از کودکی فرمانده بود از وقتی ۱۳ ساله بود، می شد حدس زد روزی در رقم خوردن سرنوشت شهرش نقش آفرین شود. می شد حدس زد روزی مردان به گردپای اراده اش نرسند. سختی و لجبازی از آن دختر ۱۳ ساله در دبیرستان، یک رهبر دینی ساخت، در میدان نبرد او را یک فرمانده کرد هر چند در هیچ سندی اسمی از یک فرمانده بانو در دوران دفاع مقدس ثبت نشده است.
کودکی و عاقلی
دختر یک خانواده معمولی و سنتی و عاشق مباحث دینی بود. هر مرجع دینی که آن زمان به خرمشهر می آمد او هم پای صحبت هایش می نشست و سئوالاتش را مکتوب می کرد، سئوالاتی که با نام بانو «خدیجه عابدینی» خوانده می شد. بانویی که روزی که بنا به درخواست شیخ عباس علی اسلامی دیداری با این عالم دینی داشت او را انگشت به دهان گذاشت که دختری با تنها ۱۳ سال سن چطور می تواند این سئوالات را بپرسد و این شد آغاز راه طلبگی اش.
«خدیجه عابدینی» که مدیر مکتب الزهرا همدان، مدیرمکتب کوثر(س) قم، مسئول تبلیغات و خوابگاه جامعه الزهرا بوده و موسس مکتب قرآن و حوزه علمیه خرمشهر است، دروس دینی اش را همراه با درس های مدرسه به سفارش شیخ اسلامی، نزد حجت الاسلام علامه آغاز کرد. راهی که علاوه بر اینکه از او یک مبلغ و مدرس توانمند ساخت، زندگیش را در یک مسیر پر فراز و نشیب هم قرار داد.
«دوره دبیرستان شروع کار تبلیغی مان بود. من و دوستانم. به جای اینکه پول های توجیبی خود را خرج کنیم جمع می کردیم و روسری و جوراب ضخیم هدیه می دادیم به دخترهای دبیرستان. اولش فقط من بودم. فقط هم حرف می زدم از هر فرصتی برای تبلیغ دین و حجاب استفاده می کردم. بعدها شدیم هفت نفر چون در مدرسه فقط ما محجبه بودیم. اسم کلاسمان را گذاشته بودند کلاس خلافکارها در صورتی که کلاس درستکارها بود» این را خدیجه عابدینی با خنده و لحن طنز تعریف می کند. زن خوشرویی است، همه چیز را با خنده تعریف می کند، حتی دردناک ترین وقایع زندگی اش را انگار که یک شوخی بیشتر نبوده است.
او داستان برگزاری اولین کلوپ دینی دبیرستان و دعوت گوینده محبوب برنامه دینی رادیو آن زمان برای حضور در این برنامه که با حضور دانش آموزان و دبیران دو دبیرستان دخترانه شهر برگزار شد را هم تعریف می کند و می گوید که چطور یک کار غیر ممکن را با کمک خدا و لجاجتش شدنی کرد.
تلاش هایی انقلابی
عابدینی بعد از پایان درس مدتی را در قم برای تکمیل علوم دینی سپری کرد. پس از مدتی بازگشت و کارهای تبلیغی را در سطح روستاهای خرمشهر و حتی در برخی شهرستان های استان آغاز کرد. حرکتی که در واقع مبارزه علیه رژیم ستم شاهی بود.«می رفتیم روستاها. مردم روستا آن موقع خیلی از مسائل دینی سر در نمی آورند. دین برای آنها فقط امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) بود، حتی نمی دانستند باید مقلد یک مرجع تقلید باشند. بعدها هفته ای یک بار می رفتیم شوش و آبادان هم مجلس می گذاشتیم.
او این حرکت را نخستین فعالیت های مکتب قرآن خرمشهر می داند و هرچند که برای آن تا بعد از انقلاب محل مشخصی تعیین نشده بود. توزیع اعلامیه، ساماندهی حرکت های بانوان خرمشهری برای برگزاری حرکت های ضد رژیم طاغوت در خرمشهر بخشی از تلاش های این بانو بود که به برخوردهای مکرر ساواک و حتی تجربه بازداشت چهار روزه اش انجامید.
بانوان خرمشهری که آن موقع توسط خانم عابدینی هدایت می شدند برای ثمر دادن هدف انقلابی خود، راه های مختلفی مثل برگزاری تئاتر را امتحان می کردند. «یک بار برای بانوان در حسینیه اصفهانی های خرمشهر تئاتر گذاشتیم. دخترها خیلی تمرین کرده بودند، بیننده هم زیاد داشت که حتی بلیط فروختیم. تئاتر درباره صدر اسلام بود اما خیلی زیرکانه رژیم پهلوی را نشانه رفته بودیم. مثلا دیالوگ های ابوجهل، صحبت های شاه بود».
بعد از پیروزی انقلاب برای مکتب قرآن خرمشهر جا و مکان تعریف شد و فعالیت هایش را در سطح وسیع تر ادامه داد. انواع فعالیت های آموزشی و متفرقه برای دختران جوان و نوجوان در مکتب انجام می شد. همانجا بود که خانم عابدینی با شهید آلبوغبیش آشنا شد. شخصیتی محوری و تاثیر گذار در شهر که برای آموزش مسائل سیاسی به بانوان به مکتب قرآن می آمد که بعدترها آن دو زندگی مالامال از تفاهم و عشق را آغاز کردند.
آنطور که عابدینی می گوید خبر ازدواج شهید آلبوغبیش با او که هردو از چهره های شناخته شده خرمشهربودند به قدری در شهر و میان بچه مذهبی ها پیچید که دعوت عمومی برای شرکت در جشن عقدشان دادند و مراسمی باشکوه تدارک دیده شد. مراسمی که هدف بمب منافقین قرار گرفت، بمب گذاری که به شهادت هفت نفر انجامید و بی سرانجام ماند. عروس خانم بی اطلاع هم مجبور شد بدون حضور داماد به نائب دامادی که مشغول رسیدگی به امور شهدا و مجروحان بود، بله بگوید و فردای عقد، این زوج جوان در جنت آباد خرمشهر در مراسم خاکسپاری دوستانی که مهمان عقدکنانشان بودند، شرکت کردند.
آنها زندگیشان را خیلی ساده در یک اتاق در مکتب قرآن آغاز کردند. زندگی که به خاطر هم عقیده و هم مسلک بودن پر از هیجان بود. از همانجا بود که آسمان دود گرفته شهر سقف مشترک این زوج عاشق شد. خانم عابدینی و ۱۴،۱۵ دختر از مکتب قرآن حاضر نشدند شهر را ترک کنند. می خواستند بمانند تا در حفظ شهری که عاشقانه دوستش داشتند نقش داشته باشند. روبروی مکتب قرآن که تا مسجد جامع فاصله زیادی نداشت خندق حفر کردند، ماندند و کارهای مختلفی کردند.« ما بچه های مکتب قرآن همه کار می کردیم. توزیع آذوقه که به شهر می آمد، آشپزی، امداد، سنگر بندی. ساخت کوکتل مولوتف. دخترها به نوبت دو نفر دو نفر کشیک می دادیم حتی شب ها. از آسمان شراره می بارید اما ما نمی ترسیدیم الان که فکر می کنم انسان ها آن موقع خالص شده بودند که از هیچ چیز نمی ترسیدند.»
وی خاطره رفتن به خط مقدم را هم تعریف می کند. حتی به یاد می آورد که چطور بانوان مهماتی که می رفت تا در آتش بسوزد را نجات دادند. «عراق پادگان دژ را زد که مرکز اصلی مهمات خرمشهر بود . سربازها هم چون فرمانده نداشتند انسجام خودشان را از دست داده بودند و هرکدام به سمتی می رفتند و مهمات که تنها دلخوشی رزمندگان دست خالیمان بود، ممکن بود در آتش بسوزد». و ادامه می دهد:« ما خانم ها رفتیم پادگان دژ و از سربازهای ارتش خواستم بمانند. گفتند خواهر چه میگویی مگر نمی بینی اینجا سوخته. همه می میریم. خواستم غیرتشان را تحریک کنم، گفتم: بروید، اسلحه ها را به ما بدهید ما می مانیم و دفاع می کنیم. خلاصه هر طور که بود اسلحه ها را بار زدیم و آوریم به شهر تا نابود نشوند».
حاجیه خانم اسلحه ها را خوب می شناسد. می گوید «ما (ام یک) داشتیم که برای هربار شلیک باید کلنگدن را می کشیدیم اما عراق با (ژ-۳) می زد. مکتب قرآن شده بود مقر اسلحه هایی که از دشمن به غنیمت می گرفتیم اما نمی توانستیم از آنها استفاده کنیم چون شناسایی نیروی خودی و دشمن سخت می شد» می خندد و می گوید «یه پا چریک شده بودیم.» آنطور که می گوید قبل از آنکه تلفن در خرمشهر قطع شود، همان زمان که از تلویزیون اعلام می کردند خرمشهر در امنیت است زیر رگبار دشمن از مکتب قرآن با تهران تماس گرفته و گفته بود که نیروها در خرمشهر مهمات ندارند. تلفنی که اهمیتی به آن داده نشد.
وی خاطرات زیادی دارد، از آن دوران که گروه خانم ها بی خیال خطر، همگی در یک سنگر می نشستند سنگری که برای یک نفر تعریف شده بود. حتی با خنده خاطره روزی که با بیل به خط مقدم رفتند و شهید آلبوغبیش با عتاب آنها را به شهر برگردانده بود را هم تعریف می کند.
وی شهادت دو شهناز بانوی شهید، حاجی شاه و محمدی زاده که از دختران مکتب قرآن بودند را هم خوب به خاطر دارد. بانوانی به قول حاج خانم عابدینی روز شهادتشان حس رفتن داشتند. هنوز صحنه دویدن شهیده ها حاجی شاه و محمدی زاده برای کمک به اهالی یک خانه سوخته جلو چشمانش است. می گوید هنوز صدای آن خمپاره ، هنوز تصویر چادرهای پهن شده روی زمین را می بیند.
جنگ خیلی ها را داغدار کرد. خدیجه عابدینی هم استثنا نبود. جنگ داغ عشقی که تنها هفت ماه به طول انجامید را به دلش گذاشت و او به خاطر حفظ روحیه دیگران حتی نتوانست برایش اشک بریزید. شهید مهدی آلبوغبیش را غریبانه در آبادان به خاک سپردند. خرمشهر هم به دست دشمن افتاد و بانوان مکتب قرآن با آخرین گروه شهر را ترک کردند.
وی از ماجرای سفر بانوان مکتب قرآن به تهران با لباس های مندرس و خاک آلوده هم می گوید از آن روز که با اصرار وارد مجلس شدند و بعدش به دیدار حضرت امام رفتند تا خبر از خیانت بنی صدر بدهند.
مکتبی بی مکان
آن روزها هنوز برای خدیجه عابدینی زنده اند. هنوز جایش درد می کند اما او تمام مدت با خنده و لحنی طنز از تلخی ها تعریف می کند. خانم عابدینی خوشرو اما دل گیر و نگران است. نگران مکتب قرآن خرمشهر. مکتبی که از پیش از انقلاب کارهای بزرگی کرد اما اکنون حتی محل مستقلی ندارد. او می گوید: مکتب قرآن با این سابقه مکانی از خودش ندارد. ساختمان فعلی هم ملک فرمانداری وقت بود که طی نامه ای به مکتب قرآن واگذار شد. برخی فرمانداران همکاری می کنند برخی هم می گویند باید تخلیه کرد.
مطالبه اش در نظر گرفتن یک جای مناسب برای مکتب قرآن و حمایت مادی و معنوی از این مکتب است و در مقابل تاکید می کند که بانوان خرمشهری با روحیه جهادی خود در شهری خاص و مرزی مثل خرمشهر قادر به انجام کارهای بزرگ هستند.
وی امیدوار است که مکتب به نحوی خودکفا شود و تاکید می کند: وجود این مکتب که سال ها سابقه جانفشانی دارد در شرایطی که کشور با تهاجم فرهنگی درگیر است می تواند به عنوان عاملی برای مبارزه با این تهاجم باشد.