شوشان - رحیم قمیشی:
هندوستان که بودم، هرکجا همسرم را معرفی میکردم با افتخار میگفتم ایشان دختر خالهام هستند! بعدا فهمیدم چرا بسیاری اوقات چپچپ نگاهمان میکنند. ازدواج دخترخاله و پسرخاله، پسر عمو و دختر عمو برای آنها حرام بود، البته کمتر به روی خودشان میآوردند (تعجب میکردند این کار زشت را چرا دیگر ابرازش میکنم)!
به آنها تعارف میکردیم بفرمایید داخل، داریم غذا میخوریم، میآمدند داخل و مینشستند سر سفرهمان (البته اگر غذایمان گوشتی نبود)، اصلا تعارف سرشان نمیشد (کمکم یاد گرفتیم نباید تعارف شاه عبدالعظیمی بکنیم! فهمیدیم چقدر ما در تعارفات دورو هستیم)!
اصلا نمیفهمیدند مراسم عزا یعنی چه! روز عاشورا را به ما تبریک میگفتند، میدیدند دسته داریم و مراسم خاصی برگزار میکنیم، خیلی از مراسم سنتی ما خوششان میآمد، به دستههای ما میگفتند کارناوال عاشورا! بخصوص که میدیدند آن روز شربت و غذا هم میدهیم.
واقعاً فکر میکردند یک جشن است (یا نهایتاً یک بزرگداشت)، اما عزاداری برایشان نامفهوم بود.
یک کیسه ده کیلویی لیموترش گرفته بودم، آبلیمو تهیه کنم، همسایهها با تعجب نگاهم میکردند، میپرسیدند میخواهی چه کار کنی! گفتم آبش را میگیرم تا بعدا استفاده کنم! آنها همیشه لیموترش تازه داشتند.
درمورد گوجه هم همینطور بود، نمیتوانستند درک کنند ما چرا گوجه تازه را رب میکنیم؛ وقتی همیشه گوجه بود (نمیتوانستیم باور کنیم همیشه نعمت هست، همیشه آماده قحطی بودیم)!
عطش ما برای گرفتن دکترا برای آنها عجیب بود. گرچه سطح زندگیشان از ما پایینتر بود، اما به همان نسبت هم هزینه تحصیل ارزان بود، اما تلاشی صورت نمیگرفت تا حتماً دکترا بگیرند.
همسایه ما خانم "ایندو" سه تا فوق لیسانس (روانشناسی، زبان انگیسی، شیمی) داشت.
از او پرسیدم چرا به جای سه تا فوق لیسانس، یک دکترا نگرفتی؟ گفت مقطع دکترا پول میخواهد، ولی تا مقطع فوق لیسانس مجانی است!
حجاب نداشتن ایرانیها را تا حد افراطی و حجاب داشتنشان را تا حد غیرعادی پذیرفته بودند، و میدیدند.
میدانستند ما طیفهای وسیع و متنوعی در کشورمان داریم (درواقع ما جمع اضدادیم)! اما اینکه بعضی با حجابها آرایش غلیظ در صورت و لب و گونههایشان میکردند گیجشان میکرد. نمیتوانستند بین این دو جمع بزنند (گرچه ما راحت جمع میزدیم)!
استاد راهنمایم "دکتر رائو" تا شش ماه اول آشناییمان رویش نمیشد بپرسد از چه چیزی ناراحتم! وقتی پرسید آیا در بدو ورود به هند کسی را از دست داده ام و گفتم نه! براش عجیب بود و پرسید پس چرا آنهمه غمزده ام! هرچه میگفتم قیافه عادی اکثر ما ایرانیها همینجوری است باور نمیکرد! میگفت شما چرا بی هیچ دلیلی ناراحتید، چرا همیشه نگران آیندهاید (نمیدانست چرا ما همیشه فکر میکنیم فردا حتماً اتفاق بدی خواهد افتاد)! نمیتوانستم قانعش کنم غمزده نیستم.
قبول نمیکرد تصور بدبیاری، جزیی از وجود واقعی ماست و خدا همیشه بدترین گزینهها را پیش روی ما میگذارد! ما فقط میتوانیم بین بد و بدتر، "بد" را انتخاب کنیم و شکرگزار خدا برای قبول انتخابمان باشیم!
از دینشان که میپرسیدیم خیلی بد نگاهمان میکردند، و همیشه با اکراه جواب میدادند. اگر رویشان میشد میپرسیدند مگر ما از دین تو سؤال کردیم که تو از دین ما میپرسی! درواقع دین را امر شخصی میدانستند (اما ما در قدم اول باید میدانستیم طرف پیرو چه دینی است)!
در روز فارغالتحصیلی ام، گفتند یک جای اطلاعاتم در لوح فراغت از تحصیل، خالی مانده (که نه در پاسپورتم بود، نه در مدارک لیسانس و فوق لیسانسم، نه در کارت ملیام)! کارمند دانشگاه پرسید: اسم مادرت چیست؟ با تعجب پرسیدم مادر؟ کارمند خانم با ناراحتی گفت: بله مادر؛ و ادامه داد: او نه ماه تو را حمل کرده، دو سال به تو شیر داده، سالها راهت برده، و تر و خشکت کرده؛ حالا با تعجب میپرسی چرا مادر! گفتم نه بهخدا! من خوشحالم از اینکه در مدرک تحصیلیام اسم مادرم را مینویسید؛ و نوشتند؛ رحیم قمیشی فرزند خدیجه (چه خاطره زیبایی شد روز آخر اقامتم)!