شوشان ـ محمد شریفی :
خیلی ساده و اتفاقی کتاب: *"خاطرات سیاسی من"* اثر خواندنی[ یِ] *"عبدالله مستوفی"* (مورخ عصر قاجار) را از قفسه بیرون کشیدم، در حین تورق زدن های سرد و سرگردان، یکباره چشمم به عبارت *"زهرمار خان افشار"* افتاد، با اینکه دمق بودم و ذوق و شوق خواندن نداشتم، چند صفحهای از ماجراهای نصرالله خان افشار را خواندم،
در حین خواندن و خوانش، از اعماق وجودم، سیل عظیمی از ناگفته های فروخورده و در بُغص ترکیده،در آتش درون قلب رنجورم،یکباره سَر باز کردند،از روی ناچاری کتاب را بستم،و در جای اولش در درون قفسه ها حبس کردم، به خودم نهیب زدم، که آمیرزا، با نبش قبر کردن زهرمار خان افشار و لرزاندن استخوان های پوسیده ی آن بخت برگشته در قبر! می خواهید کدامین درد از دردهای بیشمار جامعه را التیام بدهید؟یادم آمد که چندی پیش ، آقای محتشم گفت : برو در شهر گشتی بزن، علی برکت الله، تا دلت بخواهد انواع زهرمار خان جلویت سبز می شود...
هر کس عاطفت و مهر و مهربانی در وجودش مُرده باشد، هر کس که عاشق نباشد و دوستداری و دوست داشتن در قلبش خشکیده باشد، یک زهرمار خان است..!
نمی دانم خوانندگان این نوشتار برایشان توفیری دارد، که ماجراهای آن قُلچماق (زهرمارخان)یکدنده و بیرحم را برایشان بازگو بکنم یا خیر؟!
اگر حوصله ندارید از خیر این حکایت بگذرید، اگر هم دل به دریا زده اید، که تا آخر من را همراهی نمایید، اول نیت بکنید، که: "ان شاءالله گُربه است"، بعدش لبخند شکاکی به زور و اجبار روی لبهایتان بنشانید، شاید برای چند لحظه ای همه باهم الکی خوش شدیم...
چند صفحهی نخستی که از خاطرات عبدالله مستوفی خواندم، چهرهی نصرالله خان افشار به طرز عجیب و غریبی در ذهنم تجسم پیدا کرد..، غول بیشاخودُمی با قدی بلند و سینه ای ستبر، صورتی پهن و پر از زخم دشنه و خنجر با سبیلهای چخماقی و کُلُفت، با هیبت و هیمنه ای ترسناک، با ابروهای پُرپُشت و درهم تنیده، درست مثلِ ابروهای بلندِ بهمن ذوالحاجب (بهمن جادویه) آخرین سردار ساسانی که روزگاری نماد دلیری و جنگاوری سپاه ایران بود،گاهی که به ابروهای نازک و تُنُک خودم در آینه نگاه میکردم، خیلی به بهمن حسودی میکردم!
همین پیش زمینه ها باعث شد که حکایت نصرالله خان افشار را با بیم و امید، اندوه و شوق، و غور کردن در سرانجام و فرجام ذوالحاجب دیگری از جنس انسانی جاهل و دریدهای بیرحم که به زهرمار خان بودن افتخار میکرد،انگیزه ای شد که این هیولا را بیشتر مورد مطالعه و کنکاش قرار بدهم.
زهرمارخان افشار در ذهن من آنقدر تلخ بود که با صدمن عسل خوانسار و پنجاهمن حلوای تنتنانی شوشتر نمیشد یک مثقالش را کباب کرده به نیش دندان کشانید!
صد رحمت به زهر هلاهل و نیش مار غاشیه و عقرب کاشان و گادیم های ابوالعباس (باغملک جانکی)،
راستش را بخواهید، زهرمار خان مثل بختک به جانم افتاده بود، زهرمار خان کابوسی شده بوده بود که خواب را بر من حرام کرد، هر چه ببشتر در موردش میخواندم، پهنای دامنهی کنجکاوی ام بیشتر میشد، که اصولا چرا؟
چرا بعضی از انسان ها به مرحله ای از بی مروتی و بیرحمی و شقاوت میرسند، که زهرمار بودن را نماد افتخار خودشان میدانند؟
من دنبال این نیستم که از زهرمار خان برج وحشت درست بکنم،
شاید بگویید، دانستن حکایت این بُرج زهرمار در عصر فناوری و صنعت دیجیتال حاجت به کدامین فایده است؟عجالتا عرض نمایم، در آینده خیلی زود، ربات ها و هوش مصنوعی،انسان ها را بر مصادر امور بازنشسته خواهند کرد و شاید انسان ها از فرط بیکاری و مجازی شدن همه ی امور و قطع شدن ارتباطات عاطفی هرکدام تبدبل به مجسمه ای از برج زهرمار بشوند،شاید هم اینگونه نشود، شاید درخت سجایای اخلاقی و انسانی جوری به بار بنشیند که زمین بوی بهشت بدهد،
حالا که بحث از زهرمار خان پیش آمد، بد نیست که بدانید زهرمار خان ها تعدادشان نه تنها کم نیست، بلکه خیلی هم زیاد است..
عجالتا برای اینکه حساب دستتان بیاید من شرح و حال یکی از زهرمار خان ها را برایتان خواهم آورد، تا ببینید یک من ماست چقدر کره دارد؛
مرحوم عبدالله مستوفی در کتاب "شرح زندگانی من" (جلد اول)، علامه دهخدا در "فرهنگ لغت نامه" و احمد شاملو در کتاب "کوچه" (جلد دوم)، و بسیاری دیگر از اهالی قلم، هر کدام به تناسب ذوقشان به صورت مفصل و مختصر، "نصراللّهخان افشار"، رئیس ایل افشار را با قلمشان مورد نوازش و نقد قرار دادند..،
اجمال آن این است که؛
نصراللهخان افشار در زمان پادشاهی آغامحمّدخان جزو نزدیکان دربار شاه به حساب میآمد،شما قیافهی کریهالمنظر و زشت و بدترکیب آغامحمدخان قاجار که در پی عوارض بختگی (مخنث) به آن حال و روز افتاده بود، را در نظر بگیرید، و حالا بیایید آن را با ریش و سبیل نرهغولی به اسم نصراللهخان افشار وصله بزنید،
اگر با قدرت تصویر سازیِ خوب این وصله های ناجور را بهم بچسبانید، متوجه خواهید شد که درب و تخته بعضی مواقع خوب جفت و جور می شوند و به عبارتی حکایت "کبوتر با کبوتر باز با باز" بطور ملموسی برایتان مصداق عینی پیدا می کند.
نصراللهخان افشار و آغامحمدخان قاجار درب و تختهای بودند که برای هم جفت شده بودند..،
دولتخواهی و تعصب خان افشار به آغامحمدخان از حد و اندازه گذشته و به نهایت افراط و پرستش رسیده بود،
این جناب نصراللهخان افشار، آدمی قلچماق، تند و ترشرو، بَدعُنق و بسیار وقیح و هتاک و بدزبان بود،
تحت عنوان غیرت ورزی و تعصب گاهی چنان دست به لجبازی و یک دندگی میزد که هیچ شمری جلودارش نبود، همیشه مرغش یک پا داشت و حرفش نباید دو میشد،
گاهی یک سوءظن، یک جرقهی کوچک، باعث گُر گرفتنش میشد و آتش فتنه چنان بپا میکرد که تَر و خشک، گناهگار و بیگناه را باهم جزغاله میکرد، تا حساب کار دست بقیه بیاید.
آنطور که عبدالله مستوفی مورخ عصر قاجار شرح میدهد؛
خودِ نصراللهخان از اینکه مردم به او لقب زهرمار خان داده بودند، ابراز خرسندی میکرد و خودش را زهرمار خان معرفی میکرد،
من حدود ۲۱ سال داشتم (۱۳۶۷خورشیدی) چشمم به جمال اولین زهرمار خان منور شد،در صفحه حوادث یکی از نشریات محلی خواندم، که یک مرد در فلان استان دوتن از برادر زاده هایش را بخاطر اختلافات ملکی به ضرب گلوله به قتل رسانید،اون موقع ها به صورت غیر حرفه ای کار خبرنگاری می کردم، با اولین پرواز خودم را به محل حادثه رسانیدم، به دیدن قاتل رفتم،قلبش از جنس سنگ و آهن زنگار زده بود،بدون هیچگونه احساس، یک ذره احساس پشیمانی نمی کرد، می گفت: برادر بد از سرطان بدتر است،غده های سرطانی را باید بیرون کشید و دور انداخت،دو جوان ۲۰ و ۲۲ ساله را با گلوله کشت، چون در برابر زیاده خواهی هایش ایستادند و نگذاشتند ارث پدری شان را غصب بکند،دلم از ان زهرمار خان خون است،من زهرمارخان های زیادی دیدم،روزی به همه ی آنها خواهم پرداخت... فعلا از انها بگذریم و برویم سراغ زهرمار خان افشار..
احمد شاملو در کتاب "کوچه" (جلد دوم) یکی از حکایت های زهرمار خان افشار را مفصل و مطول شرح میدهد؛
"میگویند: وقتی که آغامحمدخان در یکی از مسافرت های جنگی خود بود، یکی از خان های ترکستان برای فرستادن جواب نامهای، سفیری را به دربار ایران، روانه میدارد،
اعیان کشور، مدتی سفیر را معطل کردند تا شاه از سفر بازگردد، امّا چنین نشد،
از طرف دیگر، سفیر هم بیتابی میکرد و میگفت: «مرا به همان جایی که شاه در آن جاست بفرستید؛ زیرا تأخیر من موجب نگرانی، و پس از بازگشت سبب مؤاخذه از من خواهد شد»"
پرداختن به روایت احمد شاملو قصه را طولانی میکند، برای پرهیز از تطاول کلام چاره ای جز خلاصه و نقل اختصار به مضمون باقی نمی گذارد...
القصه، درباریان که از حُسنِاتفاق با غیبت زهرمار خان افشار مواجه بودند، عقل هایشان را روی هم گذاشتند..، پس از مشورت به این نتیجه رسیدند، که خواهر شاه در تالار سلطنتی پشت پرده بنشیند و نطق شفاهی سفیر را بشنود، سپس شرح مذاکرات مکتوب، و به انضمام نامهی سفیر برای آغامحمدخان ارسال شود و بیش از این سفیر ترکستان را معطل نکنند،
همین کار را هم کردند، درست زمانی که کار از کارگر گذشته بود، نصراللهخان افشار یا همان زهرمار خان توسط مفتش هایش از قضیه خبردار میشود، حالا خر بیار و باقالی بار کن،
مثل اسپند روی آتش به جلیز و ولیز افتاد، به زمین و زمان ناسزا میگفت که چرا اجازه دادید خواهر شاه با اجنبی رو در رو شود!
هرچه توضیح دادند که خواهر شاه پشت پرده بود و مذاکرات در پشت پرده انجام شد، اما گوش زهرمار خان بدهکار این حرف ها نبود، او این اقدام درباریان را مصداق منافی عفت تلقی میکرد..،
مشاجرهی زهرمارخان افشار با اعیان دولت از حد کنترل خارج شده بود، شلاق را توی دستش می چرخانید و عربده میکشید،
به طرف درب اندرون شاهی راه افتاد که خواهر شاه را به جرم عمل منافی عفت، شلاق کاری نماید! و حسابش را کف دستش بگذارد..،
خواجهسراها و فراش باشی ها به مکافاتی توانستند خواهر شاه را از چنگ این نرهغول که چشمانش را خون گرفته بود، نجات دهند...
پس از بازگشت آغامحمدخان از سفر، خواهرش در اولین اقدام شرح عربده کشیها و حملهی زهرمار خان افشار را به اطلاع شاه میرساند،شاه از کوره در میرود و فریاد میزند، زهرمار خان را حاضر کنید..،
وقتی زهرمار خان را حاضر کردند، فیالفور امر میکند که دیگ آب جوش مهیا نمایند تا با انداختن زهرمار خان در دیگ جوشان، آبگوشت افشاری طبخ بکنند، آغامحمدخان با این اقدام بیرحمانه میخواست به درباریان، طوایف افشار و مردم ایران حالی کند که بازی با دُم شیر، آنهم خواهر شاه، چه مجازات و عقوبت سنگینی در پی خواهد داشت و سزایِ جسارت به اندرونی دربار یعنی زندهزنده پخته شدن با اعمال شاقه است!!!
دژخیمان در حیاط عمارت اقامتگاه آغامحمدخان، دیگ مخصوص آدمپزی را روی آتش گذاشتند، چنان آتشِ زیر دیگ را زیاد کردند که صدای قُلقُلش وحشت بر اندام هر جنبندهای میانداخت..،
زهرمارخان را آوردند و لباس رسمی را از تنش بیرون آوردند، اما او بدون ترس و لرز، خودش را آماده کرد که شیرجه به داخل دیگ بپرد تا دم مرگ هم شجاعت و بی باکیاش را به رخ بکشاند،
همه منتظر فرمان اجرای حکم بودند، اما شاه در صدور فرمان آخر همچنان در دایره تردید، عواقب این مجازات سنگین را در ذهن میگذرانید،
از یک طرف فرمان غضبناک شاه غیرقابل برگشت بود، از طرف دیگر آغامحمدخان آدم زیرکی بود و خوب میدانست که چند هزارنفر از ایل افشار در چند فرسخی کاخ شاه جولان میدهند و کشتن زهرمار خان میتواند مصداق کبریت کشیدن به انبار باروت و مقدمهی یک شورش بزرگ در پایتخت بشود،
همچنین برای آغامحمدخان کاملا مسجل شده بود که زهرمار خان از روی تعصب و افراط در دولتخواهی و علاقه به خاندان قاجار دست به این جسارت زده است...
یکی از رجال دربار از تعلل و تردید شاه فهمید که از این حکم پشیمان است..،
جلو آمد و عرض کرد: «قبلهی عالم سلامت باشد، بر خودِ شاه هم پوشیده نیست که زهرمار خان در این جسارت عظیم، قصد توهین به خواهر شاه را نداشته، بلکه به عقیده خود از راه دولتخواهی و تعصب در شاهپرستی، این گناه ابلهانه را مرتکب شده است،
جای آن است که بر این احمق، رحمت آورند و او را تصدّق فرمایند»،
سایر رجال ابن الوقت که فهمیدند دَندِ شاه نرم است، به نفع محکوم هر کدام به زبانی درخواست شفاعت کردند، آقامحمدخان مطابق عادات همیشگی با حواله کردن چند تا فحش آبدار به زهرمار خان، دستور عفو وی را صادر میکند، اما زهرمارخان زیر بار عفو نمیرود و تلاش میکند خودش را درون دیگ بیندازد!
فرّاشباشی ها و دژخیم ها پس از شنیدن دستور عفو، گریبان زهرمار خان را رها کردند، در یک چشم بهم زدن، زهرمار خان با عجله خودش را به نردبانی رسانید که کاملا به دیگ آدمپزی مشرف بود، به هر بدبختی جلویش را گرفتند و گفتند: «مگر نشنیدید که شاه، شما را بخشیده است؟!»،
گفت: «چرا! امّا زهرمار خان از لب دیگ بر نمیگردد»..،
وی تلاش میکرد تا از نردبان بالا برود و خود را در دیگ آب جوش بیندازد،
چند نفر از درباریان که اوضاع را قمر در عقرب دیدند، خودشان را به آب و آتش زدند، دیگ آب جوش را سرنگون کردند و با این حیلت و سیاست جلوی انتحار خان افشار را گرفتند، و بدینگونه *ضربالمثل: «زهرمارخان از لب دیگ بر نمیگردد"*، وارد زبان و ادبیات فارسی شد..،
این ضرب المثل زبانِ حال کسانی است که از شدت خشم و غضب و لجبازی و یکدندگی خودشان را به آتش ادبار و جهل و بدبختی میاندازند،
به عبارتی دیگر نه سر خودشان را میخواهند و نه سلامتی دیگران را...
حکایت همچنان باقیست