محمدحسین امیربختیار
غزل فارسی شعری ست پرجاذبه، زیبا و سرشار از توهم و خیال ،کمتر کسی را می توان دید.که به نوعی با این قالب شعری پیوندی نداشته باشد و در جهان مواج و بی انتهای خیال و شیدایی آن غوطه نخورده باشد.
از طرف دیکر هیچ قالب شعری دیگری را نمی توان یافت که همچون غزل بازیبایی مسحور کننده اش سلطه ای بی چون وچرا برذوق وسلیقه ی خوانندکان شعر داشته باشد.وریشه های خود رادر عمق ذهن آدمیان طی قرن هافروبرد.تاجایی که جانشین تفکرشودوابیات گزیده ای ازآن بعنوان شاهد اثباتی در پژوهش های به ظاهرعلمی جانشین استدلال گردد.وپژوهش گرانی که ازفزط شیدایی تفکر را ازیاد برده اند.کلام مولانا وسعدی وحافظ ودیگران را سنداستحکام نوشته ی خود بدانند.به همین دلیل هرگز غزل فارسی از دیدگاهی علمی مورد کند وکاو قرار نگرفته است .
این شیدایی پژوهشی تاجایی پیش می رود که پژهش گر گرانمایه ای چون زندیاد دکتر عبدالحسین زرین کوب،نیز دراین دام می افتد وحکم صادر می کند که:ازتمام آنچه فرهنگ گذشته ی ایران به دنیا هدیه کرده است .هیچ چیز از ادبیات عرفانی آن انسانی تر نیست.1بدون این که به بینش نفی گرایانه ی ادبیات عرفانی توجه کند.متاسفاه بعضی ازپژوهش گران تاجایی پیش رفتند.که معارضه با عقل درادب عرفانی وغزل را باشیدایی که این گونه نگرش درذهن ایشان برآنگیخته بود.تمجید نمودند وآن را نشانه ی عمق بیش سرایندگان آن دانستند.درهر صورت امروز باز نگری در بنیاد فکری وعناصر موضوعی غزل به دوراز شیدایی وفریفتگی ضرورتی انکار ناپذیراست.
2-خیال عنصر اصلی شعر درهمه ی تعریف های قدیم وجدید است ،هرگونه معنی دیگری رادرپرتوخیال می توان شاعرانه بیان کرد2یابه عبارت دیگرشعرنتیجه تعامل ذهن وجهان باموتور خیال است.وغزل نتیجه ی کنش اعجاب آور آن،غزل فارسی آز آغاز رویشش این تعامل با جهان را به شکلی حیرت آور دگرگون کرده است.
درآغاز جهان واقعی است.درغزلیات منسوب به رودکی وشهید بلخی وتغزل های قصیده سرایان،جهانی را در برابر خواننده ترسیم می کند.که قابل لمس است.ایماژهابرآمده از جهانی است که شاعر آن را می شناسد.ومی تواند به پرسش های احتمالی درباره ی آن پاسخ دهد.شاعر به تعامل با طبیعت می پردازد.حاصل این تعامل تجربه است.که آمیخته باخیال درقالبی به نام غزل یاتغزل رخ می نمایاند.آماچگونه است که درقرون بعد این تجربه وآمیزش باجهان دگرگون میشود؟
جهان رودکی بامولوی وسعدی وحافظ تفاوتی شگفت دارد.عناصر تشکیل دهنده این دوآنچنان ازهم دوراند. که حیرت آدمی را بر می انگیزدرودکی شاعریست که من خویش وغیر خویش (جهان)را می شناسد.به آن وابسته است .درباره ی آن فکر می کند .
تجربه می کند خیال پردازی می کند.ناگهان درچیزی کمتر از سه قرن بعدناگهان شاعر چنان تغییر ماهیت می دهد که موی برتن آدمی سیخ می شود.درواقع شاعر غزل سرای ازقرن ششم به بعد درمحتوای غزل خویش آن چنان دچارتوهم ودگرگونی است که نه من خویش را می شناسد ونه غیر آن (جهان) را،اگر رودکی وهمانندانش انسان را درپیوند باجهان وروابط حاکم برآن می بینند.
اویکسره به انکار آن برمی خیزد.من اوملغمه ایست پریشان احوال وهویت باخته که اتکایی بر آن ندارد.این من همیشه دچار اضطراب وبیگانگی است.گم گشته درترکستان وفرغانه نیمی لب دریا نیمی درناکجا آباد.سرشار از اندوه ورنج وهجران ودوگانگی ،گاه فریفته ی وعده ووعید وگاه نه ،ناتوان ازشناسندگی خود وغیرخود(جهان)این من هویت باخته گویی درکشمکشی ابدیست،میان خواست های حیوانی وآنچه خود انسانی می داند.که در جدال میان واقعیت وتوهم پیش می رود.
شهوت باتورانند صدتوکنندجان را چون بازنی برانی سستی دهدمیان را
زیراجماع مرده تن راکندفسرده بنگربه اهل دنیادریاب این نشان را
میران وخاجگانشان پژمرده است جانشان خاک سیاه برسر این نوع شاهدان را
درروبه عشق دینی تاشاهدان ببینی پرنورکرده ازرخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی هرپیررا جوانی زان آشیان جانی اینست ارغوانی
خاموش کنی وگرنی بیرون شوم ازاینجا کزشومی زبانت می پوشداودهان را
مولوی دیوان شمس
وسرانجام من وغیر من او نافی یکدیگرند.درتضادی درد آور
جهان پیراست وبی بنیاد ازین فرهادکش فریاد
حافظ
درنوع صوفیانه اش غیرمن کاروانسرایی است سرشار از تباهی وبیهودگی که زندگی آدمی درآن بادردومشقت وتباهی از پیش مقدر شده ای می گذرد.نه عشق درآن قابل شناسایی است ونه معشوق ونه هجران ونه وصال،هیچ پرسشی دراین موارد پاسخی تامل برانگیز نمی یابد.
پرسید یکی که عاشقی چیست گفتم که چوماشوی بدانی
مثنوی مولوی
یا:
دردعشقی کشیده ام که مپرس زهرهجری چشیده ام که مپرس
حافظ
این گونه است که که جهان توهمی غزل آگاهی واژگونه ای درذهن تولید می کند.که به هیچ شناختی حتی
ازعناصر موضوعی آن مانند:عشق،عاشق،معشوق،هجر،وصال ،انسان وجهان به دست نمی دهد.به همین دلیل است .که درروال ذهنی معارضه میان خود وغیر خودبرسرموضوعات گوناگون ذهنی وعینی جز رویا وخیال محض که گاه هیچ پیوندی با واقعیت ندارد چیزی سربرنمی آورد.آنچه این آگاهی باژگونه را تولید می کند خوانش ااسطوره ای جهان درادبیات صوفیانه است.براساس این بینش مابادوجهان روبرو هستیم.نخست دنیای مجازی که همان دنیای مادی است. انسان به آن تعلق نداردوهرگونه وابستگی به آن ذلت باراست ودست آوردی جزتباهی وگمراهی به همراه ندارد. زیرا انسان به سفری اجباری درآن گردن نهاده است.
من ملک بودم وفردوس برین جایم بود آدم آورددراین دیرخراب آبادم
جافظ
براساس این دیدگاه این جهان مجازی اعتباری ندارد.دیر،رباط یاگاروانسرایی بیش نیست که انسان دوران گوتاهی را درآن بسرمی برد.همه چیز این جهان ناپایداراست .از عشق بگیرتا وصال وغیره درچنین جهانی نه رستگاری وجوددارد ونه سعادت ،دربرابراین جهان مجازی دنیای حقیقی قراردارد که انسان به آن تعلق دارد وچیزی جز ذهنیت عارف یاشاعر عارف نیست واین اساس آن آگاهی واژگونه است که درسراسر ادبیات عرفانی جاریست.
تقابل تضاد برانگیز این دو جهان را درغزلیات حافظ بخوبی می توان دید.روابطه موجود دراین غزلیات براساس همین خوانش شکل می گیرد.دراین کارکرد.همخوانی روابطه مبتنی برغیاب درچرخشی واژگونه جای روابطه مبتنی برحضوررا می گیرند.وتعادل میان آن دو بنفع روابطه مبتنی برغیاب به هم می خورد.درچنین فضایی جهان مادی مسخ شده ومبهم برجای می ماندوجهان ساخته ی ذهن غزل سرا گسترده وتاویل پذیر می شود.
دریک نگاه به دیوان های غزل سرایان برجسته مانند مولانا سعدی وحافظ چند پرسش اساسی درذهن شکل می گیرد .این پرسش هارا این گونه می توان بیان نمود.
فضای حاکم بر این غزلیات بازتاب کدام وضعیت اجتماعی است؟چه رابطه ای میان این همه اندوه وجنون وناکامی با واقعیت وجوددارد؟اصولا غزل بازتاب چه نوع نگرشی به جهان است؟این معشوق دست نیافتنی واین عاشق خود آزارزاییده ی چه نوع تفکریست؟معارضه باعقل ،انکارهویت من وغیر من چگونه درذهن شاعر غزل سرا جاخوش کرده است؟آگر به همه ی این پرسش ها بپردازیم سر آنجام به آن چیزی می رسیم که فردوسی درچند قرن پیش درپیش آمدرستم فرخ زاد آن رابر ملا کرد.نگرش به تاریخ ایران پس از ساسانیان حمله بیگانگان وفجایعی که برسر ملت ایران آمده است.رنگ باختن هویت ایرانیان همه وهمه بازتاب روانی غم انگیزی درغزل فارسی یافته است که عمده ترین نتیجه ی آن گریز ازواقعیت وپناه بردن به دنیای بلورین خیال است.غزل درطی قرن ها واقعیت را از ذهن ما زدوده است وتوهم وخیال رادر زیباترین وجه ممکن جانشین تفکر کرده است.
غزل فارسی وایده ئو لوژی ی عرفان
-عرفان ایدئولوزیست.توصیفی که نویسنده ی ایدئولوژی آلمانی3 می کند درباره ی آن صادق است.با همان خصوصیات وواژگونگی بااین تفاوت که این ایده ئولوژی پوسته ای کاملا مذهبی دارد.
درواقع جهان غزل خوانشی بر پایه ی این نگرش است.راه یابی عرفان به غزل این قالب شعری را به ابزاری درخدمت عرفان وبیان ذهنیت عارفان درآورد.وحاوی پیام ها وتخیلات ورویاهای این نگرش شد.
ازقرنشش به بعدحجم بزرگی از غزل های فارسی بستر داده های این بینش اند.این سوای مثنوی هایی است که به گونه ای مستقیم نگرش های عارفانه را تبلیغ می کردند.
درغزل های عارفانه رابطه ی انسان وجهان بگونه ای تاویل برانگیز وپیچیده طرح می شود.براساس این نگرش واقعیتپدیده ایست مجازی(عمق واژگونگی)وآن چه اصالت دارد حقیقت است که درماورای هستی مادی جای دارد.وپیوند انسان باطبیعت وجهان مادی آسیب جدی به رابطه ی انسان باآن می زند.
جهان مادی درواقع سدی است که انسان را از رسیدن به آن حقیقت ماورای طبیعی باز می دارد.تنها از طریق گریز از آن وورود به تاریک خانه ی عرفان است که این آرزوبرآورده می شود.سالک نه با عقل ومغز خویش بلکه با دل واحساس خود آن را درگ خواهد کرد.
اماکار ادبیات در حوزه عرفان چیست؟گونه های ادبی مانند غزل و مثنوی ابزاری هستند درخدمت هدف ،صاحب اندیشه ی عرفانی ،یعنی عارف
که تصادفا شاعر نیز هست.باتمثیل های تاویل برانگیزوفراخوان خیال که تداعی وانگیزش را به دنبال دارد.کمند شوق برعرش دست نیافتنی جهان ماورایی می افکند.
دراین میان انگیزش توهم وعدم روشنایی شناخت پیامد هایی رابه دنبال دارد.که مهمترین آن رنج دورماندگی است.نوستالوژی (فراق)درغزل آن چنان ابعادش گسترده است که به ازخود بیگانگی حیرت آوری منجر می شود.جالب این که عارف این از خود بیگانگی دردآوررا که (ازخوبدرشدن )نام نهاده است.کامی اساسی درجهت رسیدن به شناخت می داند.به همین دلیل است که دگر گونی های عملی در روند جامعه درنزد صاحب این بینش به شناختی عقلانی از احساس وتعقل وجهان و....منتهی نمی شود.بلکه رویا ها وخیال بافی های غیر واقع -که البته جنبه ی زیبایی شناسی قویی دارند.-تنها برانگیزاننده توهم اند نه شناخت واقعیت.این گونه است که توهم جای شناخت حسی را می گیرد وجهان واقعی دربرابرآن چه حقیقت می نامند پس زده می شود.
-تبارشناسی غزل
تبارشناسی غزل ملغه ای ایست حیرت آور،مدعیان این پدید اساس کار را برگلی گویی وآسمان را بریسمان بافتن بنا نهاده اند.به گونه ای که نه ذهن شاعر غزل سرارا می شناسد ونه راه به ظرافت های زیبایی شناسانه ی زبان او می برند.
از دید این تبارشناسی گویی زبان اندامی است که برای گفتار افریده شده است.وگفتارویژگی ذاتی زبان است.ذاتی پنداشتن گفتار نفی روند تاریخی تکامل دستگاه گفتاروخود زبان به عنوان یک پدیده اجتماعی واکتسابی است.
تبارشناسی غزل نگرشی مبتنی برتاریخ نیست. بلکه تبار شناسان غزل را سازمان یافته و آفریده ی ماوراء طبیعی می دانند که دردهن شا عررخ می نمایاند وغزل الهامی است که به او می شود.پس به وآژگونه گویی درباره ذهن وزبان شاعر می پردازد.با تحلیل های ذوقی که برهیچ استدلال منطقی استوار نیست.که درنهایت مثلا نه راه به ذهن ونه به زبان حافظ می برند.(رجوع کنید به خرمشاهی ذهن وزبان حافظ)وهرگز به شناخت درون بود وبرون بود زبان تاویل پذیر اودست نمی یابند.
ایشان گسست های ذهنی شاعر را که زاده ی ناملایمات درد آور تاریخی جامعه اوست.باعنوان (بیت الغزل معرفت)یادمی کنند.یکی دانستن رویا ها وتخیلات خیال انگیز شاعرانه بامعرفت(دانش)تراژدی مضحکی است که درنهایت به هیچ شناختی از ذهن وزبان شاعر غزل سرامنتهی نمی شود
-زرین کوب،عبدالسین ،نه شرقی نه غربی انسانی ص- 232 انتشارات امیرکبیرچاپ اول
2-شفیعی کدکنی،محمدرضا،صورخیال درشعر فارسی،ص3انتشارات آگاه چاپ سوم 1366
3مارکس ایدئولوژی آلمانی
نگرشی به غزل فارسی است
متشکر