غلامرضا جعفری
مدرنیته دارد در لای موهای گوشمان نیز خانه می کند،دردستها وپاهای مان هم. از ارسطو به این طرف جاده ای سنگلاخ ما را به وادی غریب امر مدرن می کشاند،بی آنکه مرکب مان مناسب باشد وجامه هامان آراسته.و مسخرگی تقدیر را می توان در خانه های تازه امان دیدکه شب ها پر از صدای پای غریب همسایه هاست و روزها سرشار از خلوتی بیمار. خانه هایی که از زاد و ولد نوکیسه ها،هر روز چون شاخ غول ؛ابهتی مجنون را به رخ آدمی می کشاند ،هیمنه ای که در طبقات چیده شده بر هم چشم آفتاب را کور کرده اند.
پیشترها اما زمین مادری مهربان بود و آسمان پدری لایق،وآدمی دست بر شانه های زمین از گیسوان زرد وتابدار آفتاب تن پوشی به تن می کرد و خوان خود را پر از شاخه های طلایی گندم ،و در سکرات رقصی موزون؛ جهان را به مشاهده ای طولانی می نشست ،جهان که منظری گویا از برکت ومبارکی بود.
و آدمی که تنها فرزند زمین نبود،ساده دلانه در کنار برادران و خواهران خود –از مار وسنگ و گربه وشیر و زرافه ودرخت وگیاه- آنچه که قسمت بود را تقسیم می کرد وشکر گذار مقدس ترین وجود مبارک می شد.
در عرصه ای این چنین،خانه های گل اندود با سقف های چوبی،در بستری از مهربانی و عطوفت آسمان،مطمئن ترین ماوای آدمی بود.انسانی که شب ها با خستگی خاک به خانه می آمد تا در کنار دو چشم سیاه با گیسوان دراز،ازآب وباد و آتش و خاک افسانه ای برای شب های طولانی زمستان و روز های داغ تابستان بسازد؛ در همان حال که برادران و خواهرانش در میانه جنگل ها و دریاها،چشم را آرام برای دیدن روزی دیگر می بستند.
انسان که هنوز بیمار فراموشی چیزها نبود،از خاطرات زهدان مادر تا دقیقه خفتن در قلب زمین،همه را به یاد داشت وداغ ویرانگری برپیشانی اش نبود،واز همه مهمتر آنکه انگار در دایره ای ابدی؛ مرز میان رویا وبیداری را شکسته و همه چیز گرد وگردونه ای بود،و خطوط در برابر دیدش؛از خانه وسقف چوبی اش تا آسمان و زمین وآب و....شبیه زهدان مادر گرد وگرم بود.در خانه سقف ها هلالی،در کوچه چهره ها گرد،بر زبان ها واژه های مدوری که بوی سلام وصلح می دادند و در چشم ها پژواک مکرر خطوطی که ژرفای دریاها را حکایت می کرد.
انسان آن روز گار،کودک طبیعتی مهربان بود و سروری را شایسته مقدس ترین کلمه ای می دانست که آغاز همه چیز است.تا عصر مدرن که انسان در پناه پیامبران مدرنیته،سالاری طبیعت را از آن خود دید و برادران و خواهرانش را ازیاد برد، بستگانی که دیگر نه شریک خوان که لقمه ای لذیذ بر سر سفره بودند.
و طبیعت گنجی نهان در دستهای آدمی شد،که خود را شایسته ترین موجود برای کشف آن می دانست،و لحظات اندوهبار ویرانی به پیدایش عصر نو انجامید؛عصری که زوال زمین و پیری نا گهانی آسمان را در نتیجه طر حهای خودخواهانه پدید آورد،وتعادلی که تا آن روزگار همه چیر را در دستهای خود نگه داشته بود از دیده ها نهان شد.آنگاه تگرگ و طوفان ورعد وبرق وآتش سوزان از آسمان وزمین بارید؛تنها در یک لحظه چندین ده هزار نفر در ابدیتی مکرر،جیغ های سوزان خود را بر دوش اتم های شکافته نشاندند،با چشم هایی که هماره به آن سوی پنجره زل زده اند.
اما حکایت ما که عصر مدرن به یکبارگی بر خانه هایمان تل انبار شد؛روایت غریب خوابی است که به کابوس تبدیل شده،و داس هایمان که روزگاری گندم وبرکت را به خانه می آورد،امروز مرگ و ویرانی هدیه می دهند و مرکب مان که پیشتر دوست و همسفرمان بود،نقش تابوتی برای مرگ را به خود گرفته.
واژه هایمان سرشار از بلاهت وبیخردی،پارادوکسی از معنا و خواسته اند،در لحظه ای که مدرنیته دارد در موی گوش مان نیز خانه می کند.