امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - لهراسب زنگنه:
« شاعر بی نقاب» عنوانی که چندسال پیش سید علی صالحی در وصف یارمحمد اسدپور شاعر به کار برده بود و من در همان زمان به صداقت و یک رنگی و بی نقاب بودن این شاعر هم مطلبی را در یکی از نشریات جنوب به چاپ رساندم .
شاعری به دور از حواشی غیرشاعرانه و تهی از حب و بغض های رایج در محیط های ادبی، به حسادت ها و نان قرض دادنها،نه گفت و شاعر ماند.در دیدارهایی که با او داشتم ،هیچگاه نه خودخواهی و نه حسادت از او ندیدم، با شعرش نفس می کشید و با جهان کوچک خویش که اتاق محقری بر بالای خانه اش بود، سر می کرد اما قلب بزرگش و بی تکلف بودنش را دوست دارم.
در سال ۵۶ منوچهر آتشی،شاعر بزرگ ما ،درمجله ی تماشا،اورا کشف و معرفی کرد. اتشی ضمن معرفی این شاعر جوان در آن سال ها نوشت :
« شعرهایی که می خوانید از دو شاعر جوان است که بیدار دلی خود را در ترنم صمیمانه ی احساس عریان خویش اعلام کرده اند،این بیداری دل چونان گشوده شدن چشمان بهت زده اما زلال و پر صفای کودکی ست که بر نخستین بهار گشوده می شود و رنگ ها را صدا می زند تا برایش قصه بگویند، از خویش و از چگونگی هستی پر اعجاب خویش و مگرنه صدای رنگ ها عطری ست که با نسیم به مشام کودک می رسد و او را به جای اینکه بر رازی هوشیار کند در برابر رازی دیگر به شگفتی می نشاند و همین شگفتی زدگی ست که او را بر می انگیزد تا به دنبال کلید جادوی سفر، تجربه هایش را آغازکند.
این شعرها سپیده دم تنیده اندیشه ی پویای جوان است. اندیشه ای که برای یافتن پاسخ پرسش غریب آنقدر می گوید تا جواب واقعی از میان گفتارش سر بر آورد. هرچه هست ما این تجربه های سرزنده و بالنده را می ستاییم و ترغیب می کنیم تا به سوی راز آمیزترین چشم انداز های شعر یورش برند و در هزارتوی گمشدگی ها، کلید جادو را بیابند چرا که شایسته اند .
از کتاب برسینه سنگها ،برسنگها نامها
تاریخ چاپ ۱۳۶۰
سرودن
ملال شگفتی ست
از دوران من
وهیچ استخوانی نیاسود
مگر آن گاه که سنگ بر سینه
نشیند به نام ها
———————————————–
از کتاب این گلو تاریک از صدای
دنیاست
بی گفتگو نمی نشیند
گلویی که از غزل انباشته است
اما من یال هایم هرگز به صبح
نخواهد رسید
تا رخی به صبح بنماید
با دلی
که دل تسلایی نیست
وهنوزم که نبریده ام
از دمان اه،،،
باتقدیر اینکه
روزهای سی سالگی ام
روزهای پلنگان تیرخورده است
از دل فریبی ماه
در راههای بی سرانجام پریشانی
———————————————–
از کتاب مکاشفه درباغ سوکیاس
در راهرو
نشسته ام
وتفنگ می بافم بر چل تکه ای
آن جا که نمی بافم
بانویی سپید پوش گفت :
فارغ شد
دختر ست…