شوشان / رحیم قمیشی:
رومینا، دختر گلم!
من وقتی ۱۴ سالم بود یک سر بودم و هزار سودا. میرفتم تظاهرات مرگ بر حاکم را بلند بلند میگفتم. درست یا غلط با دوستانم هم قسم شده بودیم تا همه چیز عوض نشود، کلاسهای درس را هم تعطیل کنیم، و کردیم. میخواستیم کارهای بزرگ بکنیم.
پدرهای ما عصبانی میشدند
ما میخندیدیم، عین خیالمان نبود!
ما هم از مردن نمیترسیدیم، باور کن. مرگ برای ما هم بازیچه بود.
نمیدانم چرا سن که میرود بالا دلبستگی به دنیا بیشتر میشود!؟
آبرو اینقدر مهم میشود، نمیدانم!
رومینا، بگویم بخندی. ۴۲ سال پیش که من هم که ۱۴ سالم بود با دوستانم رفتیم پشت شرکت پاداد، محوطه ای دو سه هزار متری بود خشک و خالی.
چند شیشه و کمی بنزین و فتیله برده بودیم کوکتل مولوتوف بسازیم. ما بلد نبودیم شیشههای دهانه گشاد شیر پاستوریزه برده بودیم، علیرضا همینکه فتیله را روشن کرد خواست پرتش کند بنزین و آتش از پشت سرش ریخت روی کمرش و آتش همانجا گُر گرفت. علیرضا مثل یک گلوله آتش گرفته وسط زمین میدوید، من و رضا کیانی دنبالش میدویدیم خاموشش کنیم.
علیرضا جان سالم به در برد، اگر چه همان اوایل جنگ شهید شد.
دکتر بیمارستان جندیشاپور میپرسید چه شده میگفتیم:
- همینطوری آتیش گرفت...
ما هم چهارده ساله که بودیم، میخواستیم با شیشه کوکتل مولوتوف دنیا را عوض کنیم. میگفتیم تانک هم آمد با همان منفجرش میکنیم.
رومینای نازنین!
میدانم، نوجوانی است و حرص خطشکنی
فرار از زندگیای که دیگران وادارت میکنند
فرار از زندگی کلیشهای و تکراری
حتما تو هم از درختهای بلند بالا میرفتی
همانها که مادرت میگفت؛ نرو دختر، اینکارها برای دخترها خوب نیست.
و تو میخندیدی.
حتما تو هم شبها خواب سفر به دور دنیا را میدیدی. همان خوابها که وقتی برای برادرت با آب و تاب تعریفش میکردی قاهقاه میخندید و کودکانه میپرسید من هم بودم باهات؟
و تو هم برای اینکه دلش نگیرد الکی میگفتی بوده...
حتما تو هم میخواستی دنیا را عوض کنی! با کوکتل مولوتوف!
لعنت به داس
لعنت به غیظ
لعنت به خشم
لعنت به آبرو
وقتی میشوند نشانه بزرگی، نشانه خوب بودن، نشانه دیانت، نشانه مردانگی...
از دنیای مرد سالار چه انتظاری داری عزیزم!
میدانی رومینا!
یکبار که عصبانی شده بودم، دختر کوچکم را دعوایش کردم. او هنوز ۶ سالش نشده بود. باورش نمیشد دعوایش کرده باشم!
بغض کرده و لال شده بود.
آرام که شدم، دلم خیلی برایش سوخت، صدایش کردم گفتم؛ عاطفه! میدانی چه شد، یک لحظه تو را با محمد، داداش فضولت اشتباه گرفتم، داد زدم، یک لحظه فکر کردم تو محمد هستی!
دوید رفت پیش مادرش
- مامان مامان، بابا نمیخواسته با من دعوا کند. من رو اشتباهی دیده بود...
و برگشت یک بوسه با همه وجودم از صورتش گرفتم. از همان جا داد زد؛
- مامان مامان بابا من رو بوسید!
رومینا!
داس که میآید دیگر نمیدانند چه میبُرد!
به ما که نگفتهاند دنیا چقدر زیباست
نگفتهاند دختر چقدر بوسه را دوست دارد
نگفتهاند چقدر رفتن به دور دنیا را میخواهد
نگفتهاند زندگی هر کس مال خودش است
نگفتهاند گلها هم رنگارنگ نباشند زیبا نمیشوند
موسیقی هم زیر و بم نداشته باشد بوقی میشود زشت و گوشخراش
رومینا!
بابا میخواست تو را بوس کند!
کسی یادش نداده بود بوسه چه شکلی است.
همه جا داس و مرگ را نشانش داده بودند
خشم و غیظ را فقط دیده بود...
توپ و تفنگ دیده بود...
اخبار کشتن شنیده بود...
بابا میخواست تو را بوس کند
ناگهان داعش را دید
ناگهان تلویزیون را دید
ناگهان دنیای پر از قتل را دید
همان که ما همیشه نشانش میدهیم!
اخبار را دید که همه دارند هم را میکشند
او دوستت داشت
اما یاد نگرفته بود دوستی چیست
مثل خیلی از ما
اگر مثل داس ابراهیم تیغش کند شده بود
حتما میگفت به تو
که دوستت دارد...
فقط نمیدانست دوستی کدام است
ما "دوستی" را اصلا نشانش نداده بودیم!
ما تنها دشمنی یادش داده بودیم
مرگ را...
رومینا!
از همه دلگیر باش
جز بابا...
او قبل از تو مرده بود
او سالهاست مرده...