ارتباط با مرحوم سید محسن شفیعی امید و ایمان را در دلش شعلهور کرد. مطالعه کتاب را وجههی همت خود ساخت. تا اینکه بهصورت کاملاً اتفاقی در میدان ورزش با یکی دیگر از جوانان ملاثانی که همزمان با او در رشتهی فنی و مهندسی در دانشگاه شاهرود تحصیل میکرد، آشنا شد.
شوشان - دکتر لفته منصوری :
امروز سالروز شهادت استاد مرتضی مطهری و روز معلم است. برخی روزها مانند روز معلم، روز مادر و روز پدر را نمیشود در چارچوب قشر اجتماعی یا صنف و شغل و حرفهای یا سازمان و نهادی طبقهبندی و محدود کرد.
گویی به شخصیت و هویت آدمی مرتبط هستند. همانطور که نمیتوان بدون پدر و مادر زنده شد؛ نمیتوان بدون معلم زندگی کرد! روز معلم با همهی روزهای دیگرِ تقویم ملی نظیر روز جانباز، پاسدار، پزشک، پرستار، مهندس، کارمند، کارگر، خبرنگار، کتابدار، دانشآموز، دانشجو و ... متفاوت است. از این جهت که بزرگداشت روزهای پدر، مادر و معلم، تکریم شخصیت و هویت خودمان هست. گرامی داشت این سه روز به هستی و چیستی ما مرتبط است. این مقامهای این سه روز درونی هستند و دیگر روزها بیرونیاند!
عنوان یادداشت امروز من به دو صورت قابل خوانش است: «معلم، تحولآفرین» که شامل نقش همه معلمان میشود و معنای عامی از معلم به ذهن متبادر میکند؛ و «معلمِ تحولآفرین» که نقش گروهی از معلمان میشود و معنای خاصی را بیان میکند.
۱۳ روز پیش بنا به دعوت «محمد مجدم» معلم کلاس چهارم ابتدایی دبستان طالقانی ملاثانی که تا آن زمان او را نمیشناختم؛ وارد جهان دههی نودیها شدم و گزارش این رخداد را با عنوان «گفتگو با نسلی که نمیشناسم» منتشر کردم که موردتوجه بسیاری از مخاطبان قرار گرفت. امروز به میمنت روز معلم میخواهم به مصداق «تعرف الاشجار به اثمارها»، محمد مجدم را معرفی کنم. جوان ۲۹ سالهی اهل ملاثانی که چهارمین سال تجربهی معلمی خود را سپری کرده و در یک خانواده هفتنفری زندگی میکند. کارشناسی تکنولوژی آموزشی را در دانشگاه شهید چمران اهواز و ارشد این رشته را در خوارزمی تهران خوانده است. مجرد است و قبل از وفات مرحوم سید محسن شفیعی او را در خواب دیده و ازش پرسیده حاجآقا چه وقت یک دختر به من معرفی کنی تا ازدواج کنم؟! آنقدر امروز و فردا کرد تا نزد آقا برود تا بلکه این خواب، نه تعبیر که محقق شود. تا حاجآقا ناباورانه رفت! ببینید سید محسن شفیعی در چه افقی و از چه فاصلهای با جوانان دانشجو میزیست؟! روحش شاد و یادش گرامی باد.
محمد مجدم که از محیط کوچکی چون ملاثانی به دانشگاه راه یافته، خود را با دیگر دانشجویان مقایسه میکرد. از نظر فکری، مهارتی احساس خلأ میکرد. لذا تلاش کرد که با گسترش ارتباطات خود با دیگران و پذیرش مسئولیتهای دانشجویی بر نیازها و خواستههای فردی خود فائق آید. ارتباط با مرحوم سید محسن شفیعی امید و ایمان را در دلش شعلهور کرد. مطالعه کتاب را وجههی همت خود ساخت. تا اینکه بهصورت کاملاً اتفاقی در میدان ورزش با یکی دیگر از جوانان ملاثانی که همزمان با او در رشتهی فنی و مهندسی در دانشگاه شاهرود تحصیل میکرد، آشنا شد.
محمد مجدم و علی ناصری شباهتها و علایق مشترک زیادی داشتند. اهل یک شهر هستند، ورزشکارند، مطالعه میکنند، جستجوگرند، پرسشگر و دیندارند؛ اما میخواستند متفاوت باشند. در برنامههای شبانهی ورزشی خود در ملاثانی با هم گفتگو میکردند. تصمیم گرفتند که برنامهی ورزشی خود را به خارج از ملاثانی ببرند و با مردم گفتگو کنند. در روستای دراویزه بر لب عباره مینشستند و با پیرمردان و جوانان روستا گفتگو میکردند. تا ابوهاون رکاب میزدند و وقتی مردم اول صبح دو جوان دوچرخهسوار را در روستای خودشان میدیدند؛ تعجب میکردند! اولین پرسشها از کیستی و چرایی این رفتار نادرشان میپرسیدند! آنها متوجه شدند «تعجب دیگران» از رفتارشان کلیدواژهی خوبی برای ارتباط پایدار ایجاد میکند.
در این سفرها که به روستاهای اطراف ملاثانی و شوشتر میرفتند به خودیابی و شناخت خویشتن میپرداختند. به نقاط قوت و ضعف خود پی میبردند. ورزش، مطالعه، تفریح، گفتگو و ارتباط مؤثر را با همین شکل در محیطهای جدید و ناشناخته ادامه دادند تا اینکه تصمیم گرفتند وارد دنیای «گردشگری ماجراجویانه» شوند. آنها بهدرستی میدانستند که ورزشهای ماجراجویانه فقط یک سرگرمی نیست بلکه یک سبک زندگی کامل در ارتباط با محیطزیست و انسانها و فرهنگها است. آنها میخواستند «زندگی در لحظه» را تجربه کنند. میخواستند از راههای جدید و غیرعادی، مهارتها و تواناییهای جسمی، روحی، روانی، اجتماعی و دینی خود را در مواجهه با سختیها و دشواریها بیازمایند.
تصمیم گرفتند با یک قایق بادی کارون را از سراب تا پایاب پارو بزنند. هیچکس کمکشان نکرد حتی پیش خانم ابتکار رییس سازمان حفاظت محیطزیست رفته بودند، مگر حاجآقا ابراهیمزاده مسئول دفتر نمایندگی دفتر مقام معظم رهبری در دانشگاه خوارزمی که یکمیلیون تومان به آنها کمک کرد. علی اسدی از مشهد که همدانشگاهی علی ناصری است، نفر سوم این سفر شگفتانگیز در اسفندماه ۱۳۹۵ بود. ده روز طول کشید تا از سد کارون ۴ لردگان چهارمحال و بختیاری تا سد گتوند خوزستان را پارو بزنند. در مقطعهایی از این مسیر جز کوههای بلند و طبیعت بکر و زیبا و گاه سخت و وحشتزا چیز دیگری نمیدیدند. هرگاه خسته میشدند در دامنهی کوههای مشرفبه کارون چادر میزدند، غذا میخوردند و پس از استراحت و تجدیدقوا به حرکت خود ادامه میدادند. یکبار نزدیک بود غرق شوند؛ اما با توانایی جسمی و روحی و ایمان خود جان سالم به در بردند. نزدیک سد گتوند شکل کوهها و رنگ آب تغییر کرده بود. نوع سازهی کوههای اطراف به اجازه اطراق و استراحت نمیداد. این سه جوان مجبور بودند در قایق کوچک خود و بر بستر رودخانه کارون بمانند. شب سختی بود. تا از دور سوسوی چراغی دیدند با چراغدستی خود علامت کمک دادند و ترسیده بودند مبادا به سمت آنها شلیک کنند. آخر چه کسی این مسیر با در شب با قایق بادی طی میکند؟! فریادرس آنها یک مرد بختیاری بود. آنها شب عید نوروز را در خانهی این مرد نازنین و خانوادهی مهربانش گذراندند. آنان در آغوش فرهنگ مملو از صفا و صمیمیت و اصالت بختیاری زیستند؛ یاد گرفتند، گفتگو کردند و لذت بردند.
بعدازاین سفر دو بار از سد گتوند تا شوشتر را به همراهی رشید سلامات یکی از دیگر از جوانان نخبهی ملاثانی را پارو زدند. تا اینکه قایق دوستشان خراب شد و به فکر کوهنوردی افتادند و یکبار قلهی توچال را درنوردیدند.
اینگونه سفرها حس کنجکاوی، خطرپذیری و قوای جسمانی و روحی آنها را تقویت میکرد و از همه مهمتر فرصت طولانی برای گفتگو دربارهی موضوعهای موردعلاقهشان را فراهم میکرد.
در عید نوروز سال گذشته دوچرخههای خود را از ملاثانی با قطار به تهران و ازآنجا به اردبیل بردند. نفر سوم این سفر عارف جعفری بچهی اهر آذربایجان شرقی بود و از اردبیل، گردنهی حیران، آستارا، گیلان و ازآنجا تا مازندران رکاب زدند. یک روز که هوا بهشدت بارانی شده بود و امکان دوچرخهسواری نبود، به امامزادهای پناه بردند؛ اما به آنها اجازه استراحت نمیدادند تا آقای محمدی مرد رشید و نیکوکار گیلانی آنها را به روستای چفولکی شهرستان سیاهکل برد و از طریق او و مردمان باصفای روستا با فرهنگ مردم گیلان آشنا شدند. آنان با دوچرخه رکاب میزنند و در هرروز دهها خاطره و نکته را ثبت کرده و گفتگو میکنند.
آخرین سفر آنها در شهریورماه سال گذشته به ارمنستان بود. آنان و عارف جعفری فقط با ۶ کلمه (سلام – Barev)؛ (خداحافظ - Tstesutsyun)؛ (آب - Jhur)، (حالتون چطوره – Inchpes ek)؛ («از» گفتن از ایران هستیم - Es)؛ (نان بزرگ بربری – Hats) و دوچرخهها و گذرنامهها و مختصری مواد غذایی وارد ارمنستان شدند و دنیای جدیدی به روی آنها گشوده شد. جنگ آذربایجان و ارمنستان بر سر مسئله قرهباغ و زخمهایی که بر چهرهی مردم و طبیعت زیبای ارمنستان دیده بودند و مخاطراتی که در این سفر هیجانانگیز به ارمغان آوردند.
حالا محمد مجدم معلمی شاد و تحولآفرین است. آخر هفتههای کلاس خود را با بچهها به خلاقیت و نوآوری میپردازد. او با آنها گفتگو میکند. آنها را در فضای مشارکتی به یادگیری و یاددهی هدایت میکند. آنها به ورزش و مطالعه علاقمند شدند و در خود جسارت رویارویی با کارهای نو را پرورش میدهند. دانش آموزان از اینکه همچون معلمی دارند خوشحالاند، خانوادههایشان راضی و خشنودند.
روز دوشنبه ۱۲ اردیبهشتماه ۱۴۰۱