا بر من رفته ، آنجا حق امرا بازستانم نه . و نه آنچنان خود را در این دنیا مستحق می دانم که به قصدِ بهشت و حوری ، و اشربه و اطعمه اش ، کیسه ای دوخته باشم ، نه .
تنها بدین سبب مشتاقم که دوست دارم با دوستانِ خوبی که در این سرا داشته ام ، آنجا و کنار آنان دمی بیاسایم .
سعید دانشجوی رشته ریاضی است . لاغر مردنی ، با قدی کمی بلندتر از قد معمولی ، مو بلندِ فرفری ، آنقدر بلند که تا روی چشمانش را هم گرفته است . صورتی لاغر و استخوانی دارد . فکر می کنی اگر معتاد نباشد ، حتما سیگاری قهاری است . اما نیست . ریش تُنک اش را زیر چانه ی کشیده اش ، رها کرده است . رتبه اول کنکور ریاضی است . باور کردنی نیست ، می خواهد درسش را رها کند، یا حداقل رشته اش را تغییر دهد . می گوید مسایل مهمتری در زندگی ام هست که خواب و خوراک را از من ربوده است . در حل مسایل ریاضی حالا درمانده شده است .
بچه ها فکر می کنند برای سعید موضوعی مثل داستان عشق و عاشقی و شکست عشقی پیش آمده است .
— چه مساله ای مهمتر از درس و دانشگاه ؟
— فهم خودم ! در حل خود مانده ام .
سعید پرچانه و گرم ، مهربان ، اهل فکر ، زبر و زرنگ ، شوخ و خلاق ، شجاع و بی باک و در عین حال گاهی به شدت عصبی، پر استرس و پریشان گو است . گویی از چیزی می ترسد . دقیق تر بگویم ، لرزه بر اندامش می افتد . گاهی تند مزاج می شود و تا آستانه فحاشی هم پیش می رود ، سپس به یکباره ، خاموش و منزوی می شود .
سعید در هرموضوعی حرفی برای گفتن دارد و همه دوستانش او را در گفتگوها جدی می گیرند . گاهی بیمارگونه دچار وسواس است . به محض آمدن به جبهه ، دنبال سلمانی است . موهای فرفری و بلندش توجه همه را جلب کرده است . پیش خالد رفت . روی جعبه صندوق مهمات نشست . آینه شکسته ای روبرویش هست . به زحمت خود و صورتش در آینه دیده می شود . مرتب سرجایش جا به جا می شود . گفت مهم نیست با همین تکه کوچک و شکسته هم می توان جهانی را دید ، سرش را از ته تراشید. تراشیدن موی ، برای او ، علامتی از رهایی است . رادیوی کوچکی همراه دارد . دل و روده اش را درآورده و با دقت و سماجت ، برای به صدا درآوردن اش تلاش می کند . هرچه به او می گویند این رادیو درست بشو نیست ، به گوشش نمی رود . آدم عجیبی است .
قوطی کنسرو را سوراخ سوراخ کرده ، بالای سنگر نهاده و سیمی از آن به رادیو متصل کرده است . بچه ها می گویند مگر آنتن تلویزیون است ؟ می گوید موج موج است . موج و فرکانس رابا هر چیزی می توانگرفت . بچه ها سرشان را پایین می اندارند ، نمی دانند چه بگویند. هر سخنی بگویند ، سعید بالاخره با فیزیک کوانتوم و انرژی های نامریی و اثر نظامات کیهانی و فلسفه و سفسطه و عرفان ، ثابت می کند که حرف خودش درست است . در مقابل حرف های سعید بارمانگفت :
— سعید حق داره همه چیز رو بهم ببافه ، همه این حرف ها ، حتی فلسفه ، نهایتا بازی های کلامی برای توجیه کسی یا چیزی است . همه فلاسفه هم اول چیزی رو اصل می گیرند و بعد همه حرفهاشون رو بصورتی منطقی بر اساس آن اصل بنا می کنند . اصلی که خودش معلوم نیست واقعیت داره یا نه .
ادم گاهی خودش هم فریب بازی خودش رو می خوره . همه چیز در زندگی ، به پیش فرض های شهودی و حسی آدم بر می گرده ، بقیش حرّافی است . جهان احساس کردنی است ونه فهمیدنی .
در هور ، دنبال یافتنِ گل نیلوفر است . می گوید نیلوفر در مرداب می روید و نیلوفر سوره ای هم دارد ! سوره نیلوفر ! . عجیب است . در هور گل نیلوفر دیده است . بچه ها نمی فهمند چه می گوید ، اما برایشان سوال است . اصلا سعید ، چرا به جبهه آمده است ؟
با هر صدایی می گوید : عراقی ها هستند ، مواظب باشید ! بقیه هم می خندند . اما سعید جدی می گفت ! . بلند می شد در شب ، با قایق آهسته به درون نیزارها می راند و علی اصغر را مجبور می کند که او را همراهی کند . علی اصغر بانمک ، بالهجه شیرین آبادانی و دوست داشتنی و شجاع است ، نه نمی گوید . احترام سعید را دارد . دلش هم برایش می سوزد . می گفت سعید در بین بچه های جنگ ، چیز دیگری است . سعید واقعا خود را پادوی بچه ها می داند و در هر کاری پیشقدم است .
موقع خواب ، حس و حال عجیب تری دارد . نماز نمی خواند ، کسی هم چیزی به او نمی گوید ، اما وضو می گیرد ، در گوشه ای می نشیند و در تنها یی اش نجوا می کند . خوره خواندن دارد ، هر نوشته ای را با ولعِ سیری ناپذیر می خواند . کتاب مفاتیح الجنان در سنگر هست ، شروع به خواندن می کند . بقول خودش دعای بی نمازان تا کجا خواهد رفت ؟ و می خندد .
در هورالعظیم ، آنهم در اسفند ماه ،هوا در نهایت لطافت و اعتدال است . اوضاع جبهه بعد از عملیات کمی آرام شده است ، گاه و بی گاه خمپاره بالای سرمان می آید . اما مثل هنگام حمله نیست . داریم نماز می خوانیم . به جماعت ایستاده ایم . مرا پیشنماز گذاشته اند . شلیک توپ وخمپاره های عراقی شروع شد . هر کداممان را به سوی می پراند . خودِ من اول از همه پریدم توی هور . یکی خود را مچاله می کند و یکی درازکش ، بقیه هم ، شیرجه در آب را ، بر ماندن بر رکوع ترجیح می دهند . مساله جان است ، شوخی که نیست . فقط بارمان است که نمازش را ادامه داد . خم به ابرویش نیاورد .
باران گلوله و ترکش می بارد ولی بارمان نمازش را قطع نمی کند . سعید هم که در گوشه ای کز کرده وفقط بهمامی خندد . خنده و شوخی بچه ها و دست انداختن همدیگر شروع شد . این اولین و آخرین نماز جماعتمان در هور است . حسن چای را آماده کرده ، حسن کم حرف است ، بهضرورت سخن می گوید . دور هم نشسته ایم و چای دودی می خوریم . بحث و صحبت هم ، گل انداخته است . در مورد خدا ، مرگ ، بهشت و جهنم ، جبر و اختیار .... بیشتر بچه ها ی دانشجو صحبت می کنند .
سعید
می گوید :
— سّر عجیبی در دعای جوشن کبیر است . هزار اسم ، یعنی همه هستی ! همه چیز در صد خوابیده است .
هرچه دعای جوشن می خوانم ، سیر نمی شوم . با خواندن هر بند، جوابی می شنوم.
برای اوجواب ها مبهم ، متفاوت و حتیمخالف هم اند . نزدیک غروب است . پشه ها بیداد می کنند . در گوش ، بینی ، و چشم و دهان در رفت و امدند . چفیه تاحدی به دادمان می رسد .
سعید می گوید : یک بار تا آستانه مرگ پیش رفتم . در خوابگاه خودکشی کردم . به زمین افتاده بودم ، دهنم کف کرده و در حال موت بودم. بچه ها در پتو پیچاندنم و به بیمارستان گلستان بردند . بارمان پای ثابت بحث با سعید است .
— خودکشی ؟ چرا ؟ چطوری ؟
— کلی قرص خوردم .
— خودکشی برای چه ؟
— فرار از بی رحمی های زندگی ، ناتوان و خسته و بی پناه بودم . تنهایی و بی کسی ، چیز کمی نیست .
— تویی که با چنین اراده ای ، و با وجود وحشت از مرگ خودکشی کردی ، بر بی رحمی از زندگیِ هم می توانی پیروز شوی .
— درسته ، اما تصمیم به خودکشی اسمش اراده نیست ، حماقت ِ محض است . خودکشی، ضعفِ مطلق آدمی است . بی ارادهگی و تسلیم به جبر های زندگی است .
— اگرچه من مخالف خودکشی هستم ، اما بنظرت پذیرفتن دردی کمتر ، برای فرار از دردی بزرگ تر نادرست است ؟ . اصلا راهی برای فرار از ناتوانی های انسان در برابر اینهمه مشکلات وجود دارد ؟
هرگز . هرگز همه چیز در این دنیا روبه راه نخواهد بود . —
اساس هستی، بر چهار عنصر مخالف هم است . دست وپای آدم هم در زمان ، دوره زندگی ، طبیعت ، جغرافیا ، محیط ، ژن ها ، تاریخ ، جامعه و خویشتن بسته است . نه فقط نهاد ناخودآگاهم ، که نهاد خودآگاهم نیز ، بر من ناشناخته است .
من صَرفِ زندگی خواهم شد ؟ یا زندگی صرف من ؟ نمی دانم .
آیا داروین درست می گفت که نظریه سازوکار هوشمند برای ایجاد جهان و اداره آن را رد نموده است و همه چیز را به اصل انتخاب طبیعی ، تکامل انواع ، تنازع بقا ، موتاسیون و تغییرات تصادفی ژن ها مربوط می دانست ؟ آیا صرفا بر اثرتصادف و تاثیرات ِ محیطی ، ویژگی های خاصی در این یا آن انسان بوجود می آید ؟ پس خدا و من در این میان چکاره ایم ؟
اگر خدایی هست ، چرا دست خود را از جهان شسته وو جهان را بهحال خود رها کرده است ؟ و چرا مرا در میان جبرهای گوناگون رها کرده است .؟ عجیب تر و عجز آور تر برای سرنوشت ِانسان آینده ،دستکاری ها و مهندسی ژنتیک و ساخت آدم های ساخته و پرداخته دست بشر است . روندی وحشتناک تر از نظریه انتخاب طبیعی داروین ، حتی دست طبیعت هم بسته می شود . پس من و تو کجای داستان زندگی هستیم ؟
— خب چه باید کرد ؟ راستش منهم نمی دانم .
— پیش تر می پنداشتم ، برای رستن و رهایی از بندهای اجباریِ زندگی که برمن بسته شده است ، اراده ام کافی است اکنون می بینم که نه ، کافی نیست.
با این همه می دانم ، که نباید تسلیم جبری هایِ زندگی باشم . زیرا در آن صورت ، زندگی برای من ، بی رحم تر از همیشه خواهد شد . باید سهم خود را از خدا ، جهان ، هستی ، طبیعت یا هرچه بنامیم بگیرم . حالا که به جهان پرتاب شده ام ، تسلیم نخواهم شد و سهمم را می خواهم .
— سهم تو چیست ؟
— آنچه به من حال ِ خوشی بدهد کافی است . هرچه کامم را شیرین کند .
می خندد، بعد از آن از خودکشی ِ نافرجام ، حالا برای دیدنِ صبح ، لحظه شماری می کنم.
دوست دارم اینجا بمیرم . مزه مرگ اینجا شیرین است .
نور آفتاب در صبحدم ، دمی تازه به من می دهد ، زنده ام می کند.
حسن عصاره ، هر صبح بچه ها را بیدار می کند . آنها که شب کشیک بوده اند ، صبح ها بیشترمی خوابند .
— ظهر شد بلند شید دیگه . بسه . دلاور، بیسجی بلند شو.
صبح سردی است ، در سنگر خوابیده است ، از گوشه پتوی زبرِ و زمخت ِ ارتشی که رویش کشیده بود باچشم خواب آلود ، اشعه نرم و ناز خورشید ، وزش بادِ و نوای نی و رقص نیزار را زیر نظر دارد .
به حسن گفت :
— حسن آیا واقعا روزی که نباشم دیگر این صبح را نمی بینم ؟
اندوه سراسر وجودش را گرفته است .
با اینهمه ، می داند روزی خواهد آمد که دیگر صبح را نخواهد دید.
زد زیر گریه ، عجیب است ، سعید چه روح لطیفی دارد .حسن با مهربانی کنارش نشست .دستش را روی شانه اش گذاشت ، چند بار آرام پشت شانه اش زد و گفت بلند شو و آبی به صورتت بزن . نگران صبح نباش . باشیم یا نباشیم صبح را خواهیم دید . قول می دم .
سعید باور داشت کسی با او نجوا می کند . صدایش را می شنود و با او حرف می زند . چهره اش معصومانه تر از همیشه شده است . باوری باور نکردنی و وصف ناپذیر از دیده ها و شنیده هایش دارد . باوری که برای او ، نیاز به هیچ استدلالی نداشت ، اگرچه برخی ، گفته هایش را باور نمی کردند .
— برادر سعید ،تو که یه بار سراغ خودکشی و مرگ رفتی ، و بعد گفتی به خیر گذشت ، چرا الان بهجبهه اومدی ، و هر روز آرزوی دیدن صبح را داری ؟
— یعنی چی رضا ؟ چه ربطی بهم داره ؟
— آخه هرکه جبهه میاد ، دانسته یا نداسته به استقبال مرگ میره .
— نه اینطور نیست ، فرق داره ، من برای کشته شدن اینجا نیومدم . اینجا ما مرگ رو انتخاب نمی کنیم، اینمرگه که ممکنه ما روانتخاب کنه . خوش به حال کسی که آمادهباشه.
— اقا سعید مرگ ترسناکه ؟ تو از مرگ نمی ترسی ؟
— بسته به حال و وقتِ آدم داره . اگر باور داری که پس از مرگ ، وضع و حالی بهتری داری ، چرا بترسی ؟ همین جا ، اینجا عشقِ شادمانه ی بچه ها به شهادت رو نمی بینی ؟ علی اصغر رو نمی بینی ؟ ، والله ، بهش حسودیم می شه ، اگر زندگی پس از مرگ رو باور نداشته باشی ، آنوقت ، ندیدن صبح ، وقتی دیگر نیستی ، اندوه بار نیست ؟
لشکر پشه های هور ، حمله کرده اند . لشکری از پشه ها ، روی دست و صورتمان نشسته و سوخت گیری می کنند . علی اصغر گفت :
— ابوعادل تو که عربی بلدی به پشه ها بگو ما خودی هستیم ، کشتن ما رو . . بگو برن سمت عراقی ها .
— اینها نوع خاصی از پشه های هور هستند .اینجا خیلی پشه هست . فقط اینا اینطورن ، اینا مثل زنبورها برا خودشون حریمی دارند . افراد غریبه رو نیش می زنند.
— ما که غریبه نیستیم !
— . هور خونه انهاست و ما بی اجازه وارد شدیم . زندگی ماهی های هور ، گاومیش ها ، پرندگان ، همه بهم خورده ، هر کسی با غریبه ها همین کار رومی کنه . از خونه اش دفاع می کنه . کمی تحمل کن ، بات رفیق می شن .
پشه ها با ما شوخیشان گرفته و اسباب ِ بازی و خنده و همچنین عصبانیت بچه ها شده اند . نیش می زنند، می نوشند و مست می شوند . ناخواسته ، به ته حلق مان یا در بینی مان می روند.
عکس العمل بچه ها جالب است . بعضی ها عصبی شده اند . دردِ نیش پشه های هور دادِ بچه ها را بلند کرده است . رحیم بحری دانشجوی خوش استعداد دارو سازی است .لهجه شیرین اصفهانی و مهربانی خاصی دارد . پمادی درست کرده است ، خوش بو است و پشه ها را فراری می دهد ، اما نه ،نمی روند ، آنها برای حفاظت از خانه شان ، گویی سمج تر از ما هستند . رحیم گفت :
— ابوعادل راست می گه . اینجا خونه اوناست . از حریمشون دفاع می کنند .
کشتن پشه ها چرا ؟ نیازی به کشتن اونا نیست . اینها هم از زیست گاهشون حفاظت می کنند . مثل هر موجود زنده ای ، درست مثل خودِ ما .که برای دفاع از مرزهایمان اینجا اومدیم . فقط پماد رو .
روی دست و صورتتان بزنید ، پشه ها فرار می کنند .
حسن گفت :
— پشه ها که جای خود دارند . مردم هور هم نابود شدند ، همه آواره ی شهرها شدن، مال ومنالشون هم نابود شد ، جوناشون همکه در هور و در کنار ما می جنگند و کشته می شوند . بعد هم معلوم نیست چه برسر هور و مردمش می آید
عملیات بدر شرو ع شده است . خبرهای خوبی از جبهه نمی رسد ، بچه ها در گوشی می گویند اوضاع عملیات خوب نیست و جبهه به نیرو نیاز دارد . بیستم اسفند شصت و سه آغاز عملیات است و هدف تصرف بصره است .
در منطقه ای که سال گذشته عملیات خیبر انجام شده است و تلفات سنگینی به نیروهای ایرانی واردشد . جنگ است و شکست و پیروزی جزیی از آن . نه خیانتی در کار است و نه کم کاری و بی توجهی فرماندهان . با تجربه ترین فرماندهان هم ، گاهی شکست می خورند .
اما محاسبات اشتباه ، خوش خیالی ها ، تهور و غرور و خودبزرگ بینی ، میان برخی فرماندهان وجود دارد .در عملیات بدر ، مثل خیبر ، موفقیتی در کار نیست . ایران شکست سنگینی را متحمل شده است . برخی از بهترین بچه ها ی سپاه ،شهید شدند . مارش نظامی از رادیو نواخته می شود . نمی شود آرام گرفت و در خانه نشست .
همسرش باردار است . ۹ ماهه است ، دختر اولش دوساله است . هنگام تولد فرزند اول درکنار همسرش نبوده است بارمان دانشجوی الهیات است . در دانشکده راحت نیست . بارمان هم ، مثل سعید فکر می کند اگر تغییر رشته بدهد بهتر است .مباحث الهیات را دوست دارد ، اما ، فکر اینده شغلی اش هم هست . فکر می کند رشته تاریخ ، حواشی کمتری برایش دارد .
در منطقه گلستان ، کوی فرهنگیان ، مستاجر است دو اتاق تو در تو ، بدون آشپزخانه . ایوان خانه را با ایرانیت از حیاط ، جدا کرده و اجاق گاز را آنجا گذاشته است . .اسباب و اثاثیه ی چندانی ندارد .سبک بال و بی چیز ، اما خانه اش پر از عشق و صفا است . خانه برایش آرام ترین جا است . هفته ای چند بار به اداره سکونت معاونت دانشجویی سر می زند ، شاید خوابگاه متاهلی به او بدهند . وسعش نمی رسد .
در اهواز غریب است . مامور به تحصیل شده ، اما مجبور است کلاس حق التدریس هم داشته باشد. بارمان از همدان آمده و ادبیات فارسی درس می دهد . چهارشانه و کوتاه قد ، سری بزرگ و صورتی گرد دارد ، بی ریش و با سبیلی پر پشت ، لباسش ساده و آرام و اهل فکر است .
در عکس های قدیمی اش ، موی مجعد وپر پشت و زیبایی دارد ، اکنون بالای پیشانی اش به کلی خالی است . در میان جمعی که او را نمی شناسن ، معمولا در ابتدا کسی با او نزدیک نمی شود ، اما وقتی سر سخن را باز می کند ، همه دوست دارندبا او هم کلام شوند . با خنده می گوید روز اولی که مدرسه رفتم ، بچه ها فکر می کنند ، پدر یکی از بچه ها هستم و فکر کرده بودند.
مثلا راننده کامیون یا مکانیک هستم .
دو روز بعد از آغاز عملیات با دوستان دانشجو عازم جبهه هستیم . مسعود حجاری ، رحیم بحری نجفی ، مهران مدیری ، حسن عصاره و سیدحسن حسینی ، شیپوری ، شهاب شیشه گر ، اسماعیلی ، از دانشگاه اهواز به جبهه اعزام شدیم. مقصد جزیره مجنون درهورالعظیم است
مینی بوس سپاه ، جلوی ساختمان انجمن اسلامی مرکزی دانشگاه ایستاد . از آنجا اعزام شدیم .
گروه دیگری هم به ما ملحق شدند . رضا زیلابی ،یارمحمد موسوی، امرالله شاه ولی ، هم از ایذه اعزام شده بودند . بارمان برزام از طریق بسیج مسجد محله ، سعید خدری هم دانشجو بود ، اما نفهمیدیم از کجا اعزام شده است و علی اصغر گذاری که بچه آبادان بود . کاظم مشعلی ( ابوعادل ) از بچه های زرگان وکارمند شرکت نفت هم به ما پیوست.
در مسیر حرکت مینی بوس ، هر کس در فکر وذکری است ، سکوت حاکم است . همین که مینی بوس گِل مالی شده است ، یعنی ، به جایی پر خطر می رویم .
بارمان کنار پنجره نشست . نگاهش به دور دست ها است . در فکر این رفتن است ! و اینکه چه خواهد شد؟ همسرش را در این شرایط بحرانی و در آخرین ماه بارداری ، تنها رها کرد و رفت . نزدیک عید است .خریدو نظافت خانه به کنار ، نزدیک وضع حمل طاهره است . چه کسی می فهمد زنی که با عشق با مردی ازدواج کرده و اکنون در حال رفتن است ، آنهم در شهری غریب و تنها و با حال نزار چه می کشد ؟ آیا بارمان کار درستی کرد ؟ آیا در نهان و ضمیر ناخودآگاهش نوعی میل به خودنمایی قهرمانانه نیست ؟ فشار ِرفت و برگشت سوالات در ذهنش و پاسخ های مثبت ومنفی را که با هزار اما و اگر همراه است ، بر جمجمه اش سنگینی می کند ، هر که به بارمان نگاه کند ، می فهد روح و ذهنش جای دیگری است .
کنار هم نشسته ایم . بی آنکه هنوز آشنا شده باشیم ، بی مقدمه ، گفتگوی ذهنی اش را با من در میان گذاشت و گفت :
. — عجب غفلتی کرده ام . برای رفتن به جبهه اجازه ای نگرفتم ، حتی مشورتی خشک و خالی هم با او نکردم . نگاهش سنگین بود . موقع خداحافظی ، در حالی کهدست چپش را بر کمرش گرفته بود ، به سختی وبا درد از روی تخت برخاست و به بدرقه ام آمد . مادرش دست راست و زیر بغلش را گرفته بود . خنده ای بر چهره اش نشست . لبخندی با درد ! ، آخه وقت زایمانش است.
به زور خندید ، اما لبخندش مثل لبخند ژکوندبود . قران کوچکی را با جلد آبی رنگ در ساکم گذاشت . سولین بهانه آورد ، گریه کرد و لباس بلند طاهره را گرفت و به سمت خود کشید . منم حسابی متاثر شدم، بهم ریختم ، اما به رو نیاوردم . به سختی با سولین تا دم در آمد . مادرش هیچ نگفت . معلوم بود که حسابی ناراحت است . نگران است . می ترسد . حق دارد . صورتم را هم نگاه نکرد .
عجب آدم خودخواهی هستم . چرا اونموقع اینها بفکرم نرسید ؟ چرا اینقدر سنگدل شده بودم ؟ چرا حواسم نبود ؟
گفتم :
— چی ؟از کی اجازه نگرفتی ؟ داستان چیه ؟ اسمت چیه ؟
— از همسرم طاهره اجازه نگرفتم . شرحش را گفتم . اسمم بارمانه . بارمانِ برزام ، معلمم و دانشجوی الهیات .
— به چه رشته خوبی . پس کلی باید برامون حرف بزنی
— حالم خوب نیست . زن و بچه ام رو تنها گذاشتم و آمدم . آنهم در این وضعیت و اوهم هیچ نگفت . ندیدن و نادیده گرفتن طاهره ، نامردی و بی معرفتی است . البته عمدی در کارم نبود ، اما بی توجهی ِ قابلِ گذشتی هم نیست .
غروب در قرارگاهی در نزدیکی سوسنگرد مستقر و تجهیز شدیم . در میان گرد وغبار ِ ِکامیون های حمل مهمات ، فرهنگیان اعزامی از ایذه امده اند .
فتحعلی لندی( محمد نژاد ) ، نورعلی احمدی ، علیرضا لیموچی ، فرشید مقصودی و جمال ( شهرام ) درویش در میان آنها بودند . فرهنگیان ایذه در کار حمل و نقل و تدارکات گلوله های جنگی بودند . پس از نماز ، دعای کمیل ، باحالی خوانده شد . همه می گریستند . قرار است فردا صبح برای پدافند ما را به هور ببرند . پرویز کارمندِ اداره آموزش و روش ایذه هم بود .
جثه ای قوی داشت ، صندوق هایی که درون هر یک دوگلوله بزرگ توپ بود. پرویز بی ملاحظه صندوق ها را داخل کامیون به روی هم پرتاب می کرد .
— شک ندارم پرویز نمی دانددر صندوق ها چیست ؟ جمال درویش و فتحعلی به سراغش رفتند .
— می دونی توی اینصندوق ها چیه
— نه چیه ؟
— گلولهجنگی
— هی بو هی ، راست ایگوی ؟
همه خندیدیم .
بیست اسفند اعزام شده بودیم . بیست وسوم اسفند شصت و سه است . بارمان در کنج خلوتی نشسته است . می نویسد : « امشب دومین شب اعزام مااست . دیشب در کرخه پادگان ولی عصر و امشب در ۲۷ کیلومتری اهواز ، در چادر هستیم . باگردان عمار از لشکر ولی عصر هستیم . فردا به خط می رویم . در این دو روز بارها خواستم چیزی بنویسم . اما هر بار که می خواستم ذهنم را جمع و جور کنم و مشاهداتم را در همین دو روز بنویسم ، دیدم نمی شود . صداقت و ایثاری که در چهره بعضی از برادران می بینم چگونه می توانم آنرا ترسیم کرد . مانده امچه بنویسم . در خود احساس حقارت و کوچکی می کنم ، در مقابل عظمتِ این بچه ها ، چه می توانگفت ؟ چگونه اند ؟ و با چه حس و انگیزه ای به این حال و روز رسیده اند ؟ نمی دانم چه بنویسم ، قلم و بیان از نوشتن عاجز است .
رضا و سعید، من و بارمان در یک سنگر هستیم . علی اصغر هم هست . علی اصغر ، با برگ های نی ، قاب عکسی ساخته ، خیلی ظریف ، دو سر چهار برگ نی را به شکل مورب با چاقو بریده و بخوبی کنار هم گذاشته ، چهارچوب اش را چفت و بست کرده و بر مقوایی چسبانده است .
عکسی را داخل این قاب زده ودر سنگر نصب کرده است . عکس دوستِ شهیدش است . ثامر سیمایی سیه چرده دارد ، بچه احمدآباد و پدرش در رستوران پاکستانی ها نظافت چی است ، در حمله هوایی عراقی ها زیر آوار ماند . دیگر کسی نان به خانه نمی آورد . ثامر در روزهای اول جنگ ، با بچه های شهر ، به « کوت شیخ » خرمشهر رفته بود . کوت شیخ ، درست روبروی بانک ملی مرکزی خرمشهر ، در ضلع جنوب خرمشهر است . شمال رود که خرمشهر قدیم است دست عراقی ها است .در کوت شیخ ، کانال هایی راهرو مانند وزیر زمینی هایی تو در تو ، سنگر ها را بهم وصل می کند . ثامر همان جا شهید شد . علی اصغر ، عکسش را همیشه با خود دارد .
— اقا سعید ، ثامر بامنحرف می زنه . مثل تو که می گی صداهایی می شنوی .
درسته ، با عکس هایی که روبرومون می ذاریم ، زندگی می کنیم .—
اونا رادر خود مزه مزه می کنیم.
گاهی با آنها حرف می زنیم ، می خندیم ،گریه می کنیم ، اونها آینه ی ما می شوند . تکه ای از وجود ما است که روی دیوار سنجاق شده اند .
— شب وروز ، من وثامر باهم بودیم ، از دو برادر بهم نزدیک تر بودیم . خیلی زودرفت .
— می فهمم . من هم عکس مادرم توی اتاقم هست . مادرم ، آه چه بگم ، نمی توانم بگم چی شد .
مادر سعید در آتش سوزی خانه شان جزغاله شد. چیزی در خانه نداشتند ، اما حصیرها و لحاف های کهنه و خرت و پرت های اندک ، کافی بودتا زنی نحیف را به یکباره در کام خود بکشد . سعید شاهد ماجرا بود . علت آتش سوزی معلومنشد ، اما برخی پدر سعید را متهم کردند . سعید از آن به بعد ، نزد مادر بزرگ ، زندگی می کند . در کودکی از مادر بزرگش ، دست وپا شکسته کمی قران آموخته است . به مدرسه و دبیرستان سینا فرستاده شد . معلمین اش می گفتند شاگردی زرنگ واستثنایی است .
در محله چشمه علی و بعد از آخرین خانه ها ، که به صحرا وصل است ، خانواده ی سعید سرپناهی دارند . درستش این است ، خانه ای ندارند . پدرش سوادی ندارد . زمینی ندارد . شغلی ندارد . اما رفقایی ناباب دارد . اهل زندگی هم نیست . پدر به عنوان کارگر فصلی به اهواز می رود . درامد اندکش را صرف خوش گذرانی و عیش و نوش می کند . سرپناهش را با کمک ناچیز برادرش گودرز ، که کارگر حراست ِ باشگاه شرکت نفت است ساخته است . سنگ روی سنگ گذاشته ،بدون ملاط و سیمان ، تنها با گل اندود شده است . خانه نیست ، بیشتر به بیغوله شباهت دارد . با پنج فرزند قد و نیم قد ، و زنش ماهرخ ، که روز و روزگارش ، با اینمرد سیاه شده است . تنها آرزوی مادر سعید ، داشتن خانه ای ساده ، شبیه خانه های بیست فوتی یا ده فوتی شرکت نفتی بود . حالا سهمش از دنیا دخمه ای زیر خاک است .
علی اصغر عکسی هم از پدر و مادرش در جیبش هست . هر وقت تنها ، روی پل خیبری در هور می رود ، یواشکی عکس را در اورده و نگاهی به آنمی کند ، آن را می بوسد و در جیبش می نهد . نمی خواهد بچه ها فکر کنند بچه ننه هست . حالا می فهمم چرا روز اولی که سوار قایق ها شدیم ، آنگونه علی اصغر بی تاب بود . همه فکر کردیم این بچه از جبهه ترسیده است .یکی گفت :
— این بچه ها را به خط می آورند که چه بشود ؟
— یواش تر صحبت کن می شنود .
— لابد چند فیلم ِ تبلیغاتی و بزن بزن آرتیسی دیده و به جبهه امده .
— حالا چیزی نگو . صحبت می کنیم برش گردونند . یا ببرندش واحد پشتیبانی .
— بله ، بابا حداقل بچه ها را به خط نیارن
علی اصغر صحبت را شنید ، اما هیچ نگفت .
سوار قایق شده ایم . اولین بار است بعضی بچه ها سوار قایق شده اند ، نزدیک است قایق واژگون شود . برخی می خندند،برخی می ترسند ، برخی هم در خودشانند و سکوت کرده اند. بنظرم آنها هم کمی ترسیده اند ، درست مثل خودِ من . سعید هم دست پاچه شده است .
مشاک گفت :
— نترسید ، عادت می کنید . باید در نزدیکی عراقی ها کمین بزنیم .
علی اصغر بغض کرده بود . فکر کردیم ترسیده است . اما چه قضاوت ِبد و زودهنگامی ، علی اصغر از همه ی ما شجاع تر بود . او فقط یاد ثامر افتاده است.
رضا زیلابی ، نوجوانی است که از ایذه آمده است . بختیاری ِ اصیل ، پرشور و پر هیجان ، خنده از لبانش دور نمی شود . از اهالی نوترگی در منطقه مرغا، یا مرغاب ایذه است . رضا بچه ی روستای « اشترگرد » است . ابتدایی را در مدرسه ی « اسدی مال سیدی » و راهنمایی را در مدرسه روستای « طهماسبی» گذراند .
مدرسه ای بدون اب و برق و سرویس بهداشتی، با یکصدوبیست دانش آموز دختر و پسر . از روستاهای اطراف ، با مشقت و با پای پیاده ، با دم پایی و گالش و کفش های مندرس ، به روستای طهماسبی می آیند . در مدرسه ای مختلط درس می خوانند .
شهرام ، مهرماه سال شصت بعنوان معلم به ایذه آمده است .
از مرغاب پیشم آمد و برای مدرسه اش تقاضای کمک نمود . ضمنا
از دانش آموزی گفت که قصد ترک تحصیل دارد و بقول خودش ، می خواهد باری از بار خانواده اش را بردارد .
— بهترین دانش آموز ما است . باهوش و حساس و درس خوان است .
— باشه درست می شه ، میام اونجا ، بیار ببینمش .
هفته بعد با موتور سیکلت ِ تریل قرمز رنگ ، از راه راسفند به مرغاب رفتم . از هلایجان هم می شد رفت ، اما مسیر هلایجان دور است . از راسفند رفتم . سمت راستِ جاده خاکی ، باغ طهماسبی ها است ، دشت لاپهن ، تپه های گچی و سپس دشت نوترگی و سه راهی مرغاب . راهی به روستای سید صالح ، راهی به تلخاب و راهی که به روستای طهماسبی می رود .در تمام این منطقه یک مدرسه راهنمایی، آنهم بعد از انقلاب ساخته اند .
تازه جنگ شروع شده است . سر صف یکی از دانش آموزان مقاله ای می خواند و به رییس سازمان ملل اعتراض می کرد که چرا جلوی صدام را نمی گیرند. با هیجان و پرشور می خواند ، یک بار زد به لری خواندن و گفت :
— سی چه سازمان ملل کاری نی کُنه ، سی چه ساکته ؟
متوجه شد و دوباره به فارسی ادامه داد. همه زدند زیر خنده ، برخی هم مسخره کردند .
زبان مادری جزئی از هویت وجودی ما است . ناب ترین احساسات و عواطف آدمی ، در زبان و با زبان مادری ما بیان می شود .
احساسات واقعی رضا ، به خانه اصلی اش ، یعنی زبان لری رفته بود .
سر صف تشویقش کردم و به دفتر مدیر مدرسه خواندمش و باز هم، احسنت و آفرین اش گفتم . ، رضا گفت :
— نمی خوام دیگه درس بخونم . یعنی نمی تونم . مشکل مالی داریم . می خوام کار کنم . بعد اگه شد درسم را هم بخونم.
گفتم :
— نه ، درس رو حتما باید بخونی . با درویش بیا ایذه . مشکلی نیست . حل می شه ، نگران نباش
وضعیت امکانات ِبخش مرغاب نسبت
به بخش های دیگر ایذه، از نظر امکانات ، بسیار بدتر است .فقر و محرومیت در روستاهای مرغاب بیداد می کرد . مردان برای یافتن کسب و کار و درامدی اندک ، روستا را ترک می کردند . مقصد اصلی بسیاری از آنان کویت است . با همه این حرف ها ، در اینجا زندگی با رنجی شیرین در جریان است .
محرومیت سراسر منطقه را فراگرفته است . شیخی شفیعی نام ، روحانی اعزامی به ایذه ، که گویا مشهدی است ، به مرغاب آمده است . سر به سرش می گذارم . قیافه اش شبیه افغانی ها است .
کمی هم در راه رفتن مشکل دارد . می توانم با او شوخی و حتی دستش بیندازم ، خاکی و با مزه و سازگار با مردم است . از محرومیت منطقه و نداشتن آب در مرغاب ناراحت است . به اوگفتم :
— شیخ تو کجا و اینجا کجا ؟ چه گناهی و خلافی کرده ای که اینجا تبعیدشده ای ؟
ترش رو و متکبر نیست ، با خنده می گوید :
— اره تبعید شده ام ، اینجاواقعا برایم مثل ربذه است ، بیابان خشک وبی آبی است .
رضا با صدایی لرزان ، باحجب وحیای معصومانه و کودکانه اش ، از رنج ها و آرزوهایش گفت:
— دوس دارم درس بخونم ودکتر بشم رنج رو غنیمت بدون ، ارزش اون رو بدون ، مطمئنم حتما — دکتر می شی .
معلوم است جدی و آینده دار است . عزت نفس روستایی اش ، اجازه درخواست کمک نمی دهد ، می خواهد کار کند .
چند روز بعد، با درویش به ایذه آمد . رضا را به کمیته فرهنگی رفت . مشغول کار شد . در کنار فعالیت فرهنگی ، درس را هم با جدیت دنبال کرد . حالا به جبهه آمده است . با صفا ، پر جنب و جوش و پر خنده ، مهربان ومودب است . همه بچه ها دوستش دارند .
سعید بیشتر وقتش را با علی اصغر و بارمان می گذراند . با بارمان بیشتر احساس نزدیکی می کند و با او جر و بحث می کند . با اینکه سعید حدود ده سالی سن اش از علی اصغر بیشتر است اما مرید و شیفته اوست .علی اصغ فکر و دلش یکی است جثه ای کوچکدارد ، اما مثل شیر شجاع و نترس است . بارمان ، صدای خوشی دارد و گاهی آواز حماسی می خواند . تنها دغدغه اش همسرش است. وجدانش آرامش نمی گذارد .
— خب تو الان بیخود اومدی جبهه . انتظاری از تو نیست .
— مهم انتظار دیگران از من نیست ، مهم انتظار خودم از خودم است . منم دوس دارم به این بچه ها برسم . من حق ندارم مثل اینها بشم ؟
— اما همسرت الان به تو نیاز دارد . چی بگم ، هیچ حرفی در برابر تو ندارم
— چیزی نیست ، فقط یه کم دلشوره دارم .
بارمان معلمی رو دوست ندارد .نه فقط به دلایل خاص ِ حاشیه ای که برایش درست می کنند ، اصلا حوصله کلاس و سر و کله زدن با دانش آموزان را ندارد . معلم بدی نیست ، نه ، می توان گفت معلم خوبی هم هست. بیشتر دوست دارد نویسنده باشد تا گوینده . یه چیزی شبیه کار در کتابخانه ، اما فعلا کار دیگری جز معلمی در روستا برایش پیش نیامد.
بارمان جنب و جوش زیادی ندارد ، ادم بسیار با نزاکت و منظمی است .لباس ها ، پتو ، ساک و حتی کفش هاش رو تمیز می کند ودر رفت و آمد از سنگر هم ، سعی می کند کفش هایش جفت وکنار هم باشد . تنها آدم منظم جمع ما بارمان است . گوشه گیر نیست، اما جز به ضرورت هم حرفی نمی زند.
پل های« نفر بر» معروف به پل خیبری را با قایق موتوری آوردند . می بایست آنها را با پیم های آهنی بهم وصل کرده ، جایی برای سنگر و دیده بانی آماده کنیم .
کاظم مشعلی سن اش از بقیه بچه ها بیشتر بود ، از اهالی ملاثانی و کارگر شرکت نفت است . مشاک از بچه های دزفول که مسولیتی در گردان دارد ، او را مامور انجام کار می کند . همگی مشغولِ سر هم کردن و چفت و بست پل های خیبری هستیم . پل ها از یونولیت ، با پوششی از آلومینیو م عاج دار، و توسط قرارگاه نصرت ساخته شده است . «سیامک بمان » از بچه های اهواز ، طراحی و ساخت آن را برای عملیات خیبر انجام داده است .
همایون . الف ، به خط می آید و می رود . خوش تیپ ، موی تقریبا بوری دارد . عینکی زیبا برچشم دارد و گاهی کت قهوه ای چهارراهی ، به رنگ چشم و مویش می پوشد همیشه روی کت اش اورکت می پوشد . نه هر اورکتی ، اورکت نو و تمیز می پوشد .خودش می گوید : حزب اللهی خوش تیپی است.
اگر جایی برود کسی فکر نمی کند حزب اللهی است . شاید ضرورت کارش اقتضا می کند. کمتر حرف می زند ، هر وقت می آید فقط سوال می کند . می گوید دزفولی است ، اما نیست . حالا چه فرق می کند کجایی باشد ؟ راستی ودرستی آدم ها اصل است . مرتب از دانشگاه ، از اساتید ، از خوابگاه سوال می کند .
در جمع با چشم و ابرو و اشاره حرف می زند .
خیلی توی نخ سعید است . رو به سعید و با نیش و خنده گفت : دو روز جبهه می آیید ، عکسی می گیرید و بعد ...... سعید فقط نگاهش کرد ، هیچ نگفت . بارمان هم همینطور . روحانی جوانی که برای تبلیغ آمده بود با تندی و عتاب آلود به همایون گفت : برادر این چه حر ف ِ بی ربطی است که می گویی ؟ ابوعادل هم پشتش را گرفت . همایون گاهی سعید را دست می اندازد . بچه ها چیزی نمی گویند ، اما معلوم است که همه بچه ها از همایون خوششان نمی آید و بهر بهانه ای از جمع خارج می شوند .
همایون می خواهد بگوید آدم خیلی مهمی در اطلاعات و عملیات است . عجله دارد ، می خواهد ولو با گزارش نویسی ساختگی و تحیلی زود رشد کند .
— از بچه های اطلاعات و عملیاته ؟
— والله نمی دونم ، اینطور نشون می ده
— نشون می ده یا هست ، اگر هم هست سعی می کنه بیشتر از آنچه هست خودشو نشون بده .
— خب دوست داره . چکارش داریم . حالا فرض کن توی بچه های اطلاعات عملیات یکی هم اینطوری باشه ، بچه بدی نیست ، جوونه دیگه ، دوست داره دیده بشه .
— آره بچه بدی نیست ، ان شاالله که خیلی هم خوب باشه ، اما نمی دونم چرا از این تیپ آدما می ترسم . می ترسم بعد از جنگ گرفتار این آدما بشیم .
— سعید واقعا هرچه هست همینه . صادق و بی ریا ، اما کنجکاو و حساسه و زیر بار هر حرفی همنمی ره .
— درسته ، این پسره همایون، یه جوریه . از سعید که بی نقاب است نمی ترسم ، از آدم ها یی که چندین نقاب دارند باید ترسید .
همایون دیگر به خط نیامد .گفتند که در اطلاعات و عملیات شهری به تکلیفش عمل می کند و مسولیتی گرفته است .
سعید دریایی حرف دارد ، یک ریز حرف می زند و گاهی یکبار در خودش می رود . بارمان فقط گوش می دهد . گاهی شبیه فلاسفه سخن به سنجه می گوید ، گاهی هم چون خل و چل ها می شود . بارمان فقط نگاهش می کند .نمی دانم واقعا در مواقعی خل می شود و یا خودش را به خلی می زند . نوبت پست ِنگهبانی سعید و رضا است .
امشب هوا شب ها خیلی سرد شده است . کرخت می شویم . آدم دوست دارد بخوابد . با دوجوراب و گاهی هم با کفش می خوابیم . روی پتوی های سربازی ، هرچه گیرمان بیاید روی خودمان تلنبار می کنیم تا سردمان نشود .
صدای وز وز باد و گاه تندباد ، از نی زارها می آید . ظلمت وسکوت مطلق شب در هور ، و ترس از حمله غافلگیرکننده عراقی ها ، اگر نگویم ترسناک ، اما پر اضطراب وهیجان آور است .پشت سنگر شنی هفت طبقه ای گونی ها ی شنی ، سعید و رضا نشسته اند . نوبت نگهبانی دو ساعته آنهاست . سعید رو پاسپخش ، با زور و تکان بیدار کرد.
دیشب کنسرو ماهی سرد ، غذای اشرافی و لذید جبهه ها رابا ولع خورده است . خروپفش بیداد می کرد . خروپفش از چربی و روغن زیاد و پر خوری است . چشمانش را با پشت انگشت اشاره دست راستش می مالد تا خوابش نبرد . دست چپش دیشب زخمی شد . زخمی از در ِقوطی کنسرو ماهی که کمی هم زنگ زده بود.
— به به چه خوب زخمی شدی
بچه ها می خندند.
— ما دعا می کنیم که ترکش ، مرکشِ کوچکی به ما بخورد و دو- سه روز به مرخصی برویم و از شر این پشه ها راحت شیم ، الانتو همینطوری مستحق مرخصی هستی .
— خدایا ترکش کوچکی بفرست ، و راحتی چند روزه ای
همه می زنند زیر خنده ، اما سعید عصبی شده است . الان وقت سرحالی اش نیست .
حرکت نرمِ آب هور ، اسکله های پیش ساخته ی سبک یونلیتی را که سنگر روی آن است ، مثل گاهواره بچگی ها ، آرام به چپ و راست می رود . لالایی وزش باد ، خواب آور وپلک را روی هم می کشاند . سعید حق دارد خوابش ببرد . اما به زور خود را نگه داشته است . صدای وز وز باد از نیزارها بیشتر شده است . شاید هم سعید فکر می کند صدایی هست .
— رضا صدا را می شنوی
— نه . صدای چی ؟
صدای عراقی هاست ؟
— نه بابا عراقی ها کجان
— پس چیه ؟ تو نمیشنوی
— سعید بخواب من بیدارم ، دیشب هم اصلا نخوابیدی
— برو بابا ، گوشت مشکل داره ، دقت کن
سعید همچنان صدا یی می شنوند. با آن صدا حرف می زند . جواب می دهد ، بحث می کند . پرچانه شده ، مثل وقتی که سرحال است و با بچه ها بحث می کند .
— اینجا چه می کنید ؟
— یعنی چه ؟برای جنگ آمده ایم .
— روح مرا زخمی وجانم را می ستانید
— تو به جهان آمدی که از ناله ات بگویی ، نیزار و نی و ناله با هم عجین اند .
— من برای مردم هور ، آب و نان ام . برای عدنان و اسما ، از نی خانه ای ساختم . در تور عدنان ماهی روانه کردم ، پرندگان مهاجر به عشق من آمده اند ، از من نان خورده اند . من نی نانم ، نه ، نی ناله . ناله ام از جدا کردن عدنان و اسما است . بچه های هور ، باسم و سهیل بانی نوای عاشقانه سرودند .
— ما به اختیار نیامدیم ، مجبور شده ایم اینجا بیایم .
— اجبار ، بهانه همیشگی شما آدمیان است .
سعید سرگیجه گرفته و هذیان گو گشته است . وز وز باد در نیزار می پیجد .
سعید اما سخن و کلامی می شنود . بچه ها آهسته باهمپچ پچ می کنند . نگران سعید اند .
— سعید با کی حرف می زنی ؟ چت شده ؟ حالت خوبه ؟
— اره اره چیزی نیست رضا ، چیزی نیست ، خوبم .
— کسی از نیزارها بامن حرف می زند. صدایش را به وضوح می شنوم.
بچه ها ساکت می شوند و خود را به کاری مشغول می کنند . در اینجا دو نفر را همه دوست دارند ، دل همه را برده اند . از خوبی شان، از خنده های با نشاط شان ، از نترسی و بی خیالی شان . رضا و علی اصغر .
علی اصغر از آبادان امده و رضا از ایذه . یکی رفت و یکی ماند . آیا بهترین وقت رفتن علی اصغر هم همان وقت بود ؟ رضا وقتش نبود ؟ یا خودش نخواست و دوست نمی داشت حالا حالا ها بمیرد ؟ آیا همه آنها که ماندند ، مثل گذشته شان مانده اند؟
بیست و نهم اسفند شصت و سه است . خبری از خانه ندارد . برای سولین دخترش یادداشتی نوشت . «... آنوقت که برای سربلندی اسلام و دفاع از آن به جبهه رفتم تو بسیارکوچک بودی .... ممکن است بعدها بگویی ، تو که این قدر مرا دوست داشتی چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟ شاید ندانی که چقدر دوستت دارم.
حالا که می خواهم جواب چراهایت را بدهم ، بغض که به شدت گلویم را می فشرد کمی برطرف شد . راحت تر شدم . خوشا به حال آنها که در زندگی خوب زندگی کردند ... خلاصه بگویم ، با همه عشق و علاقه ای که به تو و مادرت داشتم ، رفتم ، چون می بایستی برای عقیده مقدس خودم ، مثل هر انسان آزاده ای ایستادگی نمایم . .... غمگین مباش ، خدا را که داری ، چه کم داری ؟ همیشه بیاد خدا باش .
نمی دانم بچه دیگرمان اصلا به دنیا آمده یا نه؟»
یکی از بچه ها از اهواز آمده است . به منزل بارمان سر زده است و خبر آورد .
دخترت فاطمه به دنیا آمده است — .
چه خبر مسرت بخشی ، ابوعادل گفت :
— شربت آبلیمو برای بچه ها درست کن عید واقعی برای توست .
فاطمه را ندیده است ، عاشق اوست . بی صبرانه منتظر مرخصی است .
— دنیا با آمدن یک نفر دیگر به درونش ، چه تغییری می کند ، جابهجامی شود ؟ تنگ تر یا بزرگ تر می شود ؟ اصلا برای دنیا فرقی هم می کند ؟ جنبش یک ماهی در کارون ، پشه ای در هور ،گنجشککی در هوا ، ستاره ای در آسمان ، وبلمی که شهیدی را با خود بسوی افق می برد ؟ فرقی دارد ؟
— هیچ نمی فهمم . گفته اند ، تکان ِ بالِ مگسی در نقطه ای ، طوفانی را در آن سوی عالم به پا می کند ، ومن در اینجا و در کنار بچه ها ، حس می کنم که دارم خوب تر می شوم . اثر نگاه ، لحن وکلام و نشستن و برخاستن بچه ها و امواج مثبت آن را بر خود حس می کنم . حتی سعید می گوید ، که نیزارها هم به رقص و سخن و آواز آمده اند و غوغایی برپاشده است .
دوم فروردین شصت و چهار، نامه ای به فاطمه نوشت . « دختر عزیزم فاطمه جان ، امروز بعد از سه روز پس از به دنیا آمدنت ، خبر تولدت را شنیدم . بسیار خوشحالم ... همان مطالبی که برای سولین نوشته ام برای تو هم هست . ... شاید اصلا نتوانم تو را ببینم . اما بی نهایت دوستت دارم . از همین جا حس ات می کنم . دستان نرم و نازت را در دست ام گرفته ام و می بوسم . شاید هنوز وقت مقتضی رفتنم نرسیده است ، اما اگر نبودم ، زمانی که بزرگ شدی باید بدانی که چرا نامت را فاطمه گذاشتیم . ...دوست دارم چون فاطمه شوی ، رمز اصلی این نام گذاری برای تو همین است .»
بارمان و طاهره در همدان و در یک محله زندگی می کردند . پدر بارمان در کتابخانه شهرکار می کند . کتابدار است و مورد احترام . از نظر مذهبی فردی معمولی است . گاهی در هوای خوشِ تابستانِ همدان ، عصر ها زیر درخت گردو می نشیند و با کمانچه اش برای خود سازی می زند و لبی تر می کند .
پدر طاهره بازاری خرده پایی است و پای بند مذهب و مسجد است .هر دو خانواده ، هر کدام به دلیلی مخالف این ازدواج هستند .مذهب ، نژادو طبقه سه مانع اصلی عشق و دلدادگی طاهره و بارمان شده است ، اما دل هایشان یکی است . عشق فراتر از این رنگ هاست . نوشتن شرح دلدادگی طاهره و بارمان ، خود داستانی دیگر است .
بارمان عاشق طاهره شده است ، اما این طاهره بود که نخستین بار عشقش را برملا کرد و پیشنهاد ازدواج را به بارمان داد. طاهره نامه ای نوشت . کتابی به بارمان هدیه داد . نوشت «بی هیچ مقدمه ای دوستت دارم .» بارمان میخکوب شد ، اما خیلی زودتر از آنچه غرق در رویای طاهره شد .
سال ۵۶ است . هر دو دبیرستانی هستند با دو سال اختلاف سنی . بارمان تقریبا تمام وقت آزادش در کتابخانه است . بصورت غیر رسمی ، عصرها ، به کتابخانه می رود . رفتن طاهره به کتابخانه و انتخاب کتاب های خواندنی آغاز ماجرا بود . طاهره با رمان های بارمان شب را صبح می کند . پس از این برای آنها کتاب ، تنها کتاب نیست ، سفیر عشق و دلدادگی هم هست .
برای زنان ، عشق معنایی عمیق تر و پایدار و ماندگارتر دارد . بولهوسانه نیست . داستان دلدادگی این دو ، طولانی و پر فراز و نشیب است .
طاهره گفت :
— حالا که همه مخالفن به دادگاه بریم .
— دادگاه برای چه ؟ شکایت از کی و چی ؟
— شکایتی در کار نیست . بریم اجازه ازدواج بگیریم
— مگه می شه ؟ اگر خانواده ها مخالف باشند ، هیچ کاری نمی شه کرد . صبر کنیم ببینم چه می شه
— پدر من به هیچ عنوان اصلا راضی نمی شه .
— باشه هر چه تو صلاح بدونی .
طاهره و بارمان کاری مخالف عرف و خانواده می کردند . مردها به دلایل زیادی شاید زنی را بستایند ، اما زنان چه ؟ طاهره در بارمان ، آرمان وآگاهی و آرامش می دید . همین کافی بود تا طاهره همهخطرات را به جان بخرد تا در کنار بارمان بیاساید .
سماجت هر دو ، بالاخره نتیجه داد . قاضی اجازه ازدواج را به طاهره داد. بدون اذن پدر ازدواج کردند .خانواده طاهره عصبانی اند . ازدواج طاهره را آبروریزی برای خود می دانند . او را طرد کردند . سرکوفتش زدند . تنهایش گذاشتند .
طاهره و بارمان به اهواز آمده اند . زندگی خوبی دارند، از دنیا چیز زیادی ندارند ، اما با هم خوش اند . برخلاف خیلی از عشق های امروزی ، هر روز علاقه و وابستگی شان بهم بیشتر شده است . خانواده ها هم عاقبت راضی شده اند و از این ازدواج خشنودند .
بعد از نوروز شصت و چهار و آرام شدن نسبی وضعیت ِ جنگ در جزایر مجنون در هورالعظیم ، برخی بچه ها را به مرخصی فرستادند. فاطمه ، دو سه روز است به دنیا آمده است . فرصت خوبی است . باید برود .
به سعید خدری هم گفتند ، چند روزی به مرخصی برود . راضی نمی شود ، می گوید :
— من که کاری پشت جبهه ندارم ، کسی هممنتطرم نیست . رضا یا علی اصغر بروند . بارمان هم که حتما باید برود .
مشاک گفت :
— نه ؛ سه روز برو و زود بیا.
پذیرفت و با بچه های شوشتر رفت . نزدیک ظهر به شوشتر رسید. در بازار قدیم شوشتر گشتی زد . صدای خوش اذان در بازار می دود . بازار نیمه تعطیل شده است . همه جا چنین نیست . بازاری ها ، به مسجد شیخ محمد تقی می شتابند . شیخ بزرگ و بزرگ زاده است . «پیامبری که معجزه اش ، قاموس است » . « کوهی از علم ، که در تستر نشسته است .»
سعید نماز نمی خواند ، در جبهه هم نمی خواند . اهل ریاکاری نیست . اما قلبش ، پاک وبی آلایش است . شاید باور نکنید که چگونه و با چه حال و هوایی جوشن می خواند . صفت اصلی او کنجکاوی همیشگی اوست . فرصتی دارد، در بازار شوشتر می گردد . کنجکاوی راهش را به مسجد ناصرالدین کشاند . مسجدی قدیمی ، ساده ، بی رنگ و لعاب ، با نمازگزارانی از جنسِ مردم عادی کوچه و بازار .
چهارم یا پنجم نوروز ۶۴ است . آجرفرشِ آب پاشی شده ی حیاط مسجد ، کاشی های لاجوردی پررنگ کناره در ورودی مسجد شیخ ، پنجره های آهنی —شیشه ای بزرگ ِ ورودی شبستان ساده ، و تازه رنگ شده است .
بوی خوش عود و اسپند از کوچه ی بازار ،خود را به مسجد کشانده است . سعید آب به سر و صورتش زد . کمی خنک شد . عجله دارد که زودتر به مسافربری مسجدسلیمان برسد . اما مسجد و شیخِ پیر ، او را گرفته است . عمامه شیخ ، ساده تر از آنی است که حتی در میان روحانیون جبهه دیده است . محو تماشای شیخ و شبستان شده است . چه می شود که گاهی کسی، نگاهی ، لبخندی ، اشکی ، به یکباره ، انسان را میخکوب و در خود هضم می کند ؟ شیخ نمازش را خواند .
رو به مردم می نشیند . سعید گوشه ای رفت تا بهتر این شیخ را ببیند . خودش را عقب وجلومی برد تا از پشت جمعیت ، چهره شیخ را بهتر ببیند . شیخ دست راستش را چون پیاله ای زیر چانه گرفته و با محبت و عشق با مردم سخن می گوید . سعید بی هیچ حساب و کتاب عاشق شیخ شده است .
دیر شده ، فوری و با عجله و شتابان بسوی مسافربری مسجد سلیمان رفت .
از شیخ ِ پیر ِ مهربان و خندان خوشش آمده است . خوراک کنجکاوی او هم شده بود . دیگر گذارش به شوشتر نیفتاد ، شیخ را ندید . شاید فرصتی برایش پیش نیامد ، شاید هم بخش عقلانی و محاسباتی ذهنش ، او را از شیخ می راند . سعید همینطوری است . می خواهد و نمی خواهد . می آید و می رود . گرم و وسرد می شود . کار و بارش تابع هیچ قاعده ای نیست .
جنگ تمام شده است . سعید در یکی از ادارات شرکت نفت ، پستی دارد . پست مهمی نیست . سعید از پست و دیده شدن فراری است . شاید هم به دلیل وضعیت روحی اش پستی به او نمی دهند . برخی از همکارانش در ادم فروشی و زیراب زنی بالاترین تخصص را دارند . می گوید بعضی از اینها اگر پستی نداشته باشند می میرند .خانه ای ساده دارد با خنده می گوید : همکار زیر دستم چند خانه دارد . ارمغان ِ شرافت و قناعت ، برایش آزادگی و بی نیازی محض آورده است . می گوید : برای این ادم ها ، بهترین وقت مردن ، وقتی است که پستی نداشته باشند .
در زیتون کارمندی آپارتمانِ کوچکی گرفته است . تنها زندگی می کند . از خیلی ها کناره گرفته است . می گوید تنها نه ، خلوت گزیده ام . همسری ندارد ، کتاب همسر او شده است .
می گوید با حافظ و سعدی و مولوی و خیام ، خلوت می کنم . تنها دوستان ماندگار و صمیمی اش ، دوستان دوره جبهه است . ماهی یکبار دور هم می نشینند . دیدگاههای متفاوتی یافته اند .
یکی از بچه ها گفت :
— من همه چیز گذشته را به عمد از ذهنم دور کرده ام . اصلا تلاش می
کنم گذشته ام را به کلی فراموش کنم .
— چرا ؟ گذشته پر افتخارت را چرا باید دور بیندازی؟
— وقتی گند به زندگی ات بزنند ، وقتی فراموش می شوی ، اونوقت می فهمی چرا باید فراموش کنم . ما نسل فراموش شده ایم .
— بارمان تو کجایی ؟ چه می کنی ؟
— شکم مردم را سیر می کنم .
— شکم ؟
— بله شکم مردم را . حوصله معلمی رو نداشتم .
بارمان دوست داشت ، شغلی مثل پدر ش در کتابخانه داشته باشد ، ولی ناچار بهمعلمی رفت . در معلمی هم شانس نیاورد . بیکارش کردند . چرا در گزینش رد شد ؟ خودش هم نفهمید ه چرا . روی برگشت به همدان را هم ندارد . مغازه کوچکی گرفته و با فروش نان باگت زندگی اش را می چرخاند. از زندگی در کنار فاطمه سرخوش است .
دلخوری های بچه ها زیاد است . یکی چپ ودیگری راست ، یکی بی تفاوت و یکی خسته از همه این بحث ها شده است.
— ، بس است . خسته شدیم ، آخرش چه شد ؟ کاش می مردیم و امروز ها را نمی دیدم .
. بچه ها جر و بحث می کنند ، سر هم فریاد می کشند.
اما یاد علی اصغرگذاری که می کنند، همه با بغض ، سکوت می کنند .
— ولی بچه ها خوب شد علی اصغر رفت . راحت شد ، اگر بود شاید اونهم اعتراض داشت .
— شاید هم اگر اعتراض داشت ، سکوت می کرد . اخه می دونی با اعتراض کردن ، همه چیزت رو از بین می برند .بارمان رو نمی بینی ، از هستی ساقط شد . الان بجای مغز بچه ها ، شکم مردم رو باید سیر کنه .
— بهتر ، اول شکم ها باید سیر بشه ، تا فکر کار کنه .
— توی جنگ دست و پایی می دادی قهرمان می شدی ، اگر شهید می شدی ، کسی جرات نداشت چیزی بهت بگه . مقدس می شدی . اما حالا همون آدمی که از مرگ نمی ترسید، از ریختن به ناحق آبروش می ترسه و سکوت می کنه .
علی اصغر در جزیره سهیل ِ عراق در سال شصت و پنج مفقود شدو چندسال بعد پیکرش را یافتند .
رضا دیپلم اش را گرفته ، می خواهد پزشکی بخواند، تشویقش می کنند . در هر نوبت ، خاطرات تکراری می گویند ، اما عجیب است ، این خاطرات تکراری ، از مزه نمی افتد . با خاطرات خود را می سازند . همه چیز برای بعضی ها ، در همان گذشته مانده است .
— اصلا نفهمدیدم چطوری مثلِ منی سر از جبهه درآوردم . اصلا چطوری مرا به جبهه راه دادند ؟
همه می خندند .
— آقا سعید هنوز هم وقتی می خوابی ، در مورد دیدن سپده دم صبحِ فردا نگرانی ؟
— بله هر روز و هر شب . اما امروز ، اندوهی تاسف بار نیست . اندوهی از سر حظ و زیبایی است.
دیشب بعد از رفتن بچه ها ، بعد از سال ها شیخ شوشتری به خوابش آمد . مزار شیخ امروز ، قبله عاشقان و زیارتگاه مردمان شده است . او که مدت هاست در فکر شیخ نبوده است؟ چرا شیخ به خوابش آمده است . ؟
شیخ وصیت کرده است ، جوری و جایی دفن شود که باران بر مزارش ببارد . عجب وصیتی !«.
سعید خواب دید ، شیخ نزد او آمده است ، به درختی اشاره می کند . جایش را هم دقیق نشانمی دهدمی گوید :
— به این درخت برس . پارچه های بسته شده ی بر شاخه هایش را از او بزدا ، از آن مراقبت کن و بر کنارش گلی بنشان .
— این چه خوابی است ؟ یعنی چه ؟ تعبیرش چیست ؟ چه شده است که شیخ بخوابم آمده است ؟ جایی ودرختی را نشانم داد .
به مزار شیخ رفت . جای درخت دقیقا همین جا بود . پرسان پرسان ، سراغ درخت را می گیرد و نشانی نمی یافت .
— هیچگاه ، هیچ درختی در اینجا نبوده است .
مایوس شد . برگشت . نجوایی ، چون نجوای نیزار هور گفت :
— «برگرد ، دوباره ببین .»
برگشت . با تردید، و برای اطمینان نگاهش را به چپ و راست پیچاند . همانجایی که شیخ نشانش دادن بود . آری ، آنجا زنی نشسته است . چون گدایان ، لباسی مندرس بر تن ، پوشیده در خود ،بی هیچ سخن و سوال و درخواستی ، اما با شوکت و شکوه می یابدش . گرمای وجودش ، سعید را در خود کشانده است . رهگذران ، نانی و پولی و پارچه ای ، برکنارش می نهند . صدقه می دهندش یا نذری می سپارند ؟ نه صدقه نیست .
نجوایی شنید .
— این همان است . در پی اش باش . نان و نای و نوای اش ده و نیلوفری بر دامنش بنشان .
سعید متحیر است . این زن چه سرّ و نشانه ای از سوی شیخ است ؟ از زن ، فقط شمایلی پشت پرده ی حجاب می بیند . کنجکاوانه زن را وارسی می کند . این خصلت سعید است ، همه چیز را اول نفی می کند . ابرهای بارانی به سرعت می آیند و می گذرند . عجله دارند ،می خواهند ببارند .می بارند ، نرم نرمک ، سعید صورت و کف دستانش را رو به آسمان می گیرد ، اما زن را هم می پاید .
نگاه سنگین سعید را حس کرد . چهره اش پوشیده است ،اما نگاه مردی را حس می کند . خود راجمع وجور کرد .
شاید شرم ، چهره اش را سرخ کرده است . شاید از خجالت خیس عرق شده است . معلوم است ترس وجودش را گرفته است . اماده رفتن شد . پاهایش از ترس ، سِر شده است ، نای رفتن از او رفته است ، اما رفت . ضربان قلب سعید هم تندتر شده است . چرا ؟ نمی داند. شاید حس کنجکاو ی است . کنجکاوی همیشگی ، سعید در گردبادِ گدایی گرفتار شده است؟
برای سعید ، کنجکاوی ، شک و خطرپذیری ، راه وصال ِ به حقیقت است . در بدگمانی فصل و گستاخی وصل گرفتار مانده است . از خود متعجب است . از زن ها متنفر است ، فراری است . رفتن به سوی زنی ، هر که باشد ، آن را ضعفی مردانه می داند . تنها یک زن در ذهنش مانده ، مادرش . مادرش برای او یک زن نیست ، فراتر می بیندش . حالا ندیده رویی ،
و نشناخته نشانی ، به سوی زن کشیده شده است ، بی آنکه بداند چرا ؟
برگشت . ابرها می خواهند بروند ، مثل ادمی خسته که باری را یک باره زمین می گذارد . هرچه در چنته دارند به یک بار بر زمین می ریزند ، درست مثل خالی کردن اب از درون سطلی بزرگ .
سعید دیگر پرهیاهو نیست . فروتنی اش افزون شده است . با کسی بحث نمی کند . سکوتی غمگینانه او را در بر گرفته ، به رغم همه صفات ِ جوراجور و متناقض اش ، اما هیچگاه بی حوصله نبود ، اما حالا بی حوصله هم شده است . یک هفته نیامده ، تقاضای مرخصی مجدد یک یا دو روزه دارد . همکارش می گوید :
— لابد مساله ای برایش پیش آمده ، از مادر بزرگش می پرسند .
— نه حالش خوب است .
به شوشتر رفت . مستقیم بر مزار شیخ . ساعت ها نشست . خبری نیست . عصر آمد . غروب شد ، شب آمد و زن نیامد . فردا دوباره آمد هیچ اثر و خبری از زن نیست .
دفعه قبل ، برغم میل اش ، با فاصله ای دور ، و زیر باران تند ، دنبال زن راه افتاده بود . خیس خیس شده است . زن بلند بالا و باوقار ، آرام و فروتنانه و در عین حال با ابهت راه می رفت . مثل ابری سفید ، که در آسمانی آبی ، باچشم هایش همیشه دنبال می کرد . آرام و سفید ودرخشان ، نرم و بی صدا و زیبا . عبورش همچون ملکه ای بر قالیچه سلیمان راه می خرامد ، یا چون قایقی در هور که از میان شِکوه نیزار به آرامی راه می نوردد. با خود گفت:
— امکانندارد ، این زن ، زنی فقیر و گدا نیست . اما کیست ؟ فقرای زیادی دیده ام . حرکات و سکنات این زن، گونه ای دیگر است . فقیر هست و فقیر نیست .
زن ، به خانه ای چند ، آمد و شد کرد . با دستی تهی به خانه اش رفت . خانه ای گلی با دیواره ای بلند ، اما ساده و معمولی است . سعید کنجکاو است که داخل خانه چگونه است ؟ ، اما راهی ندارد . خانه زن ، نه به خانه گدایان و محتاجان ، و نه به خانه دولتمندان می ماند .
سعید به امیدی ، به دیدارش آمده است . اما نشانی نمی یابد . بر در ِ خانه اش نشست . ساعاتی چند چنبره زد . باز هم نیست . دیر شده است ، باید برمی گشت ،اما فردا را هم ماند . از رهگذری پیر ، سراغ صاحب خانه را پرسید .
— رفته است .
— کجا ؟
— نمی دانم
— این زن کیست ؟ نامش چیست ؟ پدر و مادرش کیستند ؟
—تنها زندگی می کرد . عابده ای ، چون رابعه است . لحن داود ، جمال حوریان بهشتی ، صبر ایوب و حکمت سلیمان داشت .
— هیچ نشانی از او نداری ؟
— نمی دانم ؟ یکباره رفت . ، بی هیچ گفت و شنودی .
سعید لکنت گرفته است . با خود تکرار می کند . داود ، ایوب ، سلیمان ؟ نمی داند نشانش را از که بپرسد؟ .
حس جدیدی در دلش جوشیده است . حس دلتنگی به زنی ، که نمی داند کیست ؟ رویش را ندیده است . زشت یا زیباست ؟ نمی داند . در او کشش وجذبه ای یافته است ، نمی داند کجاست . اشاره شیخ در خواب و نشانِ زنی گمنام ؛ اکنون در نشان ِبی نشانی ، نشانش را از که بجوید؟
سینه اش تنگ شده است . جوشش و سوزش آه و اسید در سینه اش مانده است . راه برون رفتی نمی یابد . از نابختیاری اش ، شورش و شیون به جانش فتاده است . شیدای شمایلی شده است . پاهایش سست و لرزان شد ، دست بر کمر ، با اندوهی زار و نزار ، آهسته بر خاک نشست ، نه ، افتاد ، آن گونه که گویی عزیزترین کس را از دست داده است . عزایی چون عزای مادرش به سراغش آمده است . آتشفشان سینه اش جوشید ، چشمه آتشین از دریای شور ِچشمانش روان شد .
چند سال نه ، گویی عمری بر او گذشته است . موهایش به یکبار به سپید گرایید . گونه های خشک و تکیده اش کش آورده است . چشمانش گویی از حدقه می خواهد درآید . زبانش خشک و به دهانش چسبیده ، دست های لرزانش را چون مرهمی برچشمان پر سوزش نهاد . اعصاب درون مغزش ، غوغایی بپا کرده اند .
مدام در رفت و آمدند ، فکری را می برند و فکری را می آورند . سرش داغ شده است ، دست را بر سر و پیشانی اش نهاد . سرش از فعالیت های عصبی مغزش سوت کشیده است . تنها فکرش ، و تنها راه چاره را رفتن به مزار شیخ دید .
چیزی تغییر نکرده است . سعید همچنان تنهاست ، یا بقول خودش ، تنها نیست ، در خلوت است .
— سعید چرا ازدواج نمی کنی ؟
اگر زنی چون او یافتم ، آری ، در او ذوب می شوم . در او — خود را حل می کنم . جزیی از کل او می شود . اما کو آن زن ؟
با خود گفت : اگر آن زن که دل مرا ربود و رفت ، به من دل می بست و من او را وامی نهادم و می رفتم چه بر سر او می آمد ؟ آیا چون من ، پیر و افتاده و غمگین نمی شد ؟ آیا غمخواری اش بیش از غم ِ من نمی بود ؟ من غم خود را بر غم او ترجیح می دهم . نمی خواهم گردِ غم ، بر اوبنشیند . غم خود و زیادت آنرا ، بیشتر می پسندم
اما سعید از کجا می دانست چه بر سر آن زن آمده است ؟ چه می دانست که نگاه گرم و نرمو آهسته و دزدانه اش بر زن ، با زن چه کرده است ؟ چه می دانست که چرا زن به یک بار غیبش زد ؟ شاید زن ، عشق کسی را بر عشق این مرد ، ترجیح داده بود ؟ شاید زن فکر می کرد ، عشق این مرد غریبه ، با گذر زمان ، و با تکرار و تداوم ، مثل هر رفتار و باوری در مردم ، به عادتی خسته کننده و کشنده بدل می شود. هیچ نمی دانیم . مثل همیشه . ما تنها بخشی از رخداد را می بینیم . ما پرده های چندلایه واقعیت را نمی بینیم . ما هیچ نمی بینیم .
بارمان امروز پس از سال ها به سراغ انباری خانه اش رفت . در انبوه ِ خرت و پرت ها و از میان کاغذهای فراموش شده ی رنگ و رو رفته ، برگ های کاهی زرد شده و خاک خورده اش را پیدا کرد . هنگام ورق زدن از بوی خاک سرفه اش گرفت . ناچار دست و صورتش را شست . شکل ِ نوشته ها و خطوط، گویای عجله و هیجان و اضطراب نویسنده است . نامه هایی از خط ِ عملیات ، با توصیه ها و وصیت ها ، ارسالی از صندوق پستی ۳۱۱۱، گردان ۷۵ ، گروهان ۲ .
نوشتن به وقت اضطرار، پر اضطراب است . مثل آخرین نوشته ها درهنگامه ی آغاز عملیات و دستور حمله ، کج ومعوج و درهم و برهم است و دستی لرزان که برای نوشتن سست و بی رمق و فراری شده است .
قلم توان رسیدن به هیجانات ذهن را ندارد، عقب می افتد . افت و خیز قلم را می شود در میان سطر سطر نوشته احساس کرد و در فاصله میان کلمات و سطر ها ، گفته های ناگفته و نانوشته را کشف کرد .
بارمان در یکی از دست نوشته ها ی فروردین شصت و چهار خطاب به دوستانش خود نوشت : « در حفظ تعادل در جامعه کوشا باشید . انحراف با افراط و تفریط ، حتی در مواردی که شامل ارزش های مثبت هست بوجود می آید . . . دیگران را ولو کوچک ، کوچک نشماریم . دروغ گو است آنکه ادعای مسلمانی می کند و مردم را دوست ندارد . کرد ، عرب ، لر ، سیاه ، سفید ، زرد و یا هر نژادی همه را یکی ببینیم . باور کنیم ، عاشق خدا ، عاشق مردم است .
سعیدپیر شده است . نه ، هنوز به پنجاه هم نرسیده ، اما سنش خیلی بیشتر نشان می دهد . موی اش سفید شده وبخاطر دیسکِ کمر کج وکوله راه می رود . به ندرت عصا دستش می گیرد ، اجازه نمی دهد موقع راه رفتن کسی دستش را بگیرد ،تا بحال ، دو بار در جوی آب افتاده است .
یک بار هم از پلکان ورودی در ِ خانه اش زمین خورد . در مسائل شخصی و خصوصی اش هنوز لجوج و یک دنده است و عقاید خودش را دارد . عقایدی که البته می گوید عوض شده و حالا شاید کمی آرام تر شده است .
در آپارتمان کوچکش عصرهای چهارشنبه ، دوستانش به سعید سر می زنند . چای و قهوه جوشش براه است .از کسی پذیرایی نمی کند . هرکس خودش فنجانی برمی دارد و چای یا قهوه می خورد . سعید هنوز هم گاهی ، در جمع هست ، اما مثل اینکه حاضرین را نمی بیند و در عالم دیگری سیر می کند. یک مبل نیم ست قدیمی ، با پارچه ای سنتی ، قدیمی بودن مبل ها را زیباتر کرده است و چند تا صندلی در کنار آنهاست . بارمان می خواهد جو را عوض کند و سعید را در جمع بیاورد .
— اقا سعید پیر شدی ها
— پیری کجا منکجا ؟ پیر یعنی هشتادسال به بالا
— اما بنظر خیلی شکسته شده ای ؟ اینطور نیست ؟
— نه ، راحتم . اشتباه می کنی . سرم در کار خودم هست با کسی کاری ندارم . می رم اداره و برمی گردم خونه . همه دنیا رو همین جا دارم . نه در مورد کسی
قضاوت می کنم ونه کسی رو ملامت می کنم . اگر حق داشته باشم ، تنها خود را ملامتمی کنم .
— این بی تفاوتی که خوب نیس ، پس درستی و نادرستی آدم ها چی می شه ؟
— والله فهم درست و نادرست خیلی سخته .حداقل برای من که اینطور شده . آدم ها به هزار دلیل ممکن است ، راهی رو انتخاب کنند . گاهی در مسیر زندگی ، خود ما به همان نقطه ای می رسیم که روزی کسی را سرزنش می کردیم . حتی خودمان با خودمان ، گاه چنین ایم . امروز منهم متفاوت و یا مخالف با دیروزم شده ام و چه بسا فردا ، آدمی متفاوت از امروزم باشم .
— گفتی یکبار خودکشی کردی ؟ امروز دنیا را چطور می بینی ؟ هنوز نمی خای زنی ، همدمی برای خودت بگیری ؟
باخنده جواب می دهد:
— من کجا و زن کجا؟ خودم توی این دنیا اضافی ام . بار خودمو نمی تونم بکشم . زندگی پر پیچ و خمی داشته ام .
زندگی در جایی در آخر محله چشمه علی ، آخر دنیا است . جایی که هیچ آبی نیست . هیچ عشقی نیست . هیچ امیدی نیست . تنها رنج است و رنج .
مرا شیخِ باران نجات داد ، رهایم کرد . چه جوری ؟ چطور ؟ نمی دونم چی شد . با عشق به عشقِ ِ زنی آدم دیگری شدم . وگرنه یا دیوانه می شدم و یا دوباره خودکشی می کردم . به آنچه خواستم ، نرسیدم ، اما عشق ِ دست نایافته ، جهانی را برمنگشود .
بارها و بارها ، کتاب ایوب و کتاب ِ جامعه ی سلیمان را خوانده است . از حفظ است . تا پیشش می نشینی مثل گذشته با پر چانگی ، از ایوب می گوید و از سلیمان . دیوانه ی کتاب جامعه سلیمان است .وقتی سخن می گوید ، پر نشاط و شادمانه می رقصد . به وجد و سماع می رسد . از زمین و زمان و اطرافیانش ، انقطاع و ارتفاع می گیرد . به اوگفتم :
— زندگی شما عجیب است .چرا ؟
— زندگی انسان عجیب است .
— اما شما عجیب تر !
— نه . من نامتعارف بوده ام و نه عجیب تر . عجیب تر ان است که انسان، بدون ارزیابی خود و دنیا ، زندگی کند . بقول سقراط : زندگی بدون ارزیابی ارزش زیستن ندارد . اما بنظرم ، زندگی ، بدون عشق ، ارزش زیستن ندارد .
— اما عشق پر از درد و رنج است . قبلا عشق رونوعی ضعف و عاشق رو فردی ضعیف می دونستی ؟
— درست است اعتراف می کنم . اما امروز می گویم ، عشق رنجی مقدس است که قوی ترت می کند . ما ادما یه ذره ی هیچ ، در کائنات بی منتها هستیم ، هزارانعامل در تغییر فکر و روح ما دخالت داره . الان اینطور فکر می کنم ، شاید فردا جور دیگری فکر کنم ، نمی دونم . پس از آن خواب جور دیگری شدم . مقاومت هم کردم ، نشد .
ادمی در هر پیچ زندگی چیزی رو می بینه . ممکنه گاهی ده ها بارهم از اونجا رد شده باشی و ندیده باشی ، اما یه بار چیزی رومی بینی که تا حالا ندیده بودی . همه ما همینجوری هستیم .
باید وقتِ دیدن و درک و فهمیدن رسیده باشه . بارمان باورت نمی شه ، شاید برای تو وخیلی ها چنین مسائلی پیش اومده باشه . دهها و بلکه صدها بار از جلوی پارک سنگر در زیتون کارمندی رد شده ام ، اما آن مرد دستفروش و کودک معلولش را هرگز ندیده بودم . فقط دیروز بود که متوجه آن مرد شدم . پرسیدم چند وقت است که اینجایی ؟ گفت شش هفت سالی است اینجا هستم و برای مخارج زندگی ام جورابی می فروشم . باور می کنی ؟ زندگی همین است . در هر کجای زندگی ، هر وقت فهمیدی برگرد ؛ و اعتراف کن .
رنج ، عشق و امید ، تثلیثی جاودانه است و چون صلیبی مقدس بر دوش انسان ، انسان باید آن را با خود حمل کند.
رنج ، جوهر زندگی و عشق ، دلیل و علت زندگی و امید نشان ِ عاشقی و هدف دار شدن زندگی است . شکفتن، با رنج همراه است . اینهاست که به زندگی انسانمعنامی بخشد .
اتاقش محل خواب و محل کتاب هایش هم است . امکان نشستن دو نفر هم در آن نیست . از در که وارد می شود مواظب است پایش به کتابهای روی هم انباشته نخورد . چند روز پیش مجبور شد برای پیدا کردن عینک اش در میان کتاب ها و اثاثیه ی در هم برهم اش کتاب ها را جابجا کند که کوهی از کتاب بر سرش آوار شد . از پایین تا بالا و دور تا دور اتاق ، کتاب چیده شده است . تخت چوبی قدیمی هم در وسط آن جا گرفته است .
باخود کلنجار می رود . تصویر دیگری از پذیرش رنج و عشق و امید یافته است . قانع شده است که رفتن آن زن شاید بهتر بوده است ، اگر او مرا می خواست و من می رفتم ، بار اندوه رفتنم بر دوش او سنگینی می کرد . امروز رنج ِ عشق و امیدِ رسیدن به او ارامش می کند .
می گوید : به هر کوی وبرزن و هر شهر وخانه ای رفتم ، اما امروز، در خانه خیام مانده ام .خیام را با سلیمان نبی پیوند زده است .
می گوید : فکر می کنم ، خیام ، کتاب جامعه سلیمان را خوانده است . هیچ عالم و عارف ، و هیچ شاعر و واعظ ِ مسلمانی چون خیام نیست . خیام طور دیگری است .
سعید قران ، کتاب ایوب ، کتاب جامعه سلیمان ، مزامیر داود ، انجیل ، اوستا ، گنزاربا و سوره نیلوفر می خواند. می گوید قبلا از مرگ نمی ترسیدم .دچار تعارض های دهشتناک خودبودم . خودکشی کردم ، نشد . بعد به جبهه رفتم ، برایم بهترین وقت مردن ، همان وقت بود ، نشد . بعدها ترسیدم ، وحشت زده بودم ، تا اشاره شیخ آمد و ملکوت را دیدم . اکنون شوق او را دارم .می خواهم دمی با او بیاسایم . اکنون هم بهترین ِ وقت مردن است و آماده ام .
وقتی دچار هجوماندیشه های مسمومی ، وقتی تنها و بی کس و افسرده ای ، تنها یک عشق نجات بخش توست .
برای سعید عشق منجی و نجات بخش شده است . او را ندیده ، به او نرسیده ، اما برایش مظهر مهر و عطوفت است . از خشم و نامهربانی به دور است . نکته سنج و خوش قریحه و حاضر جواب است . شیرین سخن می گوید ، محو سخنش می شود .
وقتی از جامعه سلیمان می خواند ، بی قرار می شود . در اتاق قدم می زند . سرش را می گرداند.
دستانش را مثل رهبر یک سمفونی پر شور و حرارت بالا و پایین می برد . می رقصد . می نشیند . بلند می شود . از پنجره بیرون را می نگرد . به هوا می پرد و می گرید ، می خندد . بی قراری خلسه گونه ای دارد . کتاب جامعه و غزل غزل های سلیمان چه بر سرش آورده ؟ نه . کتاب سلیمان و غزل غزل ها نیست . لحن و سکته ها و وصل های عبارات است که او را به سماع وا می دارد و مدهوشش می کند . کناب جامعه به فکرش می برد و کتاب نفس به شورش می کشاند .
زندگی با کسی که نیست ، با مردی یا زنی که نیست ، چگونه ممکن است ؟ اما سعید با آن زن، زندگی می کند . حرف می زند . حضورش را درکنار خود حس می کند . بویش را استشمام می کند . زیر سایه سارش ساعت ها می نشیند . با هم سخن می گویند . قهر و آشتی می کنند . می خندند و می گریند . با لحن خوش داودی ، غزل غزل های سلیمان را برای هم می خوانند . بندی او ، و بندی را سعید خطاب به هم ، مرور می کنند . سعید در چه دنیایی وارد شده است؟ . زندگی با شور و نشاط و شادکامی ، و نشاطی بَر پَرِ پرواز ، در کنار شکفتن شکوفه های نیلوفر آبی
خواب و خوراکش کم ، اما منظم است . عصرها در پارک فیل ِ زیتون کارمندی می نشیند و کمی پیاده روی می کند . پسری بساط فلافل فروشی راه انداخته ، یکی سیگار و دیگری سی دی می فروشد . دختر و پسری در گوشه ای سرهاشان در هم پیچیده است . آنطرف تر دختری به پسر ی اعتراض و پرخاش می کند .
پسری با ماشین پورشه می آید . دختری در کنارش و با اشاره، پسر سیگار فروش ،یواشکی چیزی را با دقت و ظرافت به او می رساند . قسمتی از پارک رد و بدل کردن مواد وقرص عادی است . بچه ها با توپ بازی می کنند ، بستنی می خورند ، دست مادرشان را گرفته راه می روند و آن سو بزرگسالانی با گذشته خود شادمانند .
شادی و رنج ، چرخه ازلی و ابدی زندگی آدمی است . از نسلی به نسلی در تداول و دست به دست می شود . سعید فقط نگاه می کند و برای برخی جوانانی که بهر دلیل کنار صندلی چوبی شکسته ودرب و داغون پارک می نشینند، از علی اصغر گذاری می گوید . به جوانانی که کنارش نشسته اند می گوید : هرچه هستید باشید . می دانم همه چیز عوض شده و خواهد شد ، اما علی اصغر را فراموش نکنید .
پیاده روی در پارک زیتون کارمندی را ، به داخل خانه کشانده ، دیگر نمی تواند ، حالا در آپارتمان کوچکش دقایقی به زحمت ، چند قدمی پیاده روی می کند . وقتی قدم بر می دارد حواسش را می دهد تا به در و دیوار نخورد . از زندگی اش راضی است . می گوید: بیش از آنچه در ایندنیاسهمم بوده است ، بهره برده ام . نهایت ِداشتن یا نداشتن ، چیست ؟ نهایت هیچ و پوچ است .
کتابش را ورق می زند ، جایی را که مد نظرش هست پیدا نمی کنم . پس و پیش می رود ، باز نمی یابد ، چشمانش کم سو شده است ، دستش می لرزد . به فهرست مراجعه می کند . پیدایش کرد . صفحه ۶۲۷ ، کتاب جامعه در باب بیهودگی زندگی : « بیهودگی است ! زندگی سراسر بیهودگی است .
آدمی از تمامی زحماتی که می کشد چه نفعی عایدش می شود ؟ نسل ها یکی پس از دیگری می آیند و می روند ، ولی دنیا همچنان باقی است . آفتاب طلوع می کند و غروب می کند و باز با شتاب به جایی باز می گرددکه باید از آن طلوع کند . باد بطرف جنوب می وزد و از آنجا بطرف شمال دور می زند . می وزد و می وزد و باز به جای اول خود باز می گردد، آب رودخانه ها ... همه چیز خسته کننده است .... درست مانند دویدن دنبال باد . برای هر چیز وقتی است .
برای هر چیز که در زیر آسمان است وقتی معین وجود دارد . وقتی برای تولد و وقتی برای مرگ ... انسان هرچه بیشتر حکمت می آموزد محزون تر و هرچه بیشتر دانش می اندوزد ، غمگین تر می شود . .. پس برو ، و نان خود را با لذت بخور و شراب ات را با شادی بنوش . همیشه شاد و خرم باش ، زیرا سهم تو از زندگی همین است .»
برای سعید ، بودن یا نبودن ، دیگر مساله نیست . از راهی که آمده ، یا در آن افتاده ، مطئن است و راضی . همین برایش کافی است . برای او حالا هم بهترین وقت ِ مردن است .
سعید فکرش کارمی کند ، اما نه ، مثل اینکه فکرش هم مثل دست و پایش حالا یاری اش نمی دهد . تند و چابک نیست . یادش می رود ، اما می داند که یادش رفته است ، بزودی احتمالا یادش می رود که یادش رفته است.