شوشان ـ محمد شریفی :
بشر از شرجنگ های جهانی اول و دوم خلاص نشده بود که "جنگ ستارگان" شروع شد، بعد رسید به جنگ نفت کش ها، اما توی کشور گل و بلبل ما ایران، جنگ های دیگری هم هست، که احتیاج به شلیک گلوله و اتش ترقه و باروت نیست، آنهم جنگ بر سر تصاحب ریاست ستادهای انتخابات ریاست جمهوری در پایتخت و مرکز استان ها و شهرستانها و روستاهها و عشایر هست، البته این جنگ و جدال ها منحصر به این جریان و آن جریان سیاسی خاص نیست، مثل ویروس کووید۱۹ تر و خشک و پیر و جوان نمی کند،و حکم عدالت را بدون هیچ تبعیضی برای آنهایی که اشتها و شهوت قدرت و مکنت دارند را ساری و جاری می کند،عشاق سینه چاک خدمت صادقانه با چندین جین مشاور و عمله و کارچاق کن کارآزموده به دارالخلافه ی تهران عزیمت می کنند تا به موجب دست خط مبارک فلان کاندیدای ریاست جمهوری مامور رتق و فتق و شعله ور کردن تنورهای انتخاباتی در مرکز استان و شهرها و قصبات بشوند، سخت ترین رقابت که بسیار خانه خراب کن هم هست، جنگ بر سر انتخاب ریاست ستادها هست،یکی از مقامات عالیه با این حقیر سراپاتقصیر تماس گرفتند،که شما؟(یعنی من..) را در کدامین واحد ستاد جاگیر بکنیم؟ گفتم تصدقت گردم، همینکه حقیر را فراموش نکردید،اسباب سرافرازی است،همینکه سجده شکر را بر من واجب کفایی کردید، ممنونم، وی که متوجه خشکی مزاج و بی اعتنایی من شده بود، تعارف های شاه عبدالعظیمی را دو چندان کرد، من که دیدم یارو ول کن معامله نیست و دست از سر کچل ما بر نمی دارد، زدم به جاده خاکی شیخ عبید زاکانی رضی الله و گفتم آقا برای من ابلاغ آشپزباشی ستاد مرکزی را بزنید، طرف پشت اون گوشی صاحب مُرده اش شروع کرد به قاقا زدن و خندیدن، سکوت سنگین من میخکوبش کرد، در آخر اصرار کرد که عجالتا یکدیگر را از نزدیک ببینیم.یعنی عطا را به لقا معامله بکنیم.
اما جریان ابلاغ حکم آش پز باشی ستاد چیست؟
بن مایه ی حکایت را نمی دانم کجا خواندم و یا از زبان کدامین قصه پرداز شنیدم، خلاصه ی ماجرا این است، بعد از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۷ و انقراض قاجاریه، رضاخان میرپنج با شناختی که از قزاق های تحت امرش داشت، هرکدام را به منصبی مهم در میان قشون برگزید، نوبت به سلیمان خان رسید، سلیمان خان در جنگ های شمال ایران دوش به دوش میرپنج (سردار سپه) تا پای جان می جنگید، در یکی از جنگ ها که نزدیک بود، رضا خان اسیر دشمن بشود، سلیمان خان خودش را به میان آتش گلوله ها کشانید و سردار سپه را نجات داده بود، رضا خان مایل بود که این سردار وظیفه شناس و شجاع را به یکی از مناصب عالی برگزیند، اما سلیمان خان همچنان بر صدور ابلاغ آشپز مخصوص اصرار داشت، علت را جویا شد؟ سلیمان خان گفت، به این دلیل که می خواهم تمام وقت در خدمت اعلیحضرت باشم، سلیمان خان ضمن صداقت و وفاداری، آدم دهن لَق و شوخ طبعی هم بود، بارها در جمع به رضاخان تیکه های آبدار می انداخت، رضا خان نه تنها ناراحت نمی شد، بلکه کلی هم می خندید، حکایت ادامه داشت تا اینکه رضاخان قصد سفر به لرستان نمود، فرماندار نظامی لرستانات اولین سپهبد ایران یعنی امیراحمدی بود، که بسیار مقرراتی و سخت گیر بود، پس از پایان سان و رژه، رضاخان با عربده سپهبد را خطاب قرار داد و گفت: امیر احمدی !! همین الان برو پیش سلیمان خان، (آشپز مخصوص شاه) ببین برای ناهار من چه غذایی تدارک دیده است؟و نتیجه را بدون هیچ کم و کاستی به من گزارش بده؟امیراحمدی که هیچ شناختی از خُلقیات اخلاقی سلیمان خان نداشت، نرسیده به آشپزخانه ی لشکر، عربده کشان گفت:سلیمان خان! بیا اینجا؟ سلیمان خان نه اعتنایی کرد و نه جوابی داد، عربده دوم و سوم را کشید، سلیمان خان خم به ابرو نیاورد، توی عربده چهارم خطاب به سپهبد گفت: چیه ؟ چه زهرمارت هست، اینهمه عربده می کشی؟ برو به رضاخان بگو همون زهر ماری که دیروز کوفت کردی دوباره طبخ کردم...
امیراحمدی با شنیدن حرف های آشپز، مثل اسپند روی آتش گُر گرفته بود و شروع کرد به جلیز و ولیز ... نه زورش به آشپز می رسید و نمی دانست چگونه گزارش ماوقع را به استحضار شاه برساند، مثل مرغ سرکنده دور خودش می پچید که رضا خان با یک عربده احضارش کرده بود، با سلام نظامی خودش را بحضور رسانید و گفت: حسب الامر دستور اعلیحضرت قوی قدرت، شاهنشاه ایران ، رضاه شاه کبیر ، در ارتباط با تدارک ناهار امروز از آشپز دربار پرسش به عمل آمد و ایشان ضمن مراتب ارادت به شاهنشاه ایران گفتند: مطابق ذائقه و میل اعلیحضرت ناهار دیروز را مجدد امروز نیز دستور طباخی دادند.
رضاشاه نگاهی به سپهبد انداخت و گفت:سپهبد دروغ شاخدار نگو، سلیمان خان حرف خوب بلد نیست بزند؟ بعد شروع کرد به خندیدن....
نتیجه گیری: من نمی دانم در صدور متن ابلاغ ها های فعالان ستادی چه طلسمی بکار می برند که اینهمه برایش سرپا می شکنند.
بابا جان رئیس جمهور رای می خواهد، دعا کنید که اینبار هرکس رئیس جمهور شد به این کاغذها اعتنا نکند