شوشان - محمد شریفی:
در اواخر زعامت شیخ حسن رضی الله بر اریکه ی قوه قاهره ی مجربه، سید نشعان آلبوشوکه، در نوشتاری مفصل و مطول با نثری فاخر و آمیخته به طنز و طعن گریزی به صحرای محشر زد و با تنی چند از اموات صاحب نفوذ مکاشفه و دیداری تازه کرد و ماجراهای عجیب از این تجربیات بدیع روایت کرد.بعد از تورق و خوانش حکایات نشعانیه، بند تُنبان و بند دلم با هم زِهوارشان دَر رفت.
بعضی از دوستان که متوجه رموزات و تاثیرات جریان شدند.،دیدار من با حضرات نشعان را تنها چاره کار دانستند.
حاصل کثرت توصیه های یاران ختم به این شد که در معیت دکتر مسعود خان در زرگان وارد سرای نشعانیه بشویم، مضیف سید نشعان غُلغله بود.
چند دّله حاوی قهوه تلخ،در کنار قوری چای زعفران و چندین دمنوش دیگر در یک منقل بزرگ ورشو با هم و در کنار هم مثل سیر و سرکه می جوشیدند، سید به سیم آخر زده بود و در تدارک پذیرایی به رسم مشایخ والا، هرچه داشت مضایقه نکرد و گور حاتم طائی را در قبر حسابی به لرزه درآورد.
سید گرم سخن شد و مثل لطفعلی خُنجی گزارشگر رادیوB.B.C فارسی با صدایی بسیار گرم و گیرا "از هر دری آهنگی" سخن به میان آورد، و مارا چنان مشعوف و مفتون ساخت که نزدیک بود مثلِ : تصنبف:" بوی جوی مولیان" رودکی سمرقندی رقص به یرلیغ را در ما تشدید و ترغیب بکند.
درست در اوج آن خوشی و سرور ،کابوس دیدار سید نشعان با عزرائیل مثل بختک در ذهن و جانم یادآور شد. اعضا و جوارح بدنم مثل مُنارجُنبان اصفهان شروع کردند به لرزیدن.
با هنر خویشتنداری و لبخندهای مصنوعی اوضاع خودم را عادی نشان دادم که خوشبختانه هیچکس هم متوجه درون پرآشوبم نشد.
این قضیه گذشت و داشت به فراموشی ابدی سپرده می شد تا اینکه دیروز هوس خواب قیلوله ی ظهر کردم،چشمهایم تازه داشتند می رفتند روی هم، هنوز گرم نشده بودند، که یهویی یه علازنگی سرزده ودر نزده مثل غول بیابون اومد بالای سرم نشست وگفت:چطوری خالو میرزا؟
من هم بدون آنکه چشمهایم را باز کرده باشم، گفتم :از صدقه ی سرت، روزگار مثل آسیاب مرحوم ملا احمد کژدار و مریز می چرخد و همه چیز بلغور می کند. گوشم را گرفت و فشار مختصری داد. بخودم اومدم، چشمهایم را باز کردم، گفتم: ببخشید شما؟
گفت بی خیال خالو ،حالا یکی ازون طنزهای نشعانیات را بخوان.دوزاری چکش خورده ام یهو افتاد، نفسم چنان بند امده بود که نزدیک بود قالب تهی کنم، خیس عرق شدم. با صدای لرزانی پرسیدم ، نکنه عزراییل هستی؟
خندید وگفت الحق که خیلی با هوشی خالو؟ گفتم : توی این استان به این بزرگی، با آنهمه آدم چاق و چله، اسم دار و رسم دار پُر مایه و پُر سُنبه زورت به من لاقبا رسید؟
گفت: کفگیر عمرت خورد به ته دیگ و قصه ات به سر رسید، الان وقتش رسید که یکراست ببرمت و دستت را بذارم توی دست مرحوم میرزا علی اکبر خان دَخو و آقا کیومرث صابری و مرحوم مادر بزرگت.. ؟!
گفتم: این سرظهر شوخی ات گرفته،من هزار و یک گرفتاری و کار ناتمام دارم.گفت: اینجا جای چانه زنی از بالا و فشار از پایین نیست، گفتم : حالا که مرغ ت یک پا دارد ، میشه باهم برویم لب خشکیده رودخانه کارون، میخوام اونجا سیر گریه بکنم؟
گفت: ای شیطون ،افتادی یادِ لب کارون و چه گلبارون؟ کمتر از یک چشم بهمزن سر از خرابه های تجارتخانه ی مرحوم معین التجار و اسکله ی قدیم اهواز در آوردیم،جاده ساحلی اهواز و آسفالتی که روی پارک کارون کشیدند و غبارهایی که پل سفید را گرفته بود.
یکی یکی نشانش دادم، بعدش گفتم :تورا به خدا بخاطر کارون که آخرین رمقش را گرفتند.دست از سر من بردار.من با کارون عهدی بستم که به هیچکدامشان عمل نکردم. حالا که دولت سید محرومان امد سر کار وگفته مشکلات خوزستان را بصورت ویژه با استاندار ویژه با اختیار ویژه حل می کنم. شاید یکی از همون ویژه ها اومد وگفت: خالو میرزا توکه هم تجربه دارای و هم از زیر و بم مردان کویری سررشته داری،یک طرحی به ما بده که بتونیم وزیر نیرو را از خر شیطون پیاده کنیم که دست از سر کارون خشکیده بردارد؟
یه نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و گفت : نه ...
گفتم حالا که به هیچ صراطی مستقیمنیستی،تورا بجان نخل و بلوط و زایر حبیب دوسال بهم فرصت بده تا کارهای باقی مانده ام را راست وریست کنم.
اینو که گفتم نگام کرد وگفت: خالو این پنجاه و اندی که زنده بودی چه غلطی کردی؟؟؟ بجز قسط وبدهی و چندتا مقاله و نوشته و طنز بی سر و ته....؟
گفتم : بابا حالا که ول کن نیستی،بیا راحتم کن.
اینو که گفتم :زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:این دو سال هم روی بقیه، ببینم چه غلطی می کنی ؟ بعدش زد پشت کمرم ورفت. من هم با خیس عرق از خواب قیلوله پریدم، گفتم نشعان بگم خدا چکارت کنه ..