شوشان - هاشم حسینی :
همیشه حاضرست
هر جای شهرمان
بانوی خامُش خوزستان
در تهاجم شرجی و باران
زیرِ تیغ باد گزان
اسیر آتش تابستان
شبان و روزان...
با آن شکوه گردن قو
شرقی سیاه چشمان
می درخشد
"بانوی زیبای من"
عقیق میانه ی بازار
می بینمش
هر سو
در گوشه و کنار
درخشان در هر خیابان
با هیروگلیف خالکوب انگشتان
عطر حنای گیسوان
نامی پنهان
ساقه های گل آلود سبزی را
می شویدُ دسته می کند
اسکناس هاش
پراکنده به پیرامون
بی نیاز از آرایشی های اروپاییان
گونه ها و لب های سرخش
درخشان
لبان متورمش
افشره ی میوه های همه ی فصل ها
سپیدی دندان ها
ردیف به هم پیوسته ی پاکان
رنگ های همه ی میوه گان
در پیشانیُ گونه های
به بار نشسته اش
فروزان
دهانش به صدا
غزلِ غزل های سلیمان
شیرینی سپیدی
همسرایی ستارگان...
امروز بساط عطر و زیرپوش زنانه را پهن کرده
دایره ای از چانه زنی های زنان ندار حاشیه نشین شهر
به کران...
ساده ی ساکت
بنشسته چون نگین شاهوار
پیکرش عطرِ ادویه ی الوان
صبحگاهان
بیدار باش می دهد
به پیاده رو های ناکام
رو به روی خوابِ یک دکان
کار را می آغازد آرام
و تا شامگاه در برابر سیلاب های ادعا
کنار بلندگوهای دعا
امواج جاذبه
جویبارهای حقیر نرینه ها
پول دام ها
هیولای فقر
مانا
استوار و پارسا
پر توان
هرگاه که می روم به تماشاش
بر سپیده ی چهره ی شکوفاش
درخشان
دانه های درشت مروارید
و بینی تیزش نشانگان
صخره های فتح ناپذیر بلنداها
فرداهامان
ببینیدش!
شمایان!
همشهریانِ
در آوندهای سترون
سرگردان!
رو به روی تک تک اتان
آن گوشه!
بی تفاوت با مردان
خندان با زنان
بنشسته روئینه
زیر رگبارهای نگاه برده داران
به وسوسه ی چپاولِ این غنیمتِ دوران
همه را پیروزان...
او در آیینه ی این چشمان
ندیده خود را نمایان
نمی شناسد زایر وفادارش را آشنا
نمی بخشدم حتا یک نگاه
نمی بیندم غرق تماشا
بخواند
ستایش نامه اش
کتیبه ی حک در دلم را
این گوشه ی پرت دنیا
عریان...
از دفترِ "اودیسه به ساعت سنگ"