شوشان - زمان بابادی شوراب:
بسمه تعالی
اول مهرماه سال ۱۳۵۷ بود، من و برادرم(ایشان یکسال از من کوچکتر بود و بعدها در عملیات کربلای چهار به درجه عظیم شهادت نائل شد)برای رفتن به مدرسه دقیقه شماری می کردیم، اول صبح به سمت مدرسه حرکت کردیم، من سوم راهنمایی و آن شهید بزرگوار دوم راهنمایی بودند.
مدرسه ما در خیابان سه حصیرآباد، در آن زمان به اسم تخت جمشید معروف بود.
مطابق هر سال، روزهای اول باز شدن مدارس، کلاسها تشکیل نمیشد و من چون تابستان به ولایت رفته بودم، برای دیدن دوستان و همکلاسیها خیلی شوق و ذوق داشتم و دوست داشتم آنها را زودتر ملاقات کنم.
روزهای اول بعضی از معلم ها آمده بودند و تعدادی هم نیآمده بودند که برای آعاز روز های سال تحصیلی، یک چیز عادی بود، که یا در مسافرت بودند و یا خسته از آن، البته در ان هنگام زمزمه تعطیلی مدارس نیز وجود داشت.
روز سوم یا چهارم بود که ما سرکلاس بودیم و طبق روال معمول، تغذیه مدارس را آوردند که توزیع کنند(سالهای قبل روزانه براساس برنامه از شیر پاکتی یک لیتری گرفته تا موز چیکیتا تا سیب لبنانی تا پنیر دانمارکی با خرما و پسته، کنسرو لوبیا بین تمام بچه مدارس در کل کشور چه غنی و چه فقیر توزیع می شد)به یکدفعه به هرکدام از ما یک کارتن حدود ده کیلویی پسته خرما و پنیر دادند و گفتند از فردا مدارس تعطیل و لطفا سر کلاس نیایید.
(من تعجب کردم که چرا مدیر مدرسه با همدستی مسئول تغذیه و بابای مدرسه، کل این مواد غذایی را برای خودشان ضبط نکردند و نبردند)طبق حرف حدیث ها، قرار بود مدارس تعطیل شوند و از کجا معلوم بود که آیا این اقلام توزیع شده اند یا نه؟
ما هم با خوشحالی از اینکه مدارس تعطیل شده و یک کارتن خوردنی داشتیم به سمت خانه حرکت کردیم، من متوجه شدم این تغذیه سهمیه یک ماه هر دانش آموز بوده که به ما داده بودند
البته بعدها متوجه شدم که شاه خائن!!!! نفت ما را مفت به کشورهای غربی آمریکا و اسراییل می داد و در عوضش سیب لبنانی، پرتغال اسراییلی و موز خارجی می گرفت. اصلا در فکر بالابردن قدرت نظامی، موشکی و اتمی کشور نبود.