شوشان - سیدنشعان البوشوکه:
نشعانیات
انتخابات آخرت (۱)
یعنی اگه میدونستم مردن اینقده آسونه خیلی وقت پیش میمردم واینهمه رنج وبدبختی نمی کشیدم.
بالاخره منم کرونا گرفتم، اونم از نوع انگلیسیش ، عبدالله سلامی راست میگفت، شاید بشه از نوع چینی جان سالم بدر ببریم ولی این انگلیسیه، امان نمیده، لامصب حتی فرصت نداد وصیت بکنم،البته بازم خدا را شکر که وصیت نکردم ،اخه من غیر بدهی چیزی نداشتم که برای بازماندگان کنار بگذارم ،چندتا وام و مقداری پول دستی که بابت تعمیر خانه از دوستان قرض گرفته بودم ،مطمئنم یک هفته که از مرگم بگذره بازماندگان محترم شروع به لعن و نفرینم میکنند،
بیماری ام که شدت گرفت، نفسم بالا پایین نمی امد، تنها توی یک اتاق قرنطینه بودم ،ناگهان نور شدیدی ظاهر شد ،وسط نور کانالی باز شد ومن به درون کانال پرت شدم .
چشم که باز کردم دیدم داخل یک چاله دراز کشیدم و یک ملحفه سفید دورم بود،اوووو تازه متوجه شدم که ای بابا من مردم ,اینم ملحفه نیست وکفنه ، فکر کنم خانمم یادش رفت اون کفنی که برام از کربلا آورده بود ,منو با اون کفن کنه ، توکمدم بود هر روز من این کفن را که کلی آیه و حدیث رویش نوشته شده می دیدم والان هم لابد هنوز توکمدم جا خوش کرده ،یعنی وجدانا من چقدر بدشانسم،باخودم گفتم بازم جای شکرش باقیه که منو کفن پیچ کردند، داشتم کفنو شل و سفت میکردم که از دور دو نفر بمن نزدیک شدن، گفتم یالله بفرمایید،امدم بلند بشوم بروم به استقبالشون، سرم خورد به سنک لحد،ضربه منو به حال خودم آورد ،اخه فکر کردم تو پذیرایی نشستم و مهمان آمد ، حالا خوبه سرم به سنگ خورد و بلند نشدم والا جلوی این دو نفر آبروم میرفت ،اخه تا تکان خوردم کفن لیز خورد و پایین آمد ومن لخت وعور،... دستپاچه شدم و با همان کفن خودمو پوشوندم.
نزدیک شدند ،هول شدم فورا سلام کردم ی جوری احوالشونو پرسیدم که خودشون هم جا خوردند،ولی اصلا به روی خودشون نیاوردند ،یکیشون ظاهراً اسمش منکر بود البته خداییش منکر هم نبود برو رویش خیلی هم از من جذابتر بود،تقریبا شبیه لئوناردو دی کاپریو بود، با خودم گفتم اگه منکرش اینه پس حورالعینش چطوریه.... ناخود اگاه یه آهی از ته دل کشیدم
منکر بمن زل زد و گفت : سیدنشعان البوشوکه ؟
_بله البته الان چندساله که فامیلی خودمو عوض کردم، گذاشتم علوی
بنده خدا منکر بیشتر تعجب کرد ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت:نشعان فرزند سید عبد؟
گفتم بله شماره شناسنامه ام هم ۲۳۸ وصادره از خرمشهر
منکر ایندفعه از کوره در رفت و گفت مرد حسابی مگه من از ثبت احوال آمدم ، من هول شدم ،حقیقتا هم ترسیدم، با لرز گفتم ببخشید بخدا بار اولمه که میمیرم اینو به حساب بی تجربه گیم بگذارید،ایندفعه فرشته دومی جلو آمد اسمشو میدانستم ولی میترسم به اسم صداش کنم سوء تفاهم پیش بیاید.
گفت فقط به سوالات جواب بده ،حاشیه هم نرو
گفتم چشم آقای محترم ....یعنی منظورم فرشته محترم...
زیر لب گفت،استغرالله ربی واتوب الیه، دفتر قطوری در دست داشت شاید پنج هزار صفحه داشت ،باخودم گفتم ،یا خدا بدبخت شدم رفت همون آقای محترم یا به عبارتی فرشته محترم دفتر را باز کرد وبادقت میخواند ورق میزد .....خوب.. خوب.. خوب ، نشعان البوشوکه ی علوی فعلی ، توی یک کپر در خرمشهر بدنیا امدی ،۹سالت بود جنگ شد، در ۹سالگی آواره شدی، به یک روستای دور افتاده درخلف آباد در خانه ی خرابه ای پناه بردی ....به مدرسه که رفتی بخاطر جنگ یا کتاب نداشتی یا معلم، تازه بعد مدرسه هم یا توصف نان بودی یا صف مرغ یا صف............منکر بهش گفت آقا بیخیال این همه صفبندی بشو!
ایشان هم بیخیال شد و ادامه داد: بله میگفتم دوران سربازیت را در منطقه دور افتاده آبدانان گذراندی، بعدشم ازدواج کردی چندماه بعد ازدواج با یک عدد موکت سه متری ویک تلویزیون نیمسوز ویک پنکه دستی از خانه پدری زدی بیرون (منکر،اهسته در گوشش گفت، اینجا نوشته انداختنش بیرون ...ها)
آمدی اهواز ،با پارتی بازی بعنوان کارگر نیروی پیمانکاری استخدام شدی، که هر۶ماه یکبار حقوق میگرفتی، ......
......وووو گرمای بالای۶۰ درجه، ریزگردها، قطعی مکرر برق، سیل، مصیبتی بنام استاندار شریعتی!،وهزار بدبختی دیگه، لذا با عنایت به ماده (۸) تبصره (جیم) شما تقریبا کفاره همه گناهانت را در دنیا دادی و میری بهشت!!!
هاج واج مانده بودم ،باورم نمیشد گفت:مگه کری، پاشو برو ،درب سمت راست بهشته، دیگه هم اینورا پیدات نشه. من باعجله وبدون خدا حافظی رفتم ، ناگهان صدایم کردند
_اهای ....
_ها ... بله
_کدوم گوری میری؟
_بهشت
_اینطوری؟!!!
_چطوری؟!
_بیشعور این کفن صاحب مرده است را جا گذاشتی، زود بپیچون دور کمرت....
انتخابات آخرت (۲)
بعد از اینکه منکر ،گفت برو بهشت، من بیدرنگ حرکت کردم، واقعیتش ترسیدم پشیمان شوند، آخه من تو کل عمرم، تنها کار خیری که انجام دادم، به گدایی، یکعدد اسکناس هزار تومانی دادم ،اونم بخاطر این بود که اسکناس گوشه نداشت و یک راننده تاکسی اون هزاری را بمن انداخت منم به این گدای بدبخت ،البته موقعی که منکر واون یکی فرشته داشتن به حساب کتابم رسیدگی میکردند میخواستم به این کار انسان دوستانه ی خودم اشاره کنم ولی ترسیدم از قضیه گوشه اسکناس مطلع باشند ،لذا بیخیال شدم.
به درب بهشت رسیدم ، درب که چی بگم یک دروازه بزرگ، عرض دروازه حدودا بیست متر ،ولی ارتفاعش معلوم نبود، کلا ارتفاع دیوار بهشت بی نهایت بود ،نمیدونم اساسا این دیوار را برای جلوگیری از فرار احتمالی بهشتیان اینطور ساختند یا حمله وپاتک جهنمیان!!!! .
راستی یادم امد،استدعا دارم ،طراحان مدلینگ درباره مدل و سایز کفن تجدید نظری بکنند، از من که گذشت لا اقل آیندگان مبتلا نشوند، خداییش ،اینکه با یک پارچه دوخته نشده تمام بدن را بپوشانیم ،کاره سختیه ، البته من عین لباس رومیان باستان، کفنو دور خودم پیچوندم، اگه دوشاخه زیتون هم میگذاشتم دور سرم، درست میشدم عین سقراط.
روبروی درب بهشت ایستادم ،نه زنگی نه ایفونی نمیدونستم الان باید چکار کنم درب بزنم یا نزنم ،دادبزنم یا نزنم ،سکوت مطلق داشت حوصله ام را سر میبرد ، باخودم کلنجار میرفتم که درب یهویی باز شد!!!.سبحان الله ، فرشته ای وسط دروازه ایستاده بود ،پای منابر بارها شنیده بودم که نگهبان بهشت، فرشته ای است بنام رضوان ، از آنجا که به جرگه بهشتیان پیوسته بودم، میخواستم با این رضوانه رابطه دوستانه ای برقرار کنم ، لذا با لحنی خودمونی گفتم :چطوری رزوان جان، اخمهایش تو هم رفت و گفت اولا اسم من رضوان ونه رزوان ،ثانیا ،جان دیگه چه صیغه ای است تو که اینجا جانی در بدن نداری نکنه یادت رفته که مردی،خیلی پر رویی ها ،حواست باشه؟!.
،فکر نمیکردم با بهشتیان اینطوری برخورد بکنند، ولی بعداً فهمیدم اینجا کلا اخلاقشان اینطوریه از شوخی و قرتی بازی خوششان نمی آید .گفتم رضوان خان ...اخ ببخشید رضوان خالی ... الان من باید کجا برم ، گفت ،هر جا که دلت میخاد برو .... انگار میخاست از شرم خلاص بشه ،منم رفتم...
یااااا خداااا ... اینجا واقعا بهشته(حالا مثلا این چه حرفیه که با خودم زدم، خوب معلومه بهشته) قبلاً تو ذهنم بهشتو چیزی تو مایه های هاوایی تصور میکردم ،خداییش قیاس مع الفارق، به کلیه دوستان و آشنایان شدیداً توصیه میکنم فورا بمیرید، بخدا تو دنیا ول معطلید، وجدانا بیاید اینجا حالشو ببرید.
همه جا سرسبز ،انواع و اقسام درختان، هر میوه ای که فکرش را بکنید!!!،لابه لای درختان نهرهای آب وعسل وشیر و آب انگور قرمز(از اون آب انگورهایی که ادمو میفرستن فضا) . احتمالا اینجا یا کلا گیاهخوار هستند یا آشپزخانه در بیرون بهشته چون خبری از مرغ و ماهی و گاو گوسفند نبود، تو این فکر بودم که نکنه خبری از قوزی ومفطح وکباب چنجه نباشه که ناگهان...... در جا میخکوب شدم!!!,
اخ جووون !!!حور العین اححححححح وبازهم احححححح ،این مخلوقات بی نهایت زیبا هستند, خدایا قربونت برم چی ساختی؟یکی دوتاشو تو همون دنیا به هر نفر میدادی کلی از مصایب بشریت ازبین میرفت، هر جای بهشت که سر میزدم چند هزارتایی از آنها را میدیدم.
نمیدانم اینجا سیستم شان به چه صورته آخه حور العین های عزیز، تقریبا شبیه هم هستند و لباس آنها هم که فقط یک تور ساده بدن نما بود ،نمیدونم آدم چطور میتونه حورالعین های خودشو میان این همه تشخیص بده نه پلاکی نه اسمی ،کلا علامت مشخصی نداشتند ،مسئولین محترم لطفاً به این موضوع رسیدگی کنند ،چه بسا در آینده این معضل منجر به قتلهای ناموسی بسیاری بشود.
صدای موسیقی ملایم و گوشنواز در همه جای بهشت شنیده میشود،اما در بعضی کاخها انگار پارتی راه انداختند و صدای موسیقی بسیار بلند بود ، ترانه نرو نرو سمیه تو خیلی از کاخها شنیده میشد ، یحتمل اینجا تعداد زیادی سمیه دعوت شدند وبنا بدلایلی مجلس بزم را ترک کردند ... از سمیه جانها ملتمسانه تقاضا میکنم که به ندای ساسی جانها لبیک گفته، دوباره به کاخهای مورد ذکر برگردند ....
انتخابات آخرت (۳)
شنیدید میگن طرف خوشی زده زیر دلش ، تقریبا اکثر بهشتیان به این حالت گرفتار میشوند، نه کاری ، نه تلاشی ، نه تشکیل خانواده ای و بزرگ کردن فرزند،تنها کاری که یک فرد در بهشت انجام میدهد بقول خودمونیا بخور وبخوابه، این تکرار بعد از مدتی باعث بی حوصلگی وحتی افسردگی ودلزدگی میشود، حالا جالب اینجاست که بعد از خوردن پس دادنی در کار نیست ،نمیدانم سیستم بدن اینجا چطور تنظیم شده که طرف فقط میخورد و چیزی پس نمیدهد ، نمیدانم تبخیر میشود یا ی چیزی مثلا تومایه های فتوسنتز ،یعنی احتمالا غذا بعد از هضم به اکسیژن تبدیل میشود ، البته محاسن این فرایند ،عدم نیاز به سیستم فاضلاب است اینجا هیچ پسماندی وجود ندارد ، قربون قدرت خدا ،چی میشد این سیستم را تو دنیا نیز در بدن انسان نصب میکرد ، اونوقت نه معضل فاضلابی بود و نه آلودگی رودخانه ها و نه بیماری های انگلی وهزار کوفت و زهرمار دیگه.
اینجا هر کسی سرش توکار خودشه ،البته کار که نه ،سرش تو عیش و نوش خودشه ، از آنجا که من تو دنیا از عیش بی بهره واز نوش در بهترین حالت ،آب معطر به بوی لجن نوش جان میکردم ، همچین بمن نمیچسبه ،شاید تعجب کنید اما واقعیته، اینکه شخصی تمام عمرشو غرق در بدبختی وحرمان بوده و حالا یهویی تو بهشت پرتش کنی، اگر توانایی مردن داشت ،قطعا در جا سکته را میزد و جان به جان آفرین تسلیم میکرد ولی اینجا اخرته، دنیای بی نهایت هاست، دنیای بی انتها برای من جذاب نیست . عین دونده ای که هرچه میدود به خط پایان نمیرسد.
کم کم حوصله ام از حور العین و نورالعین وهرچی عینه سر رفت و تصمیم گرفتم ی گشتی در بهشت بزنم.
صدایی بی نهایت دلنشین وموزون از همان روز اول ورود تا الان بدون انقطاع بگوش میرسید ، بسمت صدا حرکت کردم ، مردی زیبا چهره در زیر درختی نشسته بود آواز میخواند ، از آنجا که عین فلانی هاله نوری دور سرش بود حدس زدم پیامبر است، شنیده بودم که حضرت داود چون صدایی دلنشین دارد برای بهشتیان آواز میخواند ، با اینکه کنارش ایستادم ولی ایشان بی تفاوت به حضور من همچنان آواز میخواند ،باخودم گفتم بنده خدا حضرت داود اون دنیا در خدمت خلق الله بود واین دنیا هم دربست در اختیار بندگان برگزیده ، الان مثلا ایشان نباید از فیوضات بهشت بهره ببرد؟! این بنده خدا که شب و روز داره برا بهشتیان آواز میخونه! .
به راه خودم ادامه دادم یا خدا !!!مجید ارمند روی یک شاخه درخت نشسته بود وسه جلد دوزخ ،برزخ و بهشت دانته را در دست داشت ،اما در حال مطالعه کتاب دوزخ بود ،حوریان بهشتی عین قناری بالای سر ایشان پر پر میزند و مجید بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ،آنها را کیش میکرد، تو گویی مگسهای مزاحمند، نه حوری.
صدایش کردم اما چنان غرق خواندن کتاب دوزخ، دانته بود که اگر صدساله دیگر هم میماندم بازهم متوجه حضورم نمیشد ،ناامید از کنار مجید ارمند گذشتم.
به قسمتی از بهشت رسیدم که جوی های شیر وعسل همچون جزیره ای احاطه اش کردند ، صدای همهمه می آمد ،بایستی از انهار عسل وشیر میگذشتم، تمام بدنم آغشته به عسل شد ،بلافاصله به درون جوی شیر رفتم ،الان شدم نشعان شیرعسلی.
داشتم خودمو تر و تمیز میکردم که صدایی آشنا به گوشم رسید، باورش سخت بود ولی صدای عبدالله سلامی را از میان همهمه ی بسیار، تشخیص دادم ،بطرفش دویدم ودراغوشش کشیدم اونم شیرعسلی شد، گفتم فکر نمیکردم اینقدر از مردنت خوشحال بشم ،او هم لبخندی زد و گفت، اون دنیا که بهت گفتم اگه از کرونای چینی جان سالم بدر ببریم از انگلیسیه محاله، ناخودآگاه بیاد داستان دایی جان ناپلئون افتادم, گفتم ابوشافع خیلی کار خوبی کردی مردی، گفت چی چی رو کار خوبی کردم ، مردحسابی ،ادمی که تو کوران انتخابات بمیره حقشه بره جهنم واسفل سافلین.
انتخابات آخرت (۴)
بعد از کلی احوال پرسی، به اتفاق ابوشافع به میان جمعیت رفتم ، باورم نمیشد ،همه فعالان ونیمه فعالان وشبه فعالان دور هم جمع بودند،از فرط تعجب یادم رفت سلام کنم ، گفتم چی شده زلزله اومده؟ چه اتفاقی افتاده که همه دوستان دار فانی را وداع گفتند؟
همه باهم گفتند به لطف موج چهارم اینجا هستیم، خدا را صد هزار مرتبه شکر که حسن روحانی رییس ستاد بحرانه ،اگه درایت ایشان نبود، الان ما یا توصف روغن بودیم یا تو صف مرغ، زیر دست و پا له شده بودیم وبصورت قطعات منفصل از هم اینجا بودیم .
بین جمعیت دکتر کاملی توجهم را جلب کرد ، ظاهراً باعجله مرده بود و هنوز هم فکر میکرد تو اون دنیاست، دوتا ماسک بصورت خودش زده و با لحنی آمرانه به جمعیت میگفت مرحومین محترم لطفاً پروتکلهای بهداشتی را رعایت کنید ،اقای دکتر حسین زاده لطفا اینقدر بمن نچسب . دکتر حسین زاده بنده خدا هاجو واج به حسین کاملی نگاه میکرد ،توفیق ساکی رو به دکتر کاملی کرد وگفت:دکتر معلومه فازت چیه ؟.
ابوحامد که میان جمعیت بود جلو آمد ،نکته جالب توجه کلاه باراتایی معروفش هنوز همروسرش بود ،دقیقا شبیه محمد ماغوط شده بود .با لحنی طلبکارانه گفت، میگم پس خانمها کجا هستند،قاسم مزرعه گفت:آقای مدافع حقوق زنان مگه نمیبینی این همه خانم بالای سرت دارن پر پر میزنن!
(منظورش حوری ها بود) ، ابوحامد اینبار با لحنی تند گفت، مرد حسابی من زنان خودمان را میگم ،من گفتم با توجه به سوابق اینجانب در بهشت باید به عرض مبارکتون برسانم اینجا بهشت اقایانه، حمید مزرعه گفت ،اقای محترام مگه اینجا حمومه که زنونه و مردونه داره؟!!! بهشت مال همه است.
گفتم من چه میدونم از روزی که فوت کردم خوشبختانه اثری از بانوان محترم زمینی ندیدم ،عوضش تا دلت بخواد حور العین ریخته ، مهدی فتلاوی رو به ابوحامد کرد و گفت اقاجان، تو این بلبشو، جنابعالی حس فمینیستی ات، گل کرده؟ لابد اونا هم الان ی جایی برا خودشون نشستند و دارن زاغ سیاه مارو چوب میزنن.
تنش بین ابوحامد ومهدی فتلاوی داشت بالا میگرفت ، حسین انواری آمد که وساطت کند ،بنده خدا با اون قد کوتاهش عین فنر بالا و پایین میپرید، عبدالمنعم با صدای بلند داد زد آقایان از مردم محروم مناطق محروم جمعیت محروم خجالت بکشید .
ان طرفتر ،دم در بهشت حاج نعیم با نگهبان بهشت جر و بحث شدیدی داشت ، در حالیکه قلم ودفتری در دستش بود و نکاتی را یادداشت میکرد، به فرشته نگهبان بهشت گفت :من بعنوان خبرنگار حق دارم گزارشی جامع از وضعیت جهنمیان تهیه کنم ،ما باید مطمئن شویم که آیا با اهل جهنم طبق منشور حقوق بشر رفتار میشود یانه؟ .
حاج ابراهیم عامری فارق از این همه هیاهو در زیر درخت آلبالو با سه حوری گفتگو میکرد ظاهراً داشت رومخ آنها کار میکرد تا آنها را برای کاندیداتوری شورا راضی کند ، وقتی نگاه ابوشافع به حاج ابراهیم افتاد آهی کشید و گفت بازهم این پیرمرد نقشه شومی در سر دارد و آخرش تمام کاسه کوزه های این جمع را به هم میریزد...
نکته مهم ظاهراً موچچهارم همه دوستان را به فنا داد بطوری که مسئولین کفن و دفن برای صرفه جویی در غسل و کفن ،آنها را با لباس در یک گور دسته جمعی دفن کردند ، به همین خاطر فعالان با استناد به بند چهار موج چهارم یهویی در یک زمان شیرجه رفتن بهشت ، در نتیجه ملائکه محترم جهت مدیریت این خیل عظیم با مشکل مواجه شدند،لذا برای بر قراری نظم از صور اسرافیل کمک گرفتند ایشان هم فورا در ساکسیفون خود دمید .در حالیکه همه از شدت صدا ،گوشهای خود را بادو دست محکم گرفته بودند ،حاج ابراهیم عامری ولووم سمعکش را پایین آورد و به گپ و گفت با حوریان ادامه داد، عبدالله سلامی هم بر خلاف بقیه سرش را بطرف صور اسرافیل برگرداند و گفت ، قطعه ی جالبی نواخت ،مرا بیاد قطعه کنی جی در فیلم تایتانیک انداخت....
شاید ادامه نداشته باشد و شاید هم