با دیدن آنچه را که دیدم یاد یک دیالوگی افتادم که از قبل در جهان واقعیت بین لودویگ و دوستش رخ داده بود.
یکیاز دوستان ویتگنشتاین به او می گوید:مانند سگی که از زیر گرفته باشد حالم بد است ویتگنشتاین با دلخوری جواب می دهد: مزخرف نگو!! تو که نمی دانی حال سگی که از زیرش گرفته اند چگونه است.
به گفته ی ویتگنشتاین بعضی از واژه ها آنچنان مهمل وفاقد معنا هستندکه هیچ مصداقِ معینی درجهان عینیت ابژکتیویته نمی توان برایشان پیدا کرد.
اما سوال اینجاست که آنچه که بی معنا وفاقد مصداق است؛ چرا در تلقی آن کمی باید درد را تجربه کنیم؟! دردی که حس می کنیم چه مصداقی ویا آینه ایی می تواند برایش باشد در جهان خارج از زبان؟!
پس یا در صحت ضمیر متلقی این دردها باید شک کرد یا در خود درد ویا در خودِ وجود خود. که اگر اینگونه پیش قدم شویم باید خود را از عالم واقعیات عینی و ذهنی به سوی عالم متافیزیک که دامی پهن و بی انتهاست خود را گرفتار کنیم.
و در این حال همانند آن کسی می شود که آسمان ریسمان می بافد که خود این کار را نه دارای معنا می توان دانست ونه می توان بر آن وصف و شرحی ویا تفسیری کرد.
زیرا که در عالم مفهومات آینه ایی همانند اصول نظریه ویتگنشتان نمی توان برای آن پیدا کرد.
دوستم می گفت: [زبان به حکم آینه است. واژه ها که در ذهن هستند باید در عالم محسوسات خارج، مصداق معینی برای خود داشته باشند واگر اینگونه نشود همه ی آنها مهمل هستند ویا غلط].
در خود فرو رفته بودم که صدای قدم هایش به گوشم رسید؛ در خودم یقین حادث شد که بار دیگر مثل باقی روزها گذشته باز به خوابم آمد است.
با ورود او نگاهش در دیدگانم افتاد لبخندی بر رخ نمود و با آهستگی کامل گفت: می دانم که باز سوالی در سر داری، کمی جلوتر آمد آهسته کلاه قشنگش را با متانت از روی سر برداشت و در کنارم روی تخت نشست.
از او سوال کردم و بحثش را شروع کرد.[....]
بحث که فنی است ذکرش را در موقع چاپخواهیم کرد
[بعد از بحث فلسفی نوبت به وقت استراحت و سخن از خود رسید.]
این بار از حالِ خود برایش گفتم از لکنتی تا دستپاچگی از بی معنایی تا پیدا نکردن مصداق ها برای مفاهیم.از درد ویا سرگیجگی درونی.
فوتی آهسته همراه تالم در دهانش نمود و دستانش را بر زانوانش گذاشت و بلند شد.
قبل از رسیدنش به در اتاق به او گفتم ای لودویگ می خواهماز آن سگ وحالش برایت بگویم، حالش را که تجربه نکرده ام، اما یک چیز را فقط می دانم.
ایستاد رویش را به طرفم برگرداند نگاهی همانند نگاه های همیشگی اش با آن دوچشم های ترسناکش به چشم هایم کرد.
لبانش را کمی تحرک کرد و گفت دیگر از چه چیز می خواهی بگویی؟!!!با آنکه می دانم چه می خواهی اما دوست دارم از زبانت بشنوم بگو.
بغض در گلویم گیر کرده بود اینگار تیغ اصلاحی را بلعیده بودم.
با چشمی گریان گفتم.
حال آن سگ را نمی دانم؛ نه او را دیده ام و نه قبلاً به جای او در هستی سگ شده بودم. و هیچگونه سابقیت تجربه از سگبودن را نداشته ام پس از مهملات دوری می کنم.
اما یک چیز؛ وآن این است که اینقدر حالم بد است به بدی آن آدمی که سرما خورده و در زمستانی سرد خیس باران شده است.
به شدت از حال خود متنفر هستم که حتی شنیدن سخن و گفتن آنبرایم ناممکن وسخت است.
تبسمی کرد وگفت: فعلا که می شنوی و به من که می گویی.؟!!!!!
باز هم در دام زبانافتاده ایی ای دوست؛ از سخن بایست!! خاموش، مگر نمی دانی که نمی توان از حیطه ی زبان خارخ شد؟!
آنچه را که می دانی می دانم، و می دانم که ناگفته ات چیست؛ می دانم که نمی توانی آن را بیان کنی زیرا الگویی برای تعریف آن نیافته ایی.
سخت است گفتن از چیزی که تا بحال آن را تجربه نکرده ایم و آن را ندیده ایم.
آنچه هست خودش هست.
به سایه نگاهی بیفکن آیا او آن است خود هست؟!
من هستم؟!
خود او هست؟!
شاید محض تصویر کدری باشد که ما ایجاد کرده ایم؛ با قرار گرفتن ما در مقابل امتداد نور آن را به وجود آورده ایم.
شکل ما و سایه می تواند یک ارتباطی با هم داشته باشد.
زیرا اگر کسی از سایه سخن گوید ما را می یابد.
اما سخن گفتن از چیزی که نیست چگونه است؟!
بعضی از گفته ها آنقدر بی معنا هستند زیرا بر یک معنا دلالت می کنند و تکرار مکررات اند یا به قول شماها تحصیل حاصل.
به او گفتم تو که در تراکتاتوس زیاد مثال و توضیحی ذکر نمی کنی لا اقل اینجا برایم شرح و توضیحی بدار.
گفت: باشد ولی باز هم مثال آوردنم شاید تکرار مکرر شود؟! اما اشکالی ندارد برای تو می گویم.
فرض کن من دو جمله برایت گویم، از حال دو برادر.
تصور کن دو مرد در همسایگی ات باشند.
وقتی آن ها را می بینیم من به تو می گویم آن دو را می بینی آنها ازدواج نکرده اند!!
پس آن دو برادر هر دو عذب ویا مجرد هستند.
در این دو جمله چه می یابی؟!
کمی در خود فرو رفتم، از جواب دادن به این فیلسوف دقیق می ترسیدم؛ تکلم در محضر او سخت است.
اما با اصرار او گفتم هردو از یک معنا خبر می دهند.
خنده ی آهسته ایی همراه کلمه ایی که در زندگی روزمرگی می شنویم اما معنایی برای او نداریم از دهانش شنیدم به این گونه (هَی) و گفت: هردو دلالت بر یک معنا می کنند پس تکرار مکرر است.
اما اگر تو خواب می بینی همانند این خوابی که الان می بینی و اگر بیدار شوی وخواستی خواب خود را برای دوستانت تعریف کنی چگونه آن را تعریف می کنی؟
جواب دادم با سخن گفتن.
گفت: بله اما آیا دوستانت می توانند آنگونه که تو مرا دیده ایی در ذهن خود مرا تصور کنند؟! شکل و رنگ لباس هایم، سخن گفتنم، نشستنم در کنارت، وحتی آن (َهی ) بی معنا که از دهانم صادر شد، آیا می توانند آنگونه که شد تلقی کنند؟!
حیران و سرگردان شده بودم نتوانستم جواب درستی به او دهم.
سکوتی کوتاه در بین ما ایجاد شد.
فقط صدای وزش باد را می شنیدم که ناگهان سکوت را در هم شکست و گفت مشکل اساسی اینجاست.
کلاهش را با دستش گرفت به نماد احترام کمی از سر خود بلند کرد و رویش را به طرف در گرداند و به آهستگی من را با هزاران مشکل و اندیشه تنها گذاشت.
از کتاب منتشر نشده ی من( شب های حیرت و میهمانم)