من با سینه ای پر از سرفه های گچی با زانوانی که از پشتشان رگهایم پیداست با تنی پر از زخم نامهربانیها اما آیین مهربانی است ،نام من با مهر، محبت، مردانگی ،معیار، میزان آغاز می شود و وای بر کسانی که این واژه را نمی شناسند !
شوشان - عبدالرحیم سوار نژاد :
شاید این جماعت هنوز مرا نمی شناسند و بازنشستگی یک سرکوفت شده است و بر سرم می کوبند اما بگذارید خود را معرفی کنم : من معلم بودم با دفتری انبوه از واژه های زیبایی که مردان بزرگ در آن ثبت کردند و بر این باورم که مسیر انبیا می پیمایم تا صدای شکوه گر نی که حکایت از جداییها می کند را بشنوم و بر چوپان نی نواز پاک که ترجمان همه مهربانی هاست درود می فرستم و از اخلاق حسنه سخن می گویم .
معلم بازنشسته ام که بی اعتنا به سیاست بازان برای فردا ، در مزرعه زندگی بذر مهر پاشیدم و باز می پاشم تا درختهای سرسبز و با ریشه جای مردان سیاست برویند و از سرسبزی و نشاط آنها خلقی لذت برند و از میوه اش تناول کنند و از سایه اش خستگی به درآورند و از افتادگی شاخه هایش درس بیاموزند و تاریخ از تبر که با درخت دشمنی کرد به نیکی نام نبرد .
بازنشسته ام ، هر چند بیمارم و رنجور و تن به درد سپرده ام ولی از بیدردی و بی دردان بیزارم ، دستور می دهند با درد خویش بسازم! و مبهوت در افاضات مصاحبه ها می مانم! که پس از سی سال رنج و دشواری ، همه افتخارم را بازنشستگی ام خواندند و افتخارات مرا نشناختند مگر به موسم خستگی که بدنبال سایه می افتند ! من که جوانی ام را دریغ نداشتم و راز فردوسی و حاصل سی سال رنج در زنده کردن پارسی او را درمی یابم ، همراه فردوسی بغض آلود می گویم : حیف که دیر می فهمند !.
من با سینه ای پر از سرفه های گچی با زانوانی که از پشتشان رگهایم پیداست با تنی پر از زخم نامهربانیها اما آیین مهربانی است ،نام من با مهر، محبت، مردانگی ،معیار، میزان آغاز می شود و وای بر کسانی که این واژه را نمی شناسند !
در این برهه تنهایی ، تماشای قامت رعنای جوانانی که برای بوسیدن دستانم خم می شوند بهترین مرهم زخمهایم می شود و در اوج دلخوری از غرور مسند نشینان گلایه نمی کنم و به رسم روزگاری که بر بوعلی سینا هم وفا نکرد پوزخند می زنم و برای تغییرش می کوشم زیرا پیوسته به آن یگانه توکل دارم
برخلاف دیگرانی که به چند روز تکیه بر مسندی دل خوش کرده اند و بنده و عبد ذلیل مسند شده اند من خدا را دارم و با لبخندش پر از لبخند می شوم تا بمیرم که آن صمد، نگاهم را صمدانه کرد و در اوج این نگاه به تجلیل های خودساخته دیگران که دل به همایش و نمایش می بندند دل نمی بندم و همین اندیشه را به فرزندم می آموزم تا بداند شب پرستان در تاریکی ، مغز شهید مطهری را نشانه رفتند،چون معلم بود و معلم ماند.
من همچون بوعلی ،خوارزمی،بیرونی ،رازی و... معلم بودم که به محفل ها با اعجاز کلمه نور می پاشم ، بسان خورشیدم. که به جانداران حیات می بخشد ، حضور روز از طلوع خورشید و وجودشب از غروب اوست ، گرمای روشنای خورشید را باید باور داشت ، خورشید جاودانه خواهد ماند و به امر هیچ احدی طلوع و غروب نمی کند. اگر چه بازنشسته ام ولی بازهم معلم می مانم تا مسیر ساختن انسان را بشناسید ، به موهای سفید و عینک ته استکانی من نگاه نکنید که آسیاب به نوبت خواهد بود ، بدانید جامعه معلمین بازنشسته گنجینه تجارب ارزشمند و منبع پر فیض انسانمداری هستند و بي توجهي به آنان به ضرر خودتان است و دیگر اسطوره هایی مانند شهید بهنام محمدی و شهید فهمیده تکرار نخواهند شد.
باقلم شيوا قلب هرخواننده ايى رابه تپيدن واميدارد،عواطف راتحريك ميكندوحقايق را در قالب دلنوشته بيان ميكند.
براى استاد ارجمندم آرزوى سعادت دنيوى واخروى دارم.