بیچاره برخی از مجروح ها اجازه نمی دادند که وارد کوپه ی آنها شویم و مرتب و حتی با سرفه می گفتند فاصله بگیریم ، اما انگار در آن قطار همه چی مشترک بود !
شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
انگار همه ی آن سالها گم شدند ! گفته میشود خاطرات، تنها دارایی انسانند که نمیشود از او گرفت..
امشب دوستی که برای معالجه با قطار به تهران رفته و گویا برج و باروهای مسکونی شمال تهران باعث کلی تعجب او شده و فقط از درب مجتمعی میگفت که قیمتش بالای یک میلیارد تومان است، مرا به خیلی سالهای دور فرستاد ...
من بعد از آن سال و خاطراتی که از قطار داشتم ، دیگر سوار هیچ قطاری نشدم.
... جنگ بود، همه ، بسیجی های مخلصی بودیم که از سایه ی خویش حیا میکردیم .
شب ها برای غیبت کردن و نماز به موقع نخواندن در ذهن به خودمان نمره ی منفی میدادیم و کلی تصمیم میگرفتیم ، فردا یه جوری جبران کنیم، استغفارمان خاموش و بیصدا و بیشتر مواقع در سجده ها اتفاق میافتاد.
مدتی بود که به اتفاق سایر دوستان که غالباً همسن و سال و همکلاسی بودیم وظیفه ی انتقال و مواظبت از مجروحان عملیات ها را بوسیله قطار از اهواز به تهران را بعهده داشته و در مسیر، به کادر درمان کمک میکردیم.
نمیدانم کدام عملیات بود که ، دشمن دست به بمباران شیمیایی زده بود ، ما هم قرار بود ، تعدادی از آن مجروحان آن عملیات را با قطار به تهران ببریم...
آمبولانس ها آمدند، با کمک تعاون و لیست نامها ، مجروهان را در کوپه ها مستقر کردیم، بدنهای تاول زده، سرفه های کلافه کننده و نفس های بریده ی مجروحان از یک طرف و ترسی که از سرایت آثار شیمیایی به همراهان منتقل میشود از طرف دیگر کمک رسانی را سخت تر میکرد!
از سویی دیگر ، بدلیل ندیدن آموزشهای لازم نمیدانستیم ، چگونه میتوان با رعایت اصول بهداشتی به آنها کمک کرد!
قطار که حرکت کرد انگار ترسمان ریخت!
حمید داودی، حسن رضایی ، اکبر حیدری و من مسوول تعدادی از کوپه ها شدیم ..
بیچاره برخی از مجروح ها اجازه نمی دادند که وارد کوپه ی آنها شویم و مرتب و حتی با سرفه می گفتند فاصله بگیریم ، اما انگار در آن قطار همه چی مشترک بود!
بدلیل خطر حمله ی هوایی و حتی خرابی بعضی از ریل ها قطار چندین ساعت توقف داشت و این یعنی درد و رنج بیشتر مجروحان و سردرگمی کادر درمان و امدادگران..
از اخلاص رزمندگان خیلی گفته شده ! اما بنظرم هنوز کسی از چگونگی اعزام آن موقع مجروحان شیمیایی با قطار و رنجی که آنها در این اعزامها می کشیدند حرفی به میان نیاورده است...
وقتی سرفه ها و استفراغ های خونی با وصیت ها و راز و نیازها آمیخته میشد آنگاه بود که حس می کردی انسان باغ ملکوتی است که در سخت ترین لحظات، شکوفا میشود ...
قطار با چندین ساعت تاخیر به ایستگاه تهران رسید.. در آن لحظه هم ماموریت ما به پایان رسیده بود ..
آمبولانس ها منتظر بودند، بعد از توقفی چند ساعته در ایستگاه دوباره با همان قطار اما اینبار «خالی» به اهواز برگشتیم...
قرار آن مجروحان این نبود که
درب خانه های شمال تهران میلیاردی باشد ، و بسیجی شود فقط خاطره...