شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۹۰۵۴
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۸
داستانی بر مبنای واقعیت
شوشان - سید ابراهیم آل‌رضا :
حوالی عصر پنج‌شنبه‌ی گرمِ خردادماه از زندان آزاد شدم. بر حسب عادت بی آن‌که به چیزی یا کسی فکر کنم همراه با خیال خود روی آسفالت داغِ خیابان قدم می‌زدم و روی موج تجسّم و توهّم شناور بودم. کلاه مشکی‌رنگی سرم بود و تن‌پوشی سفید که شبیه تیشرت‌های منتیگل فرانسوی بود به تن داشتم... با یک شلوار کتان سورمه‌ای رنگ و کفش‌های نیم‌بوت مشکی که همیشه از فرط واکس برق می‌زدند!
عرق از پیشانیِ بلندم سرریز می‌شد روی گونه‌هایم سُر می‌خورد می‌‌آمد پایین. گرما امانم را برده بود، به اوّلین مغازه که رسیدم به خیالم گفتم: تو این‌جا بمان تا یک بستنی مهمانت کنم، ماند.
 رفتم توی مغازه، هنوز سلام نکرده فروشنده گفت: این چه کلاهی است؟! درِ فریزر را باز نکرده بودم ادامه داد مالِ یهودی‌هاست، مگر یهودی هستی؟!
بستنی را برداشتم ، بی‌آن‌که پاسخی بدهم حساب کردم و خداحافظی نکرده از مغازه‌اش خارج شدم؛ بیرون که رسیدم دیدم خیالم نیست. به بستنی که توی دستم شُل شده و مثل خودم وا رفته بود نگاهی انداختم و آهی از هویدای دل کشیدم. با خودم گفتم: دوباره پا به زمینِ گرم گذاشتم.
امّا این‌بار تک و تنها  و بی‌ آن‌که خیالی همراهم باشد تا با او پرسه بزنم. یک گاز به بستنی زدم و بی‌حال و نزار به راهم ادامه دادم...

تابلوی کافه‌ای که جوانان تازه به دوران رسیده‌ی پُرشماری داشت نظرم را جلب کرد. هر کدام با ژستی خاص سیگار می‌کشیدند، تخته‌نرد بازی می‌کردند و دیوانه‌وار می‌خندیدند. با خودم گفتم: خوش به حالشان، چه‌قدر سرخوش‌اند! به بهانه‌ی نوشیدن یک فنجان چای قندپهلو وارد کافه شدم. هنوز آب دهانم را قورت نداده بودم که سلام کنم دیدم فروشنده خنده‌ی موزیانه‌ای کرد، امّا وقتی بیش‌تر روی نگاه من متمرکز شد لب و لوچه‌اش را جمع و جور کرد و گفت: بفرمایید. گفتم یک فنجان چای می‌خواهم. کافه‌چی در حال تدارک چای بود؛ صدای جوانک‌های نوپا را که مگس‌وار پشت سرم ویز ویز می‌کردند می‌شنیدم، گویا از کلاهم خوششان نیامده بود... حالِ شنیدن متلک‌هایشان را نداشتم، اهل دعوا و مُرافه هم نبودم. پول چای را حساب کردم امّا لب به آن نزدم و در حالی که از شدّت ناراحتی دندان‌هایم را روی هم می‌فشردم از کافه خارج شدم.
در حال رفتن زیر لب غُر و نُر می‌کردم و خودم را مورد شماتت قرار می‌دادم و می‌گفتم: آخر مرد ناحسابی دلت به چه چیز این رهایی خوش بود؟ از بند اسارت رهیدی و در باتلاق جهالت جهیدی!
مشغول کلنجار با خود بودم که به شدت با تنه‌ی رهگذری که گویا شبیه خودم اهل سیر و سلوک در عالم خیال بود برخورد کردم. هنوز کلام منعقد نشده و عذرخواهی نکرده نگاهی با تمرکز به سرم و آن کلاهِ سیاه که حالا سایه‌ی شوم آن روی تمام وجودم سنگینی می‌کرد انداخت و گفت: شبیه خلافکارها شدی رفیق!
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار